شخصی در بیابان می رفت در چاه افتاد، چوبی وسط چاه بود گرفت تا نیفتد، دید قعر چاه اژدهایی دهان باز کرده است. یک طرف موش سفید و یک طرف دیگرش موش سیاه، از دو طرف چوب را می جوند و آن را باریک می کنند. راستی که چه ترسی دارد لیکن چشمش به گوشه چاه افتاده و می بیند مقداری عسل در خاکها ریخته شده، زنبورها هم آمد و شد دارند.
اژدها و موشها را فراموش کرده با نیش زنبورها و خاک آلوده بودن عسل می سازد و مشغول خوردن می شود خیلی هم خوشوقت است که اقبالش یاری کرده به چنین نعمتی رسیده است.
چاه عالم طبیعت، دنیاست. اژدها همان مرگ است و چوبی که وسط چاه به دست گرفته، عمر است و شب و روز همان دو موش سیاه و سفید است که عمر را کم می کند تا بیفتد در دهان مرگ، ظرف عسل شهوات دنیاست که هر نوشش با هزار نیش و ناراحتی همراه است.
نوش مطلق خوشی محض در این زندگی دنیا نیست، نه در خوردنیها و پوشیدنیها، نه بهره برداری جنسی، خوشی مطلق در عالم دیگر است، نوشی که دیگر نیش ندارد به شرطی که با نور تقوا و ولایت از اینجا بروی