نویسنده: مهدی قزلی
جستاری در زندگی امام موسی کاظم (ع)
دوران امامت امام موسی کاظم (ع) همزمان با دوران اوج قدرت بنی عباس بود؛ درست وقتی که آنها شورش های مختلف گوشه گوشه جهان اسلام را سرکوب کرده بودند و با فتوحات جدید در شرق و غرب و شمال قلمرو اسلامی، غنایم و ثروت های زیادی را هم به دست آورده بودند. همین مسائل باعث استحکام حکومت عباسی شده بود. از همین بابت فشار آنها روی هر جریان و هر کسی که می توانست به نوعی قدرتشان را تهدید کند، زیاد شده بود. از جمله این جریان ها، تشیع و از جمله آن افراد ذی نفوذ امام موسی کاظم (ع) بود. این تهدید و تجدید، جریان امامت را در تنگناهای خاصی قرار داده بود؛ مخصوصاً که جریان های فکری و عقیدتی غیر صحیح در این دوران رشد پیدا کرد و بعضاً متولد شد و همین مسائل، خود ابزاری در دست صاحبان قدرت آن روز شده بود. حتی شعر و ادب، زهد و ورع و فقه و حقوق هم در خدمت عباسی ها درآمده بود. در این شرایط تنها چیزی که می توانست فرصت مبارزه و حرکت فکری و سیاسی برای اهل بیت (علیهم السلام) و یاران صدیق ایشان را فراهم کند، توسل به شیوه الهی «تقیه» بود. بدین ترتیب عظمت حیرت آور جهاد و مبارزه امام موسی کاظم (ع) روشن می شود که در ضمن فشار امنیتی و سیاسی، موفق به انجام امور امامت به بهترین نحو شد.
همین موضوع بود که باعث شد هارون نتواند وجود مقدس امام را تحمل کند و دستور در بند کردن ایشان را داد.
با انتخاب شیوه «تقیه» توسط این امام بزرگوار تصورات نادرستی در بین ما شیوع پیدا کرده که ناظر به بی سروصدا بودن و سر به زیری و گوشه نشینی ایشان است؛ در حالی که این چنین نبود. قضیه ایشان قضیه مبارزه ای طولانی، تشکیلاتی و مخفی بود که البته با ندانم کاری برخی خویشاوندان ناخلف امام، مراعات نکردن اصول «تقیه» توسط بعضی شیعیان و البته تجسس همه جانبه جاسوسان دستگاه حاکم، بخش هایی از آن به گوش خلیفه عباسی رسید و منجر به زندان های طولانی و در نهایت شهادت آن امام بزرگوار شد.
علی بن یقطین در زمان مهدی عباسی، وزیر اعظم دربار بود. بعدها هارون هم همین پست را به او داد. علی پیش امام کاظم (ع) آمد و از امام اجازه خواست این پست را رها کند. امام منعش کرد و گفت: «این کار را نکن. تو دوست ما هستی و به واسطه تو برادران دینی ات، عزتی دارند. امکان دارد خدا به وسیله تو صدمه ای را جبران یا خشم مخالفی را از اولیای خودش دفع کند. پسر یقطین! کفاره کاری که می کنید، لطف و کمک به برادران دینی تان است. اگر تو برای من یک چیز را ضمانت کنی، من سه چیز را برایت ضمانت می کنم. تو قبول کن که نیاز شیعیان ما را رفع کنی و به آنها احترام بگذاری، من هم ضمانت می کنم سقف هیچ زندانی را روی سرت نبینی، تیزی هیچ شمشیری بدنت را لمس نکند و هیچوقت فقر وارد خانه ات نشود. ای علی، هر کس مؤمنی را خوشحال کند اول خدا را خوشحال کرده بعد پیامبر را و بعد ما را.»
امام با اینکه افراد را از همکاری با حکومت ظلم منع می کرد ولی بعضی از خواص شیعیان را هم ترغیب کرد در دستگاه حکومت بمانند تا نفعی به مؤمنان واقعی برسانند.
هارون به مدینه آمده بود و بزرگان شهر به دیدنش می آمدند. دربان آمد و گفت: «مردی آمده می گوید موسی پسر جعفر از آل ابوطالب است.» هارون گفت: «با احترام و عزت راهنمایی اش کنید.» بعد رو به اهل مجلسش کرد و گفت با وقار باشند. وقتی امام را دید گفت: «قسم تان می دهم از اسب پیاده نشوید تا بیایید روی فرش ما.»
رئیس تشریفات امام را تا کنار هارون همراهی کرد. خلیفه از امام استقبال کرد و چشم و صورت امام را بوسید. دستش را گرفت و تا بالای مجلس برد و مشغول صحبت با امام شد. از وضع زندگی امام پرسید و امام از عائله زیاد گفت و تنگدستی و محصول کم مزارع و … شاید این حرف ها می توانست خلیفه را مجاب کند که امام مشغول تدبیر امور زندگی است و کاری به کار حکومت ندارد.
