لقمان حکیم خواجه ای داشت نیکبخت و نجیب، و لقمان در هر صبح و شام و حضر و سفر در خدمت او بود. روزی با خواجه خود نشسته بود که باغبان ظرفی پر از میوه بر سر سفره خواجه مهربان چند عدد میوه به لقمان تعارف کرد و لقمان با منت و نشاط آنها را گرفت و مشغول خوردن شد. هر یک را که میل می کرد آثار خشنودی و نشاط بیشتری در چهره خود نشان می داد به حدی که خواجه را به هوس انداخت تا چند عدد از آن میوه تناول کند.
پس دست بر دو یکی را برداشت، ولی به محض اینکه در دهان گذاشت از تلخی آن چهره وی درهم شد. آن را گذاشت و یکی دگر برداشت، اما این هم تلخ تر از اولی بود. چند تا از آنها را به همین گونه امتحان کرد، یکی را از دیگری تلخ تر دید!
در شگفت آمد و گفت: لقمان! تو چگونه این میوه ها را مانند قند و عسل خوردی و خم به ابرو نیاوردی!
لقمان گفت: من سالهاست که با یک بار میوه تلخ خوردن روی درهم کشم و خاطر شما را بیازارم.
گفت لقمان: سالهای بس دراز – من شکرها خوردم از دستت به ناز
گر یکی تلخی از آن دستان چشم – کی روا باشد که رو درهم کشم
کام من شیرین از آن کف سالهاست – لحظه ای هم تلخ اگر باشد رواست