امام علی النقی علیه السلام در علم و تقوى و پرهیزگارى چون امامان گذشته بى نظیر بود و با اینکه در دوران خلافت متوکل عباسى مى زیست و از هر طرف تحت فشار عوامل حکومتى بود، ولى توانست با ثبات قدم و اعتماد به نفس، امامت و رهبرى شیعیان را به عهده بگیرد و به خوبى وظایف خویش را انجام دهد.
به مناسبت ولادت با سعادت آن امام همام قطره ای از دریای فضایل و کرامات ایشان را ذکر می کنیم:
خدا، حافظ اموال ما
شیخ ابو على حسن بن محمد بن حسن (فرزند شیخ) طوسى در کتاب امالى از محمد بن احمد منصورى از عموى پدرش نقل مى کند که گفت : روزى نزد متوکل رفتم، مشغول شرب خمر بود. مرا هم دعوت به خوردن کرد. گفتم : من هرگز نخورده ام. گفت: تو با على بن محمد (نعوذ بالله) مى خورى . گفتم : تو نمى دانى که در دست تو کیست ؟ این سخنان تنها به تو ضرر مى رساند و براى او زیانى ندارد.
جسارت او را به حضرت هادى علیه السلام عرض نکردم. تا روزى فتح بن خاقان (وزیر متوکل) به من گفت: به متوکل گفته اند: مالى از قم (براى حضرت هادى علیه السلام) مى آید و دستور داده که من در کمین آن باشم و خبرش را به او برسانم . تو بگو از کدام راه مى آیند تا من در آن راه نروم .
خدمت حضرت هادى علیه السلام رفتم (که جریان را به عرض حضرت برسانم) نزد حضرت کسى بود و من به جهت ملاحظه خواستم در حضور او حرفى نزنم . حضرت تبسم کرد و فرمود: اى ابو موسى ! خیر است ، چرا آن پیغام اول را نیاوردى؟ (یعنى آن حرفى که اول متوکل راجع به من گفت و غرضش این بود که به گوش من برسد، چرا نگفتى؟) گفتم : سرور من ! به ملاحظه تعظیم و اجلال شما چیزى نگفتم .
فرمود: مال امشب وارد مى شود و ایشان به آن دست نمى یابند. تو امشب اینجا بمان . شب را در منزل حضرت ماندم . نیمه شب براى نماز شب برخاست و نماز خواند و در رکوع سلام داد و نماز را قطع کرد و فرمود: آن مردى که منتظرش بودیم با مال آمده و خادم از ورودش جلوگیرى مى کند، برو مال را تحویل بگیر.
بیرون رفتم و مردى را دیدم که انبانى دارد و مال در آن جاست . آن را گرفتم و خدمت حضرت بردم . فرمود: به او بگو: آن جبه اى را که آن زن قمى داد و گفت: این ذخیره جده من است، بده . رفتم و به مرد گفتم و جبه را گرفتم . وقتى که جبه را نزد حضرت بردم، فرمود: برو و به او بگو، آن جبه اى را که با این عوض کردى بده . رفتم و به مرد گفتم . گفت : آرى آن را خواهرم پسندید و با این عوض کرد. مى روم و آن را مى آورم . فرمود: بگو خدا اموال ما را حفظ مى کند، جبه را از شانه ات در آور. چون پیغام را رساندم و جبه را از شانه اش در آورد، غش کرد. حضرت بیرون آمد و شرح حالش را پرسید: گفت : من راجع به امامت شما شک داشتم و اکنون به امامت شما یقین کردم .
ای یحیی با یاران باقیمانده ات پیاده شوید تا این مردگان را دفن کنید، و بدانید که خداوند همین گونه سرزمینها را به قبرستان تبدیل می کند!!» یحیی چون این سخن غیبی امام را شنید متوجه بحث همراهان گشت و پای رکاب حضرتش را بوسه زد و به ولایت و امامت آن حضرت ایمان آورده و راه خطا را ترک گفت.
خداوند اینگونه سرزمینها را به قبرستان تبدیل می کند
یحیی بن هرثمه نقل می کند که متوکل مرا مامور ساخت که به همراه سیصد تن دیگر به مدینه عزیمت نموده و حضرت امام علی النقی علیه السلام را با احترام و عظمت خاص به عراق بیاوریم. او می گوید: من پس از انتخاب افرادم، به سوی مدینه رهسپار شدم، و در کاروان من نویسنده ای که از شیعیان و علاقه مندان اهل بیت علیهم السلام بود و شخص دیگری از دشمنان ائمه علیهم السلام که مذهب خوارج را داشت ما را همراهی میکردند، آنان در طول راه با هم بحث و مناظره داشتند، و سرانجام در سرزمینی که به استراحت پرداخته بودیم، آن شخصی که دشمن اهل بیت علیهم السلام بود، از مرد شیعی پرسید: «مگر صاحب شما علی بن ابیطالب نگفته است که هیچ سرزمینی نیست مگر اینکه آنجا محل دفن اموات بوده و یا خواهد بود؟ حالا بگو ببینم این مکان پهناور با این وسعتش چگونه قبرستان خواهد شد؟!»