هارون گفت: «پسر عمو؛ آنقدر به شما می دهم که پسرهایتان را داماد کنید و دخترهایتان را عروس و زراعت تان را آباد.» بعد از کمی گپ و گفت، امام بلند شد که برود. هارون به پسرانش امین و مأمون گفت به امام کمک کنند تا سوار شود و او را بدرقه نمایند. جلسه که خلوت شد، مأمون از پدرش پرسید: «این مرد کیست که اینقدر احترامش کردید؟»
هارون جواب داد: «این امام مردم و حجت خدا روی زمین است.» مأمون که جوانی گستاخ بود، گفت: «پس شما چه هستید؟!»
هارون جواب داد: «من به خاطر ضرب شمشیر حاکم مردم هستم و موسی پسر جعفر، امام واقعی است. به خدا موسی از همه به مقام پیامبر لایق تر است.»
هارون به پسرش مأمون نگاه کرد و از چشمانش سوالِ نپرسیده او را فهمید و گفت: «به خدا اگر تو هم برای خلافت با من مقابله کنی گردنت را می زنم یادت باشد سلطنت عقیم و نازاست.»
هارون بعد از مدتی در مدینه تصمیم گرفت برگردد بغداد. کیسه ای به یکی از مأمورینش داد که داخل آن 200 دینار بود. گفت آن را بدهد به امام کاظم و بگوید فعلاً بیشتر از این نبود و عذرخواهی کند. مأمون که بین آن همه احترام و این مبلغ که نمی توانست ارتباط برقرار کند، گفت: «پدر جان، به پسران مهاجر و انصار و بنی هاشم و حتی کسانی که نمی شناختی هزار هزار می دادی. به موسی پسر جعفر با آن همه احترامی که گذاشتی فقط 200 دینار؟!
هارون عصبانی شد و گفت: «ساکت باش بی مادر! اگر من پول زیاد به او بدهم معلوم نیست که فردا با صد هزار شمشیر زن از شیعیانش در برابر من نایستد فقر و نداری این مرد و خاندانش برای سلامت من و تو بهتر است.»
وجود امام برای هارون سنگین و سخت شده بود. دیگر تصمیمش را گرفت. آن موقع در مدینه بود. رفت کنار قبر پیامبر (ص) و گفت: «یا رسول الله، از شما معذرت می خواهم به خاطر کاری که می خواهم انجام بدهم. می خواهم موسی پسر جعفر را دستگیر کنم و بیندازم زندان؛ چون می ترسم او بین امت شما فتنه درست کند و خون مسلمانان را بریزد.»
فردای آن روز مأموران هارون امام را کنار حرم پیامبر (ص) در حالی که مشغول نماز بود دستگیر کردند و حتی اجازه ندادند نمازش تمام شود. اشک های امام جاری شد و رو به قبر پیامبر (ص) گفت:«یا رسول الله، به تو شکایت می کنم.»
مردم که از دیدن این صحنه ها و شنیدن خبر اسارت امام ناراحت شده بودند، صدای ناله شان بلند شد. هارون ترسید که شورش و آشوب درست شود. دستور داد دو گروه درست کنند. گروهی همراه شتر و محملی بروند سمت کوفه و گروهی دیگر بروند سمت بصره تا مردم نفهمند امام را کجا می فرستند. این طور شد که امام راهی بصره شد.
روزها روزه بود و شب ها بیدار. اکثر اوقات مشغول نماز و دعا و سجده بود. گاهی از تنهایی و تاریکی زندان صدای امام شنیده می شد که می گفت: «خدایا همیشه از تو جای خلوتی می خواستم برای عبادت ممنون که دعایم را مستجاب کردی.»
همین رفتار و گفتار امام باعث شد نگهبانان زندانش یکی یکی مجذوبش شوند.
درگیری بنی عباس و بنی امیه فرصت را در اختیار امام باقر و امام صادق (علیهماالسلام) گذاشت تا ایشان به تربیت نیرو در بین شیعیان بپردازند. کم کم فضای علمی و سیاسی جامعه در اختیار شیعیان قرار گرفت. در اقصی نقاط سرزمین های اسلامی، شیعیان خاص و البته مرتبط با امام پخش شده بودند. در سال های پایانی عمر امام صادق (ع) و اوایل امامت امام کاظم (ع)، قدرت و امکانات شیعیان بسیار زیاد شده بود. قرائن این موضوع را می توان در رفتار خلفای عباسی دید. ترس از ائمه بی جهت نبود. اخبار موثق و غیر موثق زیادی درباره تشکیلات شیعیان به گوششان می رسید که نگرانشان می کرد. در این بین بعضی از شیعیان کم تدبیر و ناآگاه به فعالیت های تشکیلاتی، بدون توجه به جاسوس های دشمن، هر جا نشستند از این قدرت و تشکیلات صحبت کردند و اسرار این تشکیلات و مسائل مربوط به امامت را فاش کردند. همین ناشکری هم باعث شد بین شیعه و امامش فاصله بیفتد و هارون، شیعیان را از دم تیغ بگذراند.
