روزی پلنگی قوی پنجه، سیل آسا از کوهسار به زیر آمد که ناگهان چشمش به گربه ای افتاد زار و نحیف، لاغر و بیتاب که با سر و صورت زخمی لنگ لنگان پیش می آمد.
پلنگ زورمند با دیدن او به خشم آمد و گفت: این چه وضعی است که در تو می بینم! تو از خانواده ما هستی، چه کسی تو را به این حال و روز افکنده است؟ به من بگو تا دمار از روزگارش بر آرم.
هین بگو کو پنجه شیراوژنت – وان و بازی نخجیرافکنت؟
هین بگو ای گربه کو کوپال تو – کو تنومندی تو، کو یال تو؟
گربه ناتوان فغان آغاز کرد و گفت: ای امیر، در این دشت موجودی زندگی می کند که به آن آدمیزاده گویند .دارای قدرت زیادی است. گربه که هیچ، اگر پلنگ هم به چنگش افتد در برابر او از یک موش کمتر باشد! من گرفتار یکی از آنان شدم و به این روز سیاه افتادم.
پلنگ با شنیدن این سخنان، چون شیر زخم خورده به خشم آمد و گفت: بگو ببینم این آدمیزاد که می گویی کجاست تا پوست بر تنش بدرم و انتقام تو را از او بگیرم!
گربه گفت: با من بیا تا او را به تو نشان دهم.
هر دو راه افتادند، گربه از پیش و پلنگ از پس، راه بیابان پیش گرفتند تا به کشتزار رسیدند و از دور مردی نمایان شد.
گربه را چون دیده بر مرد اوفتاد – گفت اینک آدم و، خشک
ایستاد
گربه با نشان دادن آن مرد در جای خود ایستاد و جرات پیش رفتن نداشت. پلنگ کینه توز به سوی مرد دهقان رفت و با غرشی بلند گفت: تویی که این بلا را به سر این بیچاره آورده ای؟!
دهقان گفت: بله، من با از او چنین کرده ام و با تو هم خواهم کرد، تو که هیچ بلکه شیر نر که سلطان شماست در دست من زبون است! پلنگ با شنیدن این سخن رنگ چهره اش بر افروخت و گفت: این قدر لاف مزن اگر مردی با من پنجه افکن تا زور بازوی تو را ببینم!
مرد آن باشد که بی گفتار خویش – وانماید بر جهان کار خویش
آن که گفتار بی کردار داشت – راست گویم، مرد از آن کس عار داشت
مرد دهقان با شنیدن این سخنان، به فکر یافتن چاره ای افتاد. پس رو کرد به پلنگ و گفت: ای پلنگ شیر گیر، آیا تا به حال دیده ای کسی بدون سلاح جنگی به میدان رود! این انصاف نیست که تو مسلح باشی و من دست خالی!
پلنگ مغرور گفت: سلاحت کجاست؟ برو بیاور:
دهقان خنده ای کرد و گفت: هان، حالا که در خود توان جنگ با مرا نمی بینی، می خواهی با رفتن من در پی اسلحه، از میدان بگریزی و جان سالم به در بری؟!
پلنگ گفت: ای بی انصاف، من و فرار؟! هر پیمانی بخواهی با تو می بندم که فرار نکنم.
دهقان گفت: مرا به وفای تو اطمینان نیست. تنها یک راه وجود دارد و آن اینکه: تو را با طناب به درخت ببندم و برای آوردن اسلحه به خانه روم.
پلنگ بلافاصله خود را به درختی چسباند و گفت: بیا دست و پایم را ببند!
مرد دهقان که حیله اش کار ساز شده بود، شادمان بر جست و پلنگ را به درختی بست و با دسته بیل به جانش افتاد.
بر سر و پهلو و دوش و پشت و روی – کوفت چندان کز دو تن خون رفت جوی
مرد را هرگه به بالا بیل رفت – نعره آن جانور صد میل رفت
مرد دهقان آنقدر با بیل بر پلنگ نواخت که رمقی در او نماند و سر و پنجه و استخوانش خرد شد.
پلنگ آهسته رو به گربه کرد و گفت: راه نجات از دست حیله گر بی انصاف چیست؟ گربه گفت: اگر در برابر این مرد از موش هم کمتر شوی هرگز دست از تو باز نخواهد داشت!…
آری این است صفت مردم دنیا دوست و بی وفا و حیله گر!
ای برادر اهل دنیا سربسر – آدمیزادند و از آدم بتر
تا توانی می گریز از دامشان – بلکه از جایی که باشد نامشان
آدمیزادند اما دیو سار – الفرار از آدمیزاد الفرار