آورده اند که شبی دزدی به خانه بهلول زد و هستی او را به سرقت برد ناگاه دیدند بهلول عصای خود را برداشت و رفت در اول قبرستان شهر نشست از او پرسیدند اینجا چرا نشسته ای؟ گفت: خانه ام را دزد زده است. دنبال او می گردم و منتظرم تا بیاید چون می دانم که آخرش دزد خانه مرا اینجا می آورند.
نشسته ام جلو او را بگیرم و اثاث خانه خود را از او مطالبه کنم گفتند آخر او چیزی همراه خود به قبرستان نمی آورد که تو از او بگیری پرسید پس اموالی که دزدیده چه می کند؟ گفتند زنده ها تمامی آنها را از او می گیرند بهلول گفت آه مردم شهری که دزدها را لخت می کنند من چگونه در میان آنها بیایم و زندگی نمایم در این اثنا جنازه ای را به طرف قبرستان آوردند بهلول برخواست و با عصا جلو آمده و گفت دزد خود را پیدا کردم به او گفتند آهسته که این جنازه حاج آقای متولی است که می آورند گفت می دانم دزد روز من همین شخص است و همین جا می نشینم تا اینکه دزد شبم را نیز بیاورند زیرا قبرستان بهترین دروازه های دزد بگیر است پرسیدند چه طور این شخص ثروتمند دزد روز تو است برای اینکه زکات مال ما فقرا است و این شخص چون زکات مال خود را نداده است پس یک عمر در روز روشن مال ما فقرا را دزدیده است