خود امام کاظم (ع) نیز در تأیید این موضوع گفت: «من خودم را فدای شیعیان کردم تا آنها حفظ شوند.»
به هر حال هارون وقتی امام را زندانی کرده بود، امیدوار بود که شیعیان نتوانند کاری کنند؛ به همین خاطر فشار بیشتر را از روی آنها برداشت.
زندانی بودن امام زیاد طول کشید. عده ای از شیعیان جمع شدند و با هم مشورت کردند، بعد برای امام پیام فرستادند که اگر اجازه دهد با بعضی از اطرافیان هارون مذاکره کنند بلکه آنها پیش هارون از امام وساطت بکنند. امام اجازه نداد و شأن خودش را پایین نیاورد. در جواب پیام شیعیان پیغام داد که: «خدا به حضرت داوود وحی کرد هر وقت بنده ای از بین بنده هایم عوض اینکه به من پناهنده شود به مخلوقی دیگر پناه برد، من متوجه شدم و دستش را از آسمان قطع کردم و زمین را زیر پایش فرو بردم.»
توکل امام به خدا فوق تصور بود. حتی یک بار نامه ای از داخل زندان برای هارون نوشت: «هیچ روزی از روزهای گرفتاری من در زندان تمام نمی شود مگر اینکه روزی از روزهای خوشی تو هم می گذرد. بالاخره همه ما به روزی می رسیم که تمامی ندارد و آنجا تبهکاران ضرر کارهایشان را می بینند.»
امام از همه بریده و تسلیم قضای خدا شده بود؛ به همین خاطر هیچ ترسی از هارون نداشت.
هارون که نمی دانست با امام چه کار کند، به وزیرش یحیی بن خالد برمکی گفت:«چاره ای کن تا از دست این مرد و معجزاتش خلاص شویم.» یحیی که به امام ارادت داشت، گفت: «به نظرم سرش منت بگذارید و آزادش کنید. این طوری، هم صله رحم کرده اید و هم دیگران نسبت به شما خوشبین می شوند.»
هارون دستش را به چانه گرفت، کمی فکر کرد و گفت:«خوب است. برو به موسی بگو هارون قسم خورده بود تا اعتراف به جرم هایت نکنی و برای آزادی درخواست و خواهش نکنی، آزادت نکند. این اعتراف و آن خواهش هم برایت ننگ و عار نیست. به اندازه ای که قسم هارون اجرا شود، خواهش کن.»
هارون می خواست همین اعتراف و خواهش صوری را دستاویزی کند برای برخوردهای بعدی و دلیلی بتراشد برای سال هایی که امام را زندانی کرده بود. یحیی پیش امام رفت و پیام هارون را رساند. امام بلاهایی را که خلیفه سر او و خاندانش آورده بود یادآوری کرد و گفت: «به هارون بگو فردای قیامت که در برابر عدل خدا جلوی تو را بگیریم معلوم می شود که کداممان مجرم و ستمکار هستیم.»
یحیی که حال امام را دیده بود و فهمید که این پیغام و پسغام بوی شهادت او را می دهد به گریه افتاد و چشمانش سرخ شد.
قلمرو فدک
هارون برای اینکه دهان بنی هاشم را ببندد و جلوی ادعاهایشان را بگیرد، یک روز به امام موسی (ع) گفت: «حد و حدود فدک را مشخص کن تا آن را به تو برگردانم.»
امام طفره رفت و خواست از کنار موضوع بگذرد. هارون اصرار کرد. امام گفت:«تو فدک را پس نمی دهی.»
هارون قسم خورد که می دهد. امام گفت: «پس فقط وقتی قبول می کنم که با حدود اصلی اش بدهی.» هارون قبول کرد. امام گفت: «یک حد فدک عدن است.» رنگ صورت هارون سرخ شد. امام گفت: «حد دوم آن سمرقند است.» صورت هارون سیاه شد. امام ادامه داد: «حد سوم آن آفریقاست.» هارون گفت: «عجب، چه حرفی!» امام گفت: «حد چهارمش کنار دریاها و ارمنستان است.»
هارون با عصبانیت گفت: «پس برای ما چه می ماند؟ یک دفعه بلند شو بیا بنشین جای من!»
امام با خونسردی جواب داد: «گفتم که اگر محدوده اش را مشخص کنم آن را بر نمی گردانی!»
هارون رویش را برگرداند. از همین جا تصمیم گرفت او را از سر راهش بردارد. نمی توانست امام را تحمل کند در حالی که تمام مملکت را محدوده ارثش می دانست.
منبع: نشریه همشهری آیه شماره 9