نویسنده: دکتر سید جعفر شهیدی
داستان خوارج شگفت انگیزترین و دردناک ترین حادثه ای است که در دوران خلافت علی(ع) رخ داده است. طلحه و زبیر حکومت می خواستند. معاویه دیده به خلافت دوخته بود؛ اما خوارج به هیچ یک از این دو امتیاز دل نبسته بودند. بعضی از آنان شب زنده دار و قاری قرآن بودند؛ از سوی دیگر، بیشتر آنان علی(ع) را به خوبی می شناختند؛ از حدیث هایی که رسول خدا در باره ی او فرموده بود، آگاه بودند؛ زندگانی ساده و زاهدانه ی او را پیش چشم داشتند؛ دقت او را در اجرای احکام الهی می دیدند؛ نیک می دانستند او به گماردن داور راضی نبود؛ آنان و دیگر سپاهیان او را بدین کار مجبور کردند؛ با این همه، با وی به مخالفت برخاستند و تا پای جان ایستادند. چرا چنین کردند؟ شاید این سخن امیرالمؤمنان(ع) پاسخی برای این پرسش باشد:
«آن که به طلب حق درآید و راه خطا بپیماید، همانند آن نیست که باطل را طلبید و بیابد».
معاویه و جدایی طلبان، باطل را می طلبیدند و خوارج را جست و جو می کردند؛ اما از راه گردیدند. شیطان را حیله ها و بندهاست که جز با پناه بردن به خدا از آن بندها نمی توان رست.
علی(ع) در یکی از سخنان خود به خوارج، چنین فرماید:
«اگر به گمان خود جز این نپذیرید که من خطا کردم و گمراه گشتم، چرا همه ی امت محمّد را به گمراهی من، گمراه می پندارید و خطای مرا به حساب آنان می گذارید و به خاطر گناهی که من کرده ام، ایشان را کافر می شمارید. شمشیرهاتان بر گردن، بجا و نابجا فرود می آرید، گناه کار را با بی گناه می آمیزید و یکی شان می انگارید. شما بدترین مردمید و آلت دست شیطان و موجب گم راهی این و آن».
جنگ با خوارج پایان یافت و خاطرها از فتنه انگیزی آنان ایمن گشت.
امیرالمؤمنان(ع) از لشکریان خواست برای جهاد با شامیان آماده شوند؛ اما آنان گفتند: «تیرهای ما به پایان رسیده، شمشیرهای ما کند شده، نیزه هامان از کار افتاده؛ ما را به کوفه بازگردان تا درآنجا خود را سر و سامانی دهیم».
علی(ع) از کوتاهی آنان در کار جنگ آزرده شد و فرمود: «ما با رسول خدا بودیم. پدران، برادران و عموهای خود را می کشتیم و در خون می آلودیم. این خویشاوند کشی، ما راناخوش نمی نمود؛ بلکه برایمان می افزود، که در راه راست پابرجا بودیم و در سختی ها شکیبا و در جهاد با دشمن کوشا. به جانم سوگند، اگر رفتار ما همانند شما بود، نه ستون دین بر جا بود و نه درخت ایمان شاداب و خوش نما».
از آن سو، مردم شام در فرمان برداری از معاویه یک دل بودند و از دستور او سر نمی پیچیدند.
امام در این باره چنین می گوید:
«به خدا دوست داشتم معاویه شما را چون دینار و درهم با من سودا کند؛ ده تن از شما را بگیرد و یک تن از مردم خود را به من دهد! مردم کوفه! گرفتار شما شده ام که سه چیز دارید و دو چیز ندارید: کرانید با گوش شنوا، گنگانید با زبان های گویا، کورانید با چشم های بینا؛ نه آزادگانید درروز جنگ و نه به هنگام بلا برادران یک رنگ».
و باز در مقایسه ی اصحاب خود با پیروان معاویه می فرماید:
«آنان بر باطل خود فراه اند و شما در حق خود پراکنده و پریش؛ شما امام خود را در حق نافرمانی می کنید و آنان در باطل پیرو امام خویش ؛ آنان با حاکم خود کار امانت می کنند و شما کار به خیانت؛ آنان در شهرهای خود درست کارند وشما فاسد و بدکردار».