من که مذهب «حشویه» را داشتم با دیگر همراهان خود به سخنان آنان گوش می دادیم و گاهی می خندیدیم تا با این کیفیت وارد مدینه شده و خدمت حضرت امام هادی علیه السلام رسیدیم، پس نامه متوکل را به محضرش تقدیم داشته و پیغام او را رسانیدیم، آن حضرت با مضمون نامه مخالفتی نکرده و فرمود: «آماده سفر شوید.»
یحیی میگوید: من دقیقا حرکات آن سرور را زیر نظر داشتم و دیدم لباسهای زمستانی و ضخیم برای خود و غلامانش آماده می کند، در حالی که آن زمان، فصل تابستان و تیرماه (گرمترین ایام سال) بود! من با خود گفتم: «این مرد شخص بی تجربه ای است، و خیال می کند به این نوع لباسها همیشه احتیاج است!» و از طرفی عقاید شیعه را به باد استهزاء میگرفتم و با خود میگفتم: «چقدر آنان ساده هستند که یک شخص ساده و نعوذ بالله کم فهم را امام خود میدانند!!»
سرانجام امام هادی علیه السلام آماده حرکت شد، پس راه بغداد را پیش گرفتیم و مقداری از راه را پیمودیم تا به آن مکانی رسیدیم که آن دو مرد شیعی و مخالف با هم مناظره و بحث داشتند، ناگاه هوا به شدت دگرگون شد، و ابرهای متراکم در آسمان پدیدار گشت و بارش شدید شروع گردید، و آن چنان سرما و یخبندان شد که از شدت آن، هشتاد نفر از همراهانم به هلاکت رسیدند!! در حالی که امام، یاران خود را با لباسهای گرم و مناسب پوشانیده بود، و کوچکترین خطری متوجه آنان نمی گشت و حضرتش دستور داد با لباسهای اضافی عده ای از یاران مرا نیز تجهیز نموده تا از خطر سرما نجات یابیم. مدتی گذشت بار دیگر هوا گرم شد، آن حضرت خطاب به من فرمودند:
«یا یحیی! انزل من بقی من اصحابک فادفن من مات منهم، فهکذا یملاء الله هذه البریه قبورا ؛ ای یحیی با یاران باقیماندهات پیاده شوید تا این مردگان را دفن کنید، و بدانید که خداوند همینگونه سرزمینها را به قبرستان تبدیل می کند!!»
یحیی چون این سخن غیبی امام را شنید متوجه بحث همراهان گشت و پای رکاب حضرتش را بوسه زد و به ولایت و امامت آن حضرت ایمان آورده و راه خطا را ترک گفت.
فرمود: بگو خدا اموال ما را حفظ مى کند، جبه را از شانه ات در آور. چون پیغام را رساندم و جبه را از شانه اش در آورد، غش کرد. حضرت بیرون آمد و شرح حالش را پرسید: گفت: من راجع به امامت شما شک داشتم و اکنون به امامت شما یقین کردم
کرنش در برابر عظمت حق
شخصى بود به نام زید بن موسى که به طور مرتّب ادّعاى خلافت داشت و نزد عمر بن فرج – والى خلیفه عبّاسى – اظهار مى داشت که ابوالحسن هادى علیه السلام جوانى بى تجربه است، من عموى پدر او هستم و این مقام شایسته من است. چرا این قدر او را تعظیم و احترام مى کنید و او را بالاى مجلس مى نشانید؟!
عمر بن فرج در یکى از روزها موضوع را براى حضرت هادى صلوات اللّه علیه مطرح کرد. امام علیه السلام فرمود: یک روز این کار را انجام بده ، او را بالاى مجلس بنشان و جاى مرا همان پائین مجلس قرار بده؛ و سعى کن که همین فردا چنین برنامه اى اجراء شود.
چون فرداى آن روز شد، والى، حضرت را بالاى مجلس قرار داد و موقعى که حضرت در جاى خود نشست، هنگامى که زید بن موسى وارد شد، سلام کرد و جلوى امام هادى علیه السلام با حالت تواضع و خشوع نشست .
و فرداى آن روز که پنج شنبه بود، اوّل زید بن موسى وارد مجلس شد و او را در بالاى مجلس جاى دادند و سپس امام هادى علیه السلام وارد شد. وقتی حضرت وارد مجلس گردید و زید، چشمش به آن حضرت افتاد، بى اختیار از جاى خود حرکت کرد و ایستاد و بعد از آن ، کنار رفت و امام علیه السلام را در صدر مجلس ، بر جاى خود نشانید، و خود در کمال فروتنى و تواضع در مقابل عظمت آن حضرت علیه السلام ، روى زمین نشست.
————————————————
منابع:
معجزات امام هادى علیه السلام، حبیب الله اکبرپور.
کرامات و مقامات عرفانی امام هادی علیه السلام، علی حسینی قمی.
چهل داستان و چهل حدیث از امام هادى علیه السلام، عبداللّه صالحى.