آورده اند که روزگاران پیشین، جوانی به سفری دریایی رفت از قضا طوفانی در گرفت و کشتی را شکست و مسافرانش را غرق کرد اما او به تخته پاره ای چسبید و خود را به خشکی رسانید و نجات یافت چون قدری رفت ناگهان به شهری رسید گروهی از امیران و وزیران را دید که سواره ایستاده اند چون او را دیدند همه پیاده شدند و خلعت پادشاهی بر او پوشانیدند و بر تخت سلطنتش نشانیدند ارکان دولت نیز کمر به خدمتش بستند و خزاین کشور را در اختیارش نهادند. جوان با خود اندیشید که چه رازی در این کار است. چند روزی به کشور داری پرداخت شبی به فکر فرو رفت که خدای بزرگ مرا از غرق شدن نجات داده و بی هیچ سختی و رنجی به چنین مملکتی رسانیده است، اما به هر حال نباید از فرجام کار خویش غافل گردم. از این رو، مردی خردمند و دانا از میان وزیران برگزید و او را محرم اسرار خود کرد هر رازی که داشت با او در میان می گذاشت روزی در خلوت از او پرسید ای وزیر دانا احوال این مملکت و سلطنت را به من بگو که چه سری در آن نهفته است. وزیر پاسخ داد ای جوان خوشبخت راز این را از من نپرس، که اگر این راز بر تو آشکار شود، عیش و نوش بر تو تباه می گردد. پادشاه گفت من تو را دست خود می دانم و از میان همگان تو را برگزیده ام البته باید سر این مطلب را به من بگوئی تا تدبیری بیندیشم که علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد.
چون وزیر دانست که او جوانی خردمند و هشیار است و به فرجام می اندیشد گفت: باید رازی مهم را بگویم بدان که این مردم را عادت چنان است که هر سال در روزی معین، پادشاه خود را از تخت فرود می آورند و به دریا می اندازند و روز دیگر غریبی را که از راه می رسد و از این راز آگاه نیست می آورند و بر تخت پادشاهی می نشانند چنان که تو را آوردند جوان عاقبت اندیش گفت ای وزیر کاردان اکنون که اختیار قدرت در دست ماست، چاره آن روز را باید کرد، در نظر تو چاره در چیست وزیر پاسخ داد ای شاه در آن سوی دریا جزیره ای است همیشه سبز و خرم مصلحت آن است که معماران و کارگران بفرستیم تا در آن، شهری بنا کنند و خانه های عالی و قصرهای بلند پایه بسازند و آنچه لازم باشد به آن محل بفرستیم شماری قایق و افراد شناگر را نیز آماده نگه داریم تا آن روز فرا رسد من پیش تر می روم و خدمتکاران را با قایق ها بر روی آب پراکنده می سازم تا چون تو را به دریا می اندازند، برگیرند و به آن جا برسانند و با خاطر آسوده، روزگار را به خوشی و آسایش بگذرانی.
سپس به کار مشغول شدند و در اندک زمانی آن شهر را ساختند و از کالاهای گرانبها آنچه بود پیش فرستادند روزی که مردم شهر خواستند پادشاه را به دریا اندازند، وزیر دانا شاه را آگاه ساخت و خود پیش تر رفت و در زمان مقرر قایق ها را آماده ساخت و با غواصان و شناگران ماهر به انتظار نشست، چون مردم بر سر پادشاه ریختند و او را از شهر بیرون بردند و در دریا انداختند آنان از سوی دیگر وی را گرفتند و در قایق نشاندند و به شهری رسانیدند که پیش تر ساخته بود، پادشاه و وزیر به شهر رسیدند در حالی که همه چیز در آن جا آماده بود