چون عمرو، ابوموسی را فریب داد تا علی(ع) را از خلافت خلع کرد ومعاویه را برای خلافت معین ساخت، معاویه دانست هنگام دست اندازی به عراق نزدیک شده است؛ اما نخست باید بیم خود را در دل مردم آن ایالت بیفکند. برای ترساندن عراقیان، فرماندهی به ناحیت های مرزی آن سرزمین فرستاد تا دست به غارت و کشتن مردم بگشایند و رعیت را بترسانند. علی(ع) پیوسته مردم خود را به جهاد می خواند؛ اما آنان هر روز بهانه ای می آوردند و امام که درنگ آنان را در کارزار با مردم شام می دید، سرزنش شان می کرد و می فرمود:
«زشت بوید و از اندوه بیرون نیایید! که آماج بلایید. بر شما غارت می برند و ننگی ندارید. با شما پیکار می کنند و به جنگی دست نمی گشایید. خدا را نافرمانی می کنند و خشنودی می نمایید. اگر در تابستان شما را بخوانم، گویید هوا سخت گرم است، مهلتی ده تا گرما کمتر شود، و اگر در زمستان فرمان دهم، گویید سخت سرد است، فرصتی ده تا سرما از بلادمان به در شود. شما که از گرما و سرما چنین می گریزید، با شمشیر آخته کجا می ستیزید؟»
سال ها ی سی و نهم و چهلم هجری برای علی(ع) سال هایی پررنج بود. معاویه گروه هایی را برای دست برد و ترساندن مردم عراق و رماندن دل آنان از علی(ع) به مرزهای عراق فرستاد. نعمان پسر بشیر را با هزار تن به عین التّمر، که شهرکی در غرب کوفه بود، روانه کرد. مالک بن کعب که در آن هنگام تنها با صد تن در آن شهر به سر می برد، برای رویارویی با نعمان از علی(ع) مدد طلبید و علی(ع) از مردم کوفه خواست به یاری او بروند؛ ولی آنان در رفتن کوتاهی کردند. علی(ع) چون سستی آنان را دید، به منبر رفت و فرمود:
«هر گاه بشنوید دسته ای از شامیان به سروقت شما آمده اند، به خانه های خود می خزید و در به روی خویش می بندید؛ چنان که سوسمار در سوراخ خود خزد و کفتار در لانه آرمد. فریفته کسی است که فریب شما را خورد و بی نصیب آن که انتظار یاری از شما برد. انّا لله و انّا الیه راجعون».
آیااین گفتار و مانند آن در دل سخت مردم اثر کرد؟ نه! هم در این سال معاویه یکی از یاران خود را با نام یزید بن شجره به مکه فرستاد تا با مردم حج گزارد و از آنان برای وی بیعت گیرد و عامل علی(ع) را از آن شهر بیرون کند. همچنین گروهی را برای غارت به جزیره روان داشت.
هم در این سال، سفیان بن عوف را با شش هزار تن فرستاد تا بر مردم هیت غارت برد. سفیان دست به کشتار مردم و بردن مال های آنان دراز کرد. علی(ع) خود پیاده به راه افتاد و به نخیله رفت. تنی چند در پی او رفتند و گفتند: «امیرالمؤمنان(ع)، ما این کار را کفایت می کنیم». فرمود:
«شما از عهده ی کار خود بر نمی آیید؛ چگونه کار دیگری را برایم کفایت می نمایید؟ اگر پیش از من رعیت از ستم فرمان روایان می نالید، امروز من از ستم رعیت خود می نالم؛ گویی من پیروم و آنان پیشوا، من محکومم و آنان فرمان روا».
به سال سی و نهم، معاویه ضحاک پسر قیس را برای غارت و کشتن فرستاد. علی(ع) چون کوتاهی مردم را برای مقابله با او دید، این خطبه را خواند:
«ای مردمی که تن فراهمید و در خواهش ها مخالف همید. سخنتان تیز، چنان که سنگ خاره را گدازد، و کردارتان کند، چنان که دشمن را درباره ی شما به طمع اندازد. در بزم، جوینده ی مرد ستیزید و در رزم پوینده راه گریز. آن که از شما یاری خواهد خوار است و دل تیمار خوارتان از آسایش به کنار. برای کدام خانه پیکار می کنید؟ و پس از من در کنار کدام امام کارزار می کنید؟ به خدا سوگند، فریفته کسی است که فریب شما را خورد و بی نصیب کسی است که انتظار پیروزی از شما برد».
