بوعلی در حواس و در فکر انسان فوق العاده ای بوده و شعاع چشمش از دیگران بیشتر و شنوایی گوشش تیز تیز بود. به طوری که مردم درباره او افسانه ها ساخته اند.
مثلاً می گویند هنگامی که در اصفهان بود، صدای چکش مسگرهای کاشان را می شنید.
شاگردش بهمنیار به او گفت: شما از افرادی هستید که اگر ادعای پیغمبری بکنید، مردم می پذیرند و واقعاً از خلوص نیت ایمان می آورند.
بوعلی گفت: این حرفها چیست؟ تو نمی فهمی؟
بهمنیار گفت: نه. مطلب حتماً از همین قرار است. بوعلی خواست عملاً به او نشان بدهد که مطلب چنین نیست. در یک زمستان که با یکدیگر در مسافرت بودند و برف زیادی هم آمده بود، مقارن طلوع صبح که مؤذن می گفت، بوعلی بیدار بود و بهمنیار را صدا کرد.
بهمینیار گفت: بله.
بوعلی گفت: برخیز.
بهمنیار گفت: چه کار دارید؟
بوعلی گفت: خیلی تشنه ام. یک ظرف آب به من بده تا رفع تشنگی کنم.
بهمنیار شروع کرد استدلال کردن که استاد، خودتان طبیب هستید. بهتر می دانید معده وقتی در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد می شود و ایجاد مریضی می کند.
بوعلی گفت: من طبیبم و شما شاگرد هستید. من تشنه ام شما برای من آب بیاورید، چکار دارید.
باز شروع کرد به استدلال کردن و بهانه آوردن که درست است که شما استاد هستید و لکن من خیر شما را می خواهم من اگر خیر شما را رعایت کنم، بهتر از این است که امر شما را اطاعت کنم. پس از آنکه بوعلی برای او اثبات کرد که برخاستن برای او سخت است.
گفت: من تشنه نیستم. خواستم شما را امتحان کنم. آیا یادت هست به من می گفتی: چرا ادعای پیغمبری نمی کنی؟ اگر ادعای پیغمبری بکنی مردم می پذیرند. شما که شاگرد من هستی و چندین سال است پیش من درس خوانده ای، می گویم، آب بیاور، نمی آوری و دلیل برای من می آوری، در حالی که این شخص مؤذن پس از گذشت چند صد سال از وفات پیغمبر اکرم (ص) بستر گرم خودش را رها کرده و بالای مأذنه به آن بلندی رفته است تا آن که ندای اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله را به عالم برساند. او پیغمبر است، نه من که بوعلی سینا هستم.