در شهر کاشان مرد ستمگر زندگی می کرد دیوانی داشت. او از قدرت حکومتی خود استفاده کرده و مردم بازار را به خدمت شخصی خود می گرفت و مردم هم از ترس جان و مال خود از او فرمان می بردند. ضمنا در اختلافات خود به او رجوع می کردند و او میانشان داوری می نمود.
او به این قدرت پوشالی خود می بالید، ولی نمی دانست که شخص ظالم به منزله زباله دان یک جامعه است که هر چه پلیدی گناه و ستم است در وجود او گرد می آید، و مرد ستمگر پست ترین فرد یک اجتماع است.
باری، روزی یکی از سادات فقیر بازار جنس کم بهایی را بدون اجازه او فروخت. مرد ظالم از این کار سخت در خشم شد و او را دشنامی چند داد و سیلی محکمی به صورت او زد.
سید فقیر گفت: من با این دل دردمند شکایت به جدم رسول خدا (صلی الله علیه وآله) می برم و داد خودم را از او می خواهم. مرد مغرور ظالم که این سخن شنید گفت: او را نزد من آورید تا بر شکوه او بیفزاید، و از جدش بخواهد که کتفهای مرا بشکند!
گفت: او را سوی من آرید باز – شکوه اش را تا کنم دور و دراز
باز آمد زد بر او مشت و لگد – گفت: رو رو شکوه کن با جد خود
نزد جدت رو به این حال و بگوش- تا در آرد کتفهایم را ز دوش
این را گفت و به خانه رفت. در همان شب دچار تب سختی شد که از درد فریاد ناله و زاریش به آسمان می رفت. او در آن شب دست در دامن عجز و لابه زد و اظهار توبه و پشیمانی می کرد. البته حال ستمگران همین است که تا گرفتار عواقب کار خود می شوند توبه می کنند ولی به محض آسایش دوباره به ستم گذشته خود ادامه می دهند.
در عمل، عمال مار ارقم اند – در گرفتاری چو پور ادهم اند
سایه بیماری و درد و بلا – از سر عمال یا رب کم مبا
بالاخره تب به اندازه ای بر او سخت شد که شانه هایش سیاه و متورم گردید.
اطرافیان پزشک آوردند. وی دستور داد شمشیری گداختند و با آن کتف های مردک ظالم را شکافتند. او با همه آه و ناله و فریاد طاقت نیاورد و زیر این عمل جان داد.
کتف هایش را در آورد آن نیا – جان فدای آن نیای خوش ادا
هان و هان ای بی ادب هشیار باش – هشیار از گفت ناهنجار باش
گردن شیر است بی پروا مخار – کام تنین است دست آنجا میار
پا منه اینجا که سر می افکنند – دم مزن بیجا که گردن می زنند