نویسنده:مرتضی عبدالوهابی
عصا زنان راهی حرم امام موسی(ع) بود. به خستی قدم بر می داشت. نمی توانست پایش را روی زمین بگذارد. به زحمت روی پنجه پا راه می رفت. گاهی وقتها از شدت درد پا، زمین گیر می شد. نزدیکی های حرم در پیاده روی خیابان، روی سکوی مغازه ای نشست. توان حرکت نداشت. عصا را روی سکو گذاشت. خیابان منتهی به حرم شلوغ بود. مردم زیادی برای زیارت آمده بودند. زن ومرد، پیر وجوان، تنها یا دسته جمعی به سمت مردم می رفتند. دلش شکست. به حال آنها غبطه می خورد. آنها پای پیاده بدون این که مشکلی درراه رفتن داشته باشند، درحال حرکت بودند؛ نه مثل او که برای برداشتن چند قدم کوتاه هم با مشکل روبرو بود! دراین هنگام، صدایی آشنا به گوشش رسید:
-حاج شیخ محمد!
سربرگرداند. یکی از دوستانش بود که سال ها قبل از شهر ری به قصد تحصیل علوم دینی به حوزه علمیه نجف آمده بود. خواست از جا بلند شود، اما نتوانست. با او سلام واحوال پرسی کرد. مرد با کنجکاوی عصای چوبی را برانداز کرد وگفت:
-حاج شیخ محمد! شنیده ام تازه از سفر حج آمده ای. زیارت قبول! ایران نرفتی؟
-نه بعد از زیارت عتبات عالیات، به ایران برمی گردم. شما چطورید؟
-الحمدالله، به لطف خدا.
-درستان تمام نشده؟
-فعلاً درنجف هستم.امروز هم برای زیارت کاظمین آمده ام. نذر داشتم.
مرد بار دیگر نگاهی به عصا انداخت وبا تعجب گفت:
– حاج شیخ محمد! چرا این جا نشستی؟ خدای نکرده کسالتی داری؟ این عصا چیست؟!
لحظه ای درجواب دادن درنگ کرد، عصا را روی سکوجا به جا کرد وگفت:
– داستانش مفصل است. اگه حوصه داری، بنشین تا برایت تعریف کنم؟
-البته ؟
-حدود یکسال است درد پا، امانم را بریده
-دکتر نرفتی؟
– درتهران وشهر ری پیش اطبای درجه اول رفتم.
-خب؟!
-گفتند باید پایت عمل شود اما…
-اما چه؟!
-گفتند اگرعمل کنیم، به احتمال هفتاد در صد باید پا بریده شود؛ به احتمال سی درصد هم بعد ازعمل، کوتاه خواهد شد. خلاصه یا باید با پای مصنوعی راه می رفتم یا کفش های پاشنه بلند طبی می پوشیدم.
-عمل کردی؟
-نه، بیمارستان را ترک کردم. چون مطمئن بودم پایم ناقص خواهد شد، چند ماه بعد عازم زیارت خانه خدا شدم. حالا هم درعتبات عالیات هستم. آمده ام دست به دامان ائمه اطهار شوم بلکه آنها شفایم دهند.
مرد، قلم وکاغذی از جیبش در آورد وگفت:
– حاج شیخ محمد! خیلی ناراحت شدم. اما دکتری یهودی را در بغداد می شناسم که متخصص بیماری های مفاصل ورماتیسم است. حتماً به مطبش برو. الان آدرسش را برایت می نویسم.
مرد، آدرس را روی کاغذ نوشت وبه او داد؛ بعد هم بلند شد وگفت:
– من تازه از زیارت برگشته ام . اگر بخواهی تو را به حرم امام کاظم(ع) می برم.
-نه، ممنون. می خواهم اینجا بنشینم. حالم که بهتر شد، خودم می روم. شما بفرمایید.
– هر طور میل شماست. باز هم تأکید می کنم حتماً به مطلب این دکتر برو، خیلی ها را درمان کرده. ان شاء الله خوب می شوی. خوب، خداحافظ!
مرد این را گفت ولحظاتی بعد، درمیان جمعیت ناپدید شد.
شیخ محمد کاغذ را باز کرد وآدرس دکتر یهودی را نگاه کرد. آهی کشید وعصا را برداشت. به هرسختی بود، از جا بلند شد. خودش را به حرم رساند. وارد شد. سلام داد وبا بغضی ترکیده ودیدگانی اشکبار گفت:
-یا امام موسی کاظم! یا باب الحوائج! آیا به شما برنمی خورد بعد ازاین همه معالجات درایران توسل به ائمه، به سراغ یک دکتر یهودی بروم؟!
به سمت ضریح رفت. درشلوغی جمعیت، دست هایش را در ضریح گره زد. عصا از دستش روی زمین افتاد. پایش را به ضریح مالید. زائران از دوطرف به او فشار می آوردند. ناگهان احساس کرد پاشنه پایش به زمین می رسد. درد پایش ساکت شده بود. چند قدمی برداشت. دنبال عصایش گشت. از عصا خبری نبود. گویی آب شده بود وبه دل زمین فرو رفته بود.
ازحرم بیرون آمد ودرحالی که اشک شادمانی از چشمانش جاری بود، آدرس مطب آن یهودی را پاره کرد وبا پای خودش به سوی مسافرخانه حرکت کرد؛ درست مثل زمان قبل از بیماری.*
پی نوشت ها :
*. گنجینه دانشمندان، محمد شریف رازی، ج2، ص153، اسلامیه، تهران.
منبع:نشریه فرهنگ کوثر، شماره83.