مردی یکه و تنها در بیابانی می رفت. ناگاه از دور شیری را دید که به او حمله ور شد. با دیدن شیر مست هم به دنبالش، که ناگآه به چاهی رسید که ریسمانی در آن آویخته بود.
بهتر دید خود را در چاه افکند و با گرفتن ریسمان خود را به ته چاه رساند و از دست شیر رهایی یابد.
همین که ریسمان را گرفت و به در ته چاه سرازیر شد، چشمش به اژدهایی افتاد که در ته چاه آرمیده و دهان گشوده تا هر چه به ته چاه رسد در کام خود فرو بلعد. به بالا نگریست دید شیر مست بر لب چاه ایستاده است.
بیچاره و حیران ماند، نه راه پس داشت و نه راه پیش! در ابن میان صدای خش خشی به گوشش رسید. به بالا نگریست دید دو موش سیاه و سپید سر گرم جویدن ریسمان پاره شود و او به قعر چاه در افتد و در کام اژدها فرو رود.
در این گیر و دار بود که دسته ای زنبور عسل در کمرگاه چاه مقداری عسل ریخته و در اطراف آن گرد آمده اند.
عسل چندانی نبود و همان مقدار هم آلوده به خاک بود! ولی این مرد غافل با این خطر بزرگی که در پیش داشت تا چشمش به عسل افتاد گویی همه چیز را فراموش کرد!
شد به آن خاک و عسل آلوده شاد – اژدها و موش و شیرش شد ز یاد
آن رسن بگرفته با یک دست خویش – رست دیگر سوی شهد آورد پیش
باری با یک دست خود را به طناب آویخته و با رست دیگر سرگرم خوردن عسل شد. ولی هر بار که دست می برد انگشتی عسل بر دارد نیشی چند از آن زنبوران دستش را می گزید.
این شرح حال کسی است که مرگ چون شیر کست در پی اوست و موشهای روز و شب رشته عمر او می برند. و اژدهای قبر دهان گشوده تا او را ببلعد، و او بجای آنکه چاره ای اندیشد و از حوادث بیمناک پس از مرگ راه خلاصی جوید، سر گرم مال دنیا که مانند عسل خاک آلود است شده و هرگز در اندیشه عاقبت خویش نیست.