به ذره گر نظر لطف بو تراب کند…

به ذره گر نظر لطف بو تراب کند…

حاج شیخ اسماعیل کلباسی می گوید: در سال 1345ه ق به زیارت بیت الله الحرام مشرف شدم. هنگام بازگشت از مکه معظمه، به عتبات عالیات رفتم. در کربلا با حاج سید جعفر مزارعی شیرازی که از بزرگان نجف اشرف و مرد بسیار فاضلی بود ملاقات کردم. او به نقل از افراد مورد اعتماد می گفت: یکی از طلبه ها در نجف اشرف مشغول تحصیل و کسب کمالات معنوی بود.
او که با سختی و دشواری به زندگی خود ادامه می داد و پیوسته با فقر و تهیدستی دست به گریبان بوده، روزی در حرم مطهر امیر مومنان (علیه السلام) به آن بزرگوار متوسل شد و رفع گرفتاریش را در خواست کرد و در ضمن توسل عرض کرد: شما این چلچراغهای قیمتی و قندیلهای نفیس و گرانبها را در حرم گذاشته اید و من برای زندگی ضروری معطل هستم.
شب هنگام در عالم رویا به حضور علی (علیه السلام) شرفیاب شد. حضرت (نزدیک به این مضمون) فرمود: اگر در نجف اشرف نزدیک ما باشید، زندگی فقیرانه (نان و ماست و زیر انداز محقر) خواهی داشت، باید در مقابل تنگ دستی شکیبا باشی و اگر زندگی خوبی می خواهی به هندوستان برو و در حیدر آباد سراغ فلان راجه(67) را بگیر.
هنگامی که درب منزل را کوبیدی، راجه در حال پایین آمدن از پله های عمارتش خواهد بود. تا او را دیدی، این مصراع را بخوان به آسمان رود و کار آفتاب کند
او از خواب بیدار شد و بی درنگ به حرم مطهر مولای متقیان (علیه السلام) شتافت. به حضرت (علیه السلام) عرضه داشت: یا امیر مومنان، من در اداره زندگانی روزمره ام مانده ام شما دستور می دهید به هندوستان بروم!
شب بعد بار دیگر امیر مومنان (علیه السلام) را در خواب دید، حضرت (علیه السلام) فرمود: حرف همان است. اگر می توانی به زندگی مختصر اکتفا کنی، اینجا بمان و اگر نمی توانی به سفارش پیشین عمل کن. طلبه از خواب بیدار شد و تمام موجودیش را فروخت. شخص نیکوکاری نیز به یاری او برخاست و او توانست به هندوستان برود. در شهر حیدر آباد سراغ راجه را گرفت. مردم از این که طلبه ای دنبال شخص ثروتمند و با نفوذی می گردد، تعجب می کردند. با این حال راه را به او نشان دادند.
وقتی به درب منزل راجه رسید، در زد. درب گشوده شد. او شخصی را دید که از پله ها به زیر می آید. طبق دستور، آن مصراع را خواند، به آسمان رود و کار آفتاب کند راجه به محض شنیدن این سخن فورا نوکرهایش را صدا زد. عده ای از آنها آمدند و مسافر را به داخل عمارت راهنمایی کردند. پس از صرف غذا او را با احترام به حمام هدایت کرده و لباس گران بهایی برایش حاضر کردند. آنگاه او به ساختمان راجه بردند.
عصر فردا با دیدن بزرگان شهر (دانشمندان، بازرگان، اعیان و اشراف) که به خانه راجه آمده بودند، شگفت زده شد. از شخصی پرسید: مجلس امروز برای چیست؟ پاسخ شنید: جشن عقد دختر صاحب خانه است. او با خود گفت: از خوش شنانسی من است. در همان لحظات راجه هم وارد شد. همه به احترام او در جای خود بلند شدند و رسوم محلی را به جا آوردند.
راجه رو به حاضرین در مجلس کرد و گفت: من نصف دارایی ام را (از قبیل: پول نقد، ملک، منزل، باغها، مستغلات، لوازم منزل و…) که فلان مبلغ می شود، به این شیخ بزرگوار بخشیدم، همچنین دو دختر دارم که یکی از آنها را به همسری او در می آورم، پس صیغه عقد را جاری فرمایید.
شیخ از راجه پرسید: شرح این داستان چیست؟
راجه لبخندی زد و گفت: چند سال پیش تصمیم گرفتم در مدح امیر مومنان، علی (علیه السلام) شعری بگویم. یک مصراع شعر را گفتم اما هر چه کردم مصراع دوم را نتوانستم بگویم، به شعرای فارسی زبان هندوستان مراجعه کردم، آن ها مصراع دوم را چند نوع گفتند. بعضی از آنها از جهت مفهوم تمام بود، اما عبارت شعرشان چندان مطلوب نبود. بعضی دیگر هم که عبارتشان کامل بود، معنای کاملی نداشتند.
با خود گفتم: حتما شعر من مورد نظر حضرت امیر مومنان علی (علیه السلام) قرار نگرفته است، از این جهت با خدا عهد و پیمان بستم که اگر کسی مصراع دوم این شعر را به نحو مطلوب بگوید، نصف دارایی ام را به او ببخشم و یک دخترم را به عقدش در آورم. وقتی مصراع دوم شعر را گفتید، دیدم از هر جهت تمام است و نقصی ندارد. طلبه پرسید: بفرمایید مصراع اول چه بود؟ راجه پاسخ داد: به ذره گر نظر لطف بو تراب کند.
او بلافاصله افزود: بدان که مصراع دوم را خود امیر مومنان (علیه السلام) فرمود. و راجه با شنیدن این خبر بی درنگ سجده شکر به جا آورد.
به ذره گر نظر لطف بو تراب کند – به آسمان رود و کار آفتاب کند

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید