مردی سحرگاه به باغ در آمد، دید مردی جوال خود را پر از زردکهایی که در باغ روییده بود نموده قصد فرار دارد. خود را به او رساند و چوبدستی را بر داشت تا بر سر دزد بکوبد که مردک دزد اینجا چه می کنی؟ اینک با این چوبدست پیکرت را غرق خون می کنم تا دیگر فکر دزدی از سرت بیرون رود!
دزد گفت: ای آزاده مرد، تو را به خدا نزن که من دزد نیستم. صاحب باغ گفت: اگر دزد نیستی پس اینجا چه می کنی؟
گفت: از این راه مس گذشتم که ناگاه بادی تندی وزید و مرا از دیوار باغ به درون باغ افکند!
صاحب باغ گفت: فرضا که باد تو را به باغ افکنده، این زردکها راکی از ریشه کنده است؟
گفت: من برای آنکه با فشار باد پرتاب نشوم دستم را به این زردکها می گرفتم ولی باد آنقدر سخت بود که آنها را از ریشه در می آورد و مرا پرتاب می کرد!
صاحب باغ گفت: ای دزد دروغگو!گیرم که چنین است، بگو بدانم کی این زردکها را به این ترتیب در جوال چیده؟
دزد که دیگر پاسخی نداشت، گفت: من نیز در خمین فکرم!
صاحب باغ گفت: ولی من می دانم که اینها همه کار توست، اینک به سزای کار خود خواهی رسید. سپس تا آنجا که می خورد دزد را با چوبدستی تنبیه نمود.