اما شیطان دل آن مردم را چنان پر کرده بود که موعظت در آن راهی نداشت، و امام می فرمود:
«ای نه مردان به صورت مرد! ای کم خردان نازپرورد! کاش شما را ندیده بودم و نمی شناختم، که به خدا پایان این آشنایی ندامت بود و و دستاورد آن اندوه و حسرت. خدایتان بمیراناد، که دلم از دست شما پر خون است و سینه ام ما لا مال خشم؛ شما مردم دون که پیاپی جرعه ی اندوه به کامم می ریزید و با نا فرمانی و فرو گذاری جانب من، کار را به هم در می آمیزید».
و در دل خود را با خدا در میان می نهاد که :
«خدایا، اینان از من خسته اند و من از آنان خسته؛ آنان از من به ستوه اند و من از آنان دل شکسته؛ پس بهتر است آنان را مونس من دار و بدتر از من را به آنان بگمار».
سپس حجر بن عدی را برای مقابله با ضحاک فرستاد. جنگ میان سپاه حجر و ضحاک در گرفت و ضحاک گریخت.
معاویه می دانست تا علی(ع) زنده است، گرفتن عراق برای او ممکن نیست. ایالتی دیگر هم مانده بود که می بایست آن را تصرف کند و آن سرزمین مصر بود. مصریان، با عثمان دل خوش نبودند و بیم آن بود که با یاری علی(ع) بر شام حمله بردند و از این گذشته، مصر سرزمینی ثروتمند بود؛ غله و نقدینه فراوان داشت و برای دستگاه حکومت منبعی سرشار به حساب می آمد و نباید آن را از دست داد. عمرو که هوای حکومت مصر را در سر داشت و بر سر این کار با معاویه پیمان نهاده و نزد او آمده بود، به معاویه گفت: «لشکری را با فرماندهی لایق بدانجا بفرست. چون به مصر رسد، موافقان ما بدو می پیوندند و کار تو پیش می رود ».
معاویه گفت: «بهتر است به دوستان خودمان که با علی(ع) میانه ی خوبی ندارند، نامه بنویسم.
ــ اگر مصر بدان جنگ به فرمان ما در آید، چه بهتر، و گرنه آنگاه لشکر می فرستیم.
ــ عمرو، توسخت گیروشتاب کاری و من می خواهم کار به نرمی و مدارا پیش رود.
ــ چنان کن خواهی؛ اما کار ما جز جنگ پیش نخواهد رفت.
ــ معاویه نامه ای به مسلمه پسر مخلّد و معاویه پسر خدیج نوشت. این دو تن از مخالفان علی(ع) بودند. معاویه آنان را بدین مخالفت ستود و از ایشان خواست به خود خواهی عثمان بر خیزند و به آنان وعده داد که در حکومت خود شریکشان سازد. محمّد ماجرا را به امام نوشت. امام بدو پاسخ داد: «یاران خود را فراهم ساز و شکیبا باش، من لشکری به یاری تو می فرستم».
سپس مردم را به رفتن به مصر و یاری محمّد خواند؛ و پاسخ آنان روشن بود؛ دسته ای دل به وعده های معاویه بسته و دسته ای از جنگ خسته و دسته ای که در آرزوی پیروزی عراق بر شام بودند و بدان نرسیدند، از امام خود گسسته، فرموده ی او را نپذیرفتند. علی(ع) آنان را چنین نوشت:
«ای مردم که اگر امر کنم، فرمان نمی برید و اگر بخوانمتان پاسخ نمی دهید؛ اگر با شما بستیزند، سست و ناتوانید، اگر به ناچار به کاری دشوار در شوید، پای پس می نهید! بی حمّیت مردم! انتظار چه می برید؟ چرا برای پیروزی نمی خیزید و برای گرفتن حقّتان نمی ستیزید؟ مرگتان رساد. خواری بر شما باد. شگفتا! معاویه بی سرو پایانش را می خواند و آنان را پی او می روند، بی آن که بدیشان کمکی رساند، و من عطای شما را می پردازم و از گرد من پراکنده می شوید ».
