نویسنده:محمد جواد صاحبی
امام حسین (ع) در هشتم دی الحجه در همان جوش و خروشی که حجاج وارد مکّه می شدند و در همان روزی که باید به جانب منا و عرفات حرکت کنند، پشت به مکّه کرد و حرکت نمود و آن سخنان غرای معروف را که نقل از سید بن طاووس است ، انشاء کرد. منزل به منزل آمد تا به نزدیکیهای سر حد عراق رسید. در کوفه حالا جه خبر است و چه می گذرد خدا عالم است . داستان عجیب و اسف انگیز جناب مسلم در آنجا رخ داده است . امام حسین (ع) در بین راه شخصی را دیدند که از طرف کوفه می آید به این طرف (در سرزمین عربستان جاده و راه شوسه نبوده که از کنار یکدیگر رد بشوند. بیابان بوده است و افرادی که در جهت خلاف هم حرکت می کردند با فواصلی از یکدیگر رد می شدند) لحظه ای توقف کردند به علمت اینکه من با تو کار دارم و میگویند این شخص امام حسین (ع) را می شناخت و از طرف دیگر حامل خبر اسف آوری بو فهمید که اگر برود نزدیک امام حسین از او خواهد پرسید که از کوفه چه خبر؟ باید خبر بدی را به ایشان بدهد. نخواست آن خبر را بدهد لذا راهش را کج کرد و رفت طرف دیگر. دو نفر دیگر از قبیله بنی اسد که در مکّه بودند و در اعمال حجّ شرکت کرده بودند بعد از آنکه کار حجشان به پایان رسید، چون قصد نصرت امام حسین را داشتند به سرعت از پشت سر ایشان حرکت کردند تا خودشان را برسانند به قافله اباعبداللّه . اینها تقریبا یک منزل عقب بودند برخورد کردند با همان شخصی که از کوفه می آمد، به یکدیگر که رسیدند به رسم عرب انتساب کردند یعنی بعد از سلام و علیک این دو نفر از او پرسیدند: نسبت را بگو، از کدام قبیله هستی ؟ کفت من از قبیله بنی اسد هستم . اینها گفتند: عجب نحن اسدیان ما هم که از بنی اسد هستیم پس بگو پدرت کیست ، پدر بزرگت کیست ؟ او پاسخ گفت ، اینها هم گفتند تا همدیگر را شناختند. بعد این دو نفر که از مدینه می آمدند گفتند: از کوفه چه خبر؟ گفت : حقیقت این است که از کوفه خبر بسیار ناگواری است و ابا عبداللّه که از مکّه به کوفه می رفتند وقتی مرا دیدند توقفی کردند و من چون فهمیدم برای استخبار از کوفه است نخواستم خبر شوم را به حضرت بدهم . تمام قضایای کوفه را برای اینها تعریف کرد. این دو نفر آمدند تا رسیدند به حضرت . به منزل اولی که رسیدند حرفی نزدند صبر کردند تا آنگاه که ابا عبداللّه در منزلی فرود آمدند که تقریبا یک شبانه روز از آن وقت که با آن شخص ملاقات کرده بودند فاصله زمانی داشت . حضرت در خیمه نشسته و عده ای از اصحاب همراه ایشان بودند که آن دو نفر آمدند و عرض کردند: یا ابا عبداللّه ، ما خبری داریم ، اجازه می دهید آن را در همین مجلس به عرض شما برسانیم یا می خواهید در خلوت به شما عرض کنیم ؟ فرمود: من از اصحاب خودم چیزی را مخفی نمی کنم هر چه هست در حضور اصحاب من بگویید. یکی از آن دو نفر عرض کرد: یابن رسول اللّه ، ما با آن مردی که دیروز با شما برخورد کرد ولی توقف نکرد ملاقات کردیم ، او مرد قابل اعتمادی بود ما او را می شناسیم ، هم قبیله ماست از بنی اسد است . ما از او پرسیدیم در کوفه چه خبر است ؟ خبر بدی داشت گفت : من از کوفه خارج نشدم مگر اینکه به چشم خود دیدم که مسلم و هانی را شهید کرده بودن و بدن مقدّس آنها را در خالی که ریسمان به پاهایشان بسته بودند در میان کوچه ها و بازارهای کوفه می کشیدند. اباعبداللّه خبر مرگ مسلم را که شنید چشمهایش پر از اشک شد ولی فورا این آیه را تلاوت کرد: مِن المؤ منین رجالٌ صدقوا ما عاهدوا اللّه علیه فمنهم من قضی نحبَه و منهم من ینتظر و ما بدَّلوا تبدیلا. در چنین موقعیتی ابا عبداللّه نمی گوید کوفه را که گرفتند مسلم که کشته شد هانی که کشته شد پس کارمان تمام شد ما شکست خوردیم ، از همین جا برگردیم . جمله ای گفت که رساند مطلب چیز دیگری است . این آیه قرآن را که ظاهرا درباره جنگ احزاب است . یعنی بعضی مومنین به پیمان خودشان با خدا وفا کردند و در راه حق شهید شدند و بعضی دیگر انتظار مس کشند که کی نوبت جانبازی آنها برسد را تلاوت کرد و سپس فرمود: مسلم وظیفه خودش را انجام داد نوبت ماست .
