بشر حافی یکی ز اولیاء خدا بود که پا برهنه می گشت و از همین رو به او حافی می گفتند. وی در بغداد می زیست و در سال 227 به سن 75 سالگی در گذشت و در همان جا به خاک سپرده شد. و از صالحان بزرگ و از رجال موثق حدیث بود.
بشر پیش از آنکه روی به حق آورد مردی لاابالی بود و روزگار به عیش و نوش می گذراند، مجالس شراب بپا می کرد و نوازندگان در آن مجالس به خنیاگری می پرداختند.
روزی قبله هفتم امام کاظم (علیه السلام ) از راهی می گذشت، اتفاقا عبور آن حضرت بر در خانه بشر افتاد. بانگ چنگ و نای، و هیاهوی رقص و آواز از خانه بلند بود. امام (علیه السلام ) از یکی از غلامان پرسید: اینجا خانه کیست؟ آیا صاحب این خانه آزاد است یابنده؟
غلام که شاید امام را نمی شناخت پاسخ داد: چشم باز کن ببین چه می گویی! خواجه ما خواجه خواجگان است، شما چگونه می پرسی که او آزاد است یا بنده؟
امام فرمود: راست گفتی، او بنده نیست، زیرا راه و رسم بندگی جز این است و هیچ بنده ای چنین افسار گسیخته عمل نمی کند!
گفت آن شه: راست گفتی بنده نیست – کی چنین ها راه و رسم بندگی است؟
آری آزاد است از خواجه بری – خواجه زان بیزار و دلگیر و عری
البته منظورم این نیست که او بنده کسی نیست و آزاد محض است، نه، بنده ای است از ارباب گریخته و ریسمان بندگی از گردن گسیخته. او می پندارد که آزاد است ولی چنین نیست. او خود را از قید بندگی خدا آزاد نموده اما در دام بندگی صدها غیر خدا گرفتار آمده است. او بنده هوای نفس است! او بنده شیطان است!
غلام که این سخنان را شنید فورا نزد بشر رفت و ماجرا را گزارش داد. بشر گرچه در ظاهر به فسق و فجور می پرداخت اما هنوز سیاهی گناه همه فضای دل او را نپوشانده بود و جایی برای تابش نور حق در آن خالی بود. و از سوی دیگر سخن از دل مرد حق یعنی امام معصوم (علیه السلام ) بیرون آمده بود و چون تیری به هدف نشست.
آن دم استاد در وی در گرفت – افسر آزادی از سر بر گرفت
شعله ای در پنبه زارش افتاد – خرمنش را دانه دانه برد باد
بشر با شنیدن این سخنان، نعره ای از دل بر کشید، تاج و کلاه از سر افکند، گریبان چاک زد و هر چه زر و زیور به خود آویخته بود همه را بریخت و آواز داد: هان ای تهیدستان! بیایید به خانه بشر که اینجا خوان یغما است، هر چه می خواهید ببرید! من از همه دارایی خود گذشتم و از این به بعد تمام بندگانم در راه خدا آزادند.
این بگفت و لرز لرزان همچو بید – پا برهنه جانب حضرت دوید
سر برهنه پا برهنه جان نژند – خویش را در پای آن سرور فکند
کای چراغ دین و مصباح هدا – ای سفینه دین حق را ناخدا
توبه کردند ای سلطان دین – توبه کردم ای امام مؤمنین
امام هفتم (علیه السلام ) که این صحنه را مشاهده کرد او را مژده قبولی توبه داد، و او با توبه واقعی خویش یکی از اولیاء خدا شد که نفس گرم خود از بسیاری از بندگان خدا دستگیری نمود.
او از آن گاه با پای برهنه به دنبال امام دوید دیگر به منظور ادب پابرهنه بر روی زمین خدا می گشت و می پنداشت:
زمینی که باید پیشانی بر آن سایید شایسته آن نیست که با کفش بر آن راه رفت!