علی(ع) بر آن شد که حاکمی کار آزموده تر به مصر بفرستد و گفت: «مصر را یکی از دو تن باید سامان دهد؛ قیس که او را از حکومت آن جا برداشتم، یا اشتر».
اشتر در آن روزها در نصیبین به سر می برد. علی (ع)او را خواست و بدو فرمود جز تو کسی نمی تواند کار مصر را سر و صورت دهد. اشتر روانه ی مصر شد و جاسوسان معاویه بدو خبر دادند. معاویه نگران شد و دانست اگر اشتر به مصر برسد کار بر هواداران دشوار خواهد شد. نامه ای به مأمور خراج قلزم نوشت که: «اگر کار اشتر را تمام کنی، چندان که در قلزم به سر می بری از تو خراج نخواهم خواست».
چون اشتر به قلزم رسید، وی پیشباز او رفت و او را به خانه ی خود فرو آورد و خوراکی آلوده به زهر بدو خوراند و او را شهید کرد.
معاویه پس ازشنیدن خبر کشته شدن مالک، گفت: «علی را دو دست بود؛ یکی در صفین افتاد (عمّار) و دیگری در رسیدن به مصر».
و چون خبر شهادت او را به علی(ع) دادند، گفت:
«مالک چه بود؟ به خدا اگر کوه بود، کوهی بود جدا از دیگر کوه ها، و اگر سنگ بود، سنگی بود خارا، که سم هیچ ستور به ستیغ آن نرسد و هیچ پرنده بر فراز آن نپرد».
در بعضی از رویات هاست که فرمود: «مالک برای من هم چون من بود برای رسول خدا».
از آن سو، در مصر میان محمّد و عثمانیان جنگ در گرفت و آنان بر وی پیروز گشتند و او را شهید کردند و جسدش را درون خر مرده نهادند و آتش زدند. کار آنان چنان بیرحمانه بود که چون عایشه شنید، سخت گریست و در پس نماز، معاویه و عمرو را نفرین کرد.
چون علی(ع) از کشته شدن محمّد آگاه شد، او را ستود و به عبدالله بن عباس چنین نوشت:
«مصر را گشودند و محمّد به شهادت رسید. پاداش مصیبت او را از خدا می خواهم. فرزندی خیر خواه و کارگزاری کوشا بود. من مردم را فراوان، نه یک بار، خواندم تا به یاری او روند. بعضی با ناخشنودی آمدند و بعضی به دروغ بهانه آوردند و بعضی بر جای خود نشستند. از خدا می خواهم مرا زود از دست اینان برهاند. به خدا اگر آرزوی شهادتم به هنگام رویارویی با دشمن نبود و دل نهادنم بر مرگ خوش نمی نمود، دوست داشتم یک روز با اینان به سر نبرم و هرگز دیدارشان نکنم».
بدین ترتیب، معاویه گامی دیگر به آرزوی خود نزدیک شد. شام را در فرمان داشت، بر مصر نیز دست انداخت؛ و اکنون نوبت عراق است.
علی(ع) از یک سو گستاخی معاویه، و از سوی دیگر سستی و دل سردی مردم خود را می دید. سپس مسلمانان عصر رسول خدا را به یاد می آورد؛ آنان که دل و زبانشان با خدا و پیغمبر(ص) یکی بود؛ آنان که به خویش و تبار خویش نمی نگریستند، و اگر می نگریستند رضای خدا را می جستند. حال می بیند از نو جاهلیت دیرین زنده شده است.
علی(ع) از دست این مردم خون می خورد و شکایت به خدا می برد، و اگر کسی را از اهل راز می دید، با او درد دل می کرد؛ از آن جمله، درد دلی است که با کمیل پسر زیاد در میان نهاده است:
«در اینجا (اشاره به سینه ی خود کرد) دانشی است انباشته، اگر فراگیرانی برای آن می یافتم! آری، یافتم! دارای دریافتی تیز بود؛ اما امین نمی نمود؛ با دین، دنیا می اندوخت و به نعمت خدا بر بندگانش برتری می جست و به حجت علم بر دوستان خدا بزرگی می فروخت. یا کسی که پیرو خداوندان دانش است، اما او را بصیرتی نیست که وی را از شک برهاند؛ لاجرم در گشودن نخستین شبهه در می ماند یا آن که سخت در پی لذت بردن است و شهوت راندن. هیچ یک از اینان پاس دین نمی توانند و بیشتر به چارپای چرنده می مانند».