کاروان شهید رفت از پیش
وان راه رفته گیر و می اندیش
او به وظیفه خودش عمل کرد دیگر نوبت ماست . البته در اینجا هر یک سخنانی گفتند. عده ای هم بودند که در بین راه به ابا عبداللّه ملحق شده بودن افراد غیر اصیل که ابا عبداللّه در فواصل مختلف آنها را از خودش دور کرد. اینها همین که فهمیدند در کوفه خبری نیست ، یعنی آش و پلوئی نیست بلند شدند و رفتند(مثل همه نهضتها) ام یبق معه الا اهل بیته و صفوته ، فقط خاندان و نیکان اصحابش با او باقی ماندند که البته عده آنها در آن وقت خیلی کم بود (در خود کربلا عده ای از کسانی که قبلا اغفال شده و رفته بودند در لشکر عمر سعد یک یک بیدار شدند و به ابا عبداللّه ملحق گردیدند)، شاید بیست نفر بیشتر همراه ابا عبداللّه نبودند، در چنین وضعی خبر تکاند هنده مسلم و هانی به اباعبداللّه و یاران او رسید. صاحب لسان الغیب می گوید: بعضی از مورخین نقل کرده اند: امام حسین (ع) جه چیزی را از اصحاب خودش پنهان نمی کرد بعد از شنیدن این خبر می بایست به خیمه زنها و بچّه ها برود و خبر شهادت مسلم را به آنها بدهد در حالی که در میان آنها خانواده مسلم هست ، بچه های کوچک مسلم هستند برادران کوچک مسلم هستند خواهر مسلم و بعضی از دختر عموها و کسان مسلم هستند. حالا الا عبد اللّه به چه شکل به آنها اطلاع بدهد. مسلم دختر کوچکی داشت امام حسین وقتی که نشست او را صدا کرد، فرمود: بگویید بیاید. دختر مسلم را آوردند او را نشاند روی زانوی خودش و شروع کرد به نوازش کردن . دخترک زیرک و با هوش بود دید که این نوازش یک نوازش فوق العاده است ، پدرانه است لذا عرض کرد یا اباعبداللّه یا ابن رسول اللّه ، اگر پدرم بمیرد چطور…؟ ابا عبداللّه متاثر شد فرمود: دخترکم من به جای پدرت هستیم بعد از او من جای پدرت را می گیرم . صدای گریه از خاندان اباعبداللّه بلند شد. ابا عبد اللّه رو کرد به فرزندان عقیل و فرمود: اولاد عقیل شما یک مسلم دادید کافی است ، از بنی عقیل یک مسلم کافی است شما اگر می خواهید برگردید، برگردید. عرض کردند: یا ابا عبداللّه ، یا ابن رسول اللّه ، ما تا حال که مسلمی را شهید نداده بودیم ، در رکاب تو بودیم ، حالا که طلبکار خون مسلم هستیم ، رها کنیم ؟ ابدا ما هم در خدمت شما خواهیم بود تا همان سرنوشتی که نصیب مسلم شد نصیب ما هم بشود. راستی در قرآن آیه ای مناسبتر از آیه بیست سوّم سوره احزاب برای چنین موقعی پیدا می کنید؟ امام (ع) با خواندن این آیه ، می خواهد بفهماند که ما فقط برای کوفه نیامدیم . کوفه سقوط کرد که کرد. حرکت ما فقط معلول دعوت مردم کوفه که نبوده است . این یکی از عوامل بود که برای ما این وظیفه را ایجاد می کرد که عجالتا از مکّه بیاییم به طرف کوفه . ما وظیفه بزرگتر و سنگین تری داریم . مسلم به پیمان خود وفا کرد و کارش گذشت ، شهید شد. آن سرنوشت مسلم را باید ما هم پیدا کنیم .
منبع:حکایت ها و هدایت ها