دو پرنده با هم در هوا پرواز می کردند، سینه هوا را می شکافتند و با آزادی کامل به هر سو پر می کشیدند. ناگاه چشم یکی از آن دو به زمین افتاد و مقداری دانه گندم که روی زمین پراکنده بود. او همه اینها را می دید ولی مردی را که در پشت سنگی کمین کرده و در انتظار شکاری نشسته بود نمی دید و با خوشحالی آنها را به جفت خود نشان می داد.
جفتش گفت: من هم اینها را می بینم ولی دام زیر آن را هم ببین.
مرغک شروع کرد به بحث و مجادله بیهوده که دامی وجود ندارد، اگر دامی گسترده بود حتما به چشم ما می آمد.
جفت گفت: لزومی ندارد ما دام را ببینیم، همین که در این سرزمین خشک و بی آب و علف، بر خلاف طبیعت مقداری سبزه و گندم دیده می شود، دلیل است که صیادی در کمین نشسته و دامی برای ما گسترده است.
مرغ گفت: چرا چنین می گویی؟ شاید کاروانی از اینجا عبور کرده و شب را در همین جا اتراق نموده و این ها باقی مانده سفره و زاد و توشه آنهاست.
جفت پاسخ داد: اگر کاروانی از اینجا گذشته بود قطعا کاروان جای پایی از خود به جای می گذاشتند.
مرغ گفت: شاید باد پاییزی ورزیده و خاکها را در هم ریخته و یا سیلی آمده و اثر پاهای محو شده است.
جفت گفت: اگر بادی وزیده یا سیلی آمده بود بی شک این سبزه ها و دانه را نیز با خود می برد و هیچ گونه اثری از آنها باقی نمی نهاد.
مرغ گفت: شاید تا همین جا وزیده. سپس آرام گرفته است.
جفت گفت: قبول، اما بگو ببینم این مردک که پشت سنگ پنهان شده کیست؟
مرغ گفت: شاید مردی است از راه رسیده و خسته که در آنجا استراحت می کند.
جفت گفت: پس چرا گهگاه کلاهش را بر می دارد و سرک می کشد؟
مرغ گفت: شاید کلاهش را با دست گرفته که باد کلاه و دستارش را نبرد، و از این رو سرک می کشد تا مگر رفیق راهی پیدا و با هم به سفر خود ادامه دهند.
جفت گفت: گرفتم که چنین باشد، بگو بدانم این ریسمان و میخها چیست که بر سبزه گره خورده است؟
مرغ گفت: من نیز در همین اندیشه ام و تنها علت این را دام است و آن میخها تله.
جفت گفت: اما من می دانم و شک ندارم که که آن ریسمان دام است و آن میخها تله.
مرغ گفت: گیرم که اینها دام و تله است. اما از کجا که گرفتار آن شویم؟
صدها هزار دام می تنند تا یک صید در آن گرفتار می شود، مگر هر دامی صید می گیرد؟ ای بسا انبار انبار دانه گسترده می شود و مرغان همه را بر می چینند و هیچ یک گرفتار نمی آیند.
وانگهی گیرم که به دام گرفتار آمدم، زور و پنجه ام را که از من نگرفته اند، من دام را پاره می کنم و خود را نجات می دهم.
فرضا که نتوانستم دام را پاره سازم خدا که نمرده است! ممکن است خداوند رحمی به دل صیاد کند و دل او را به من مهربان سازد. و اگر ناله و فریاد من سودی نکرد و دل صیاد به رحم نیامد، باز هم امید است که روزی از من غافل شود و همان دم از دست وی پرواز کنم.
اگر غافل نشد، او که برای همیشه زنده نیست، بالاخره روزی خواهد مرد و من از حبس او رهایی می یابم…
او به هشدارهای دوست خود اهمیت نداد، فرود آمد و بر روی دانه ها نشست، اما هنوز چند دانه برنچیده بود که دام صیاد او را به سوی خود کشید، پاهای او را بست و تیغ بر گلویش نهاد.
مرغ طماع هر چه عجز و لابه کرد سودی نبخشید. پس با دلی پر از افسوس و آه، در زیر تیغ به زبان حال گفت:
آه آه از این دل پر حسرت – ای دریغ از آنکه آرد حسرتم
آه آه ای نفس، خونم ریختی – رشته امید من بگسیختی
پروریدم این سگ نفس پلید – چون توانا شد مرا درهم درید