مجموع روایت هایی که مورّخان نخستین درباره ی شهادت امیرمؤمنان(ع) آورده اند و شیعه و اهل سنت آن را در کتاب های خویش نقل کرده اند، نشان می دهد که علی(ع) با توطئه ی خوارج به شهادت رسید.
حاصل آن گفته ها این است که پس از پایان یافتن جنگ نهروان، دسته ای از خوارج گرد آمدند و بر کشته های خود می گریستند و آنان را به پارسایی و عبادت وصف می کردند. آنگاه گفتند این فتنه ها که پدید آمد، از سه تن برخاسته است: علی(ع)، عمرو پسر عاص و معاویه؛ تا این سه تن زنده اند، کار مسلمانان راست نخواهد شد. و سه تن از آن جمع، کشتن این سه تن را به عهده گرفتند. عبدالرحمن پسر ملجم از بنی مراد کشتن علی(ع) را به عهده گرفت.
در این که علی(ع) در شب نوزدهم ماه رمضان به دست پسر ملجم ضربت خورد، تردیدی نیست؛ ولی آیا کشنده ی او تنها مردی خارجی بود؟ جای تردید است.
آنچه به نظر درست تر می آید، این است که ریشه ی این توطئه را باید نخست در کوفه، سپس در دمشق جست و جو کرد؛ چنان که نوشته شد، معاویه می دانست تا علی(ع) زنده است، دست یابی به خلافت برای او ممکن نیست. اشعث پسر قیس نیز، چنان که اشارت شد، با علی(ع) یک دل نبود؛ چون علی(ع) دست او را از حکومت بر مردم کنده باز داشته بود و نیز در منبر وی را منافق پسر کافر خوانده بود. داستان پیدا شدن ناگهانی زنی به نام قطّام که نوشته اند ابن ملجم چون او را دید، یک دل نه، صد دل عاشق وی شد، گویا بر ساخته ی قصه سرایان است که خواسته اند مسیر حادثه را بگردانند و از داستان قطّام خود قطّام. در حالی که طبری او را زنی قدّیسه می شناساند، ابن اعثم او را زنی بوالهوس و نیمه روسپی معرفی می کند.
مجموع این تناقض ها ساختگی بودن اصل داستان را تأیید می کند. گویا داستان قطام را ساخته و به کار آن سه تن پیوند داده اند تا بیشتر در ذهن ها جای گیرد و توطئه کنندگان اصلی فراموش شوند.
من می دانم داستانی که بیش از سیزده قرن است در ذهن خواننده و شنونده جای گرفته است، با این نوشته و مانند آن محو نمی شود. انتظار من هم این نیست که آن باور را رها کنند و بدین اعتقاد باشند. علی(ع) در ماهی که به دیدار حق تعالی رفت، افطارها را قسمت کرده بود. شبی نزد پسرش حسن(ع) و شبی نزد حسین(ع) و شبی نزد عبدالله جعفر روزه می گشاد و بیش از دو یا سه لقمه نمی خورد. پرسیدند چرا به این خوراک اندک بسنده می کنی؟ فرمود: «اندکی مانده است که قضای الهی برسد. می خواهم تهی شکم باشم».
پسر ملجم شمشیر خود را برداشت و به مسجد آمد و میان خفتگان افتاد. علی(ع) اذان گفت و داخل مسجد شد و خفتگان را بیدار کرد؛ سپس به محراب رفت و ایستاد و نماز را آغاز کرد. به رکوع و سپس به سجده رفت. چون سر از سجده ی نخست برداشت، ابن ملجم او را ضربت زد و ضربت او بر جای ضربتی که عمرو پسر عبدود در جنگ خندق بدو زده بود آمد. ابن ملجم گریخت و علی(ع) در محراب افتاد و مردم بانگ بر آوردند که امیرمؤمنان(ع) کشته شد.
بلاذری به روایت خود از حسن بن بزیع آرد:
«چون پسر ملجم او را ضربت زد، گفت: فزت و ربّ الکعبه و آخرین سخن او این آیه بود: و من یعمل مثقال ذرّهٍ خیراً یره و من یعمل مثقال ذرهٍ شرّاً یره».
امام را از مسجد به خانه بردند. دیری نگذشت که قاتل را دست گیر کرده و نزد او آوردند. بدو فرمود: «پسر ملجمی؟»
ــ «آری».
ــ «حسن، او را سیر کن و استوار ببند! اگر مُردم، او را نزد من بفرست تا در پیشگاه خدا با او خصمی کنم، و اگر زنده ماندم، یا می بخشم یا قصاص می کنم».
امام در آخرین لحظه های زندگی، فرزندان خود را خواست و به آنها چنین وصیت کرد:
«خدا را، خدا را. همسایگان را بپایید، که سفارش شده ی پیامبر(ص) شمایند. پیوسته درباره ی آنان سفارش می فرمود، چندان که گمان بردیم برای آنان ارثی معین خواهد نمود.
خدا را، خدا را. درباره ی قران؛ مبادا دیگری بر شما پیشی گیرد در رفتار به حکم آن.
خدا را، خدا را، درباره ی نماز، که ستون دین شماست.
خدا را خدا را، در حق خانه ی پروردگارتان! آن را خالی مگذارید چندان که در این جهان ماندگارید؛ که اگر [حرمت] آن را نگاه ندارید، به عذاب خدا گرفتارید.
خدا را خدا را، درباره ی جهاد در راه خدا به مال هاتان و به جان هاتان و زبان هاتان. بر شما باد به یکدیگر پیوستن و به هم بخشیدن. مبادا از هم روی بر گردانید و پیوند هم را بگسلانید.
امر به معروف و نهی از منکر را وا مگذارید تا بدترین شما حکمرانی شما را بر دست گیرند؛ آنگاه دعا کنید و از شما نپذیرند.
پسران عبدالمطلب! نبینم در خون مسلمانان فرو رفته اید و دست ها را بدان آلوده و گویید امیرمؤمنان(ع) را کشته اند. بدانید جز کشنده ی من نباید کسی به خون من کشته شود.
بنگرید! اگر من از این ضربت او مُردم، او را تنها یک ضربت بزنید و دست و پا و دیگر اندام او را مبرید، که من از رسول خدا(ص) شنیدم می فرمود: بپرهیزید از بریدن اندام مُرده، هر چند سگ دیوانه باشد».
اندک اندک آرزوی او تحقق می یافت و بدان چه می خواست، نزدیک می شد. او از دیر باز، خواهان شهادت بود و می گفت: «خدایا بهتر از اینان را نصیب من دار و بدتر از مرا بر اینان بگمار!»
علی(ع) به لقاء حق رسید و عدالت، نگهبان امین و بر پا دارنده ی مجاهد خود را از دست داد و بی یاور ماند. ستم بارگان از هر سو دست به حریم آن گشودند و به اندازه ی توان خود، اندک اندک از آن ربودند، چندان که چیزی از آن بر جای نماند؛ آنگاه ستم را بر جایش نشاندند و همچنان جای خود را می دارد است تا خدا کی خواهد که زمین پر از عدل و داد شود از آن پس که پر از ستم و جور شده است.
چون علی(ع) را به خاک سپردند، امام حسن به منبر رفت و گفت:
«مردم! مردی از میان شما رفت که از پیشینیان و پسینیان کسی به رتبت او نخواهد رسید. رسول الله پرچم را بدو می داد و به رزمگاهش می فرستاد و جز با پیروزی باز نمی گشت. جبرئیل از سوی راست او بود و میکائیل از سوی چپش».
حکومت طلبان پس از شهادت علی(ع) باز هم دست بر نداشتند و تا توانستند، حدیث های دروغ در ذهن این و آن انداختند، شاید از حرمت وی بکاهند؛ اما چراغی که خدا بر افروخت؛ با دم سرد این و آن خاموش نگردد و هر روز فروغ آن افزون تر شود. با گذشت زمان، دوستی علی(ع) در دل ها راه می یابد و بانگ ولایت او شبانه روز گوش شیعیان و دل بستگان وی را در بامداد و پیشین و شامگاه نوازش می دهد.
منابع
قران کریم.
علی ابن ابی طالب(ع). (1368). نهج البلاغه. گردآوری سید شریف رضی(ره). ترجمه ی سید جعفر شهیدی. تهران: انتشارات علمی ــ فرهنگی.
نشریه النهج شماره 23-24