نویسنده:کاظم مقدم
واقدی گفت : روزی به نزد هارون الرشید شدم . شافعی و محمد یوسف ، و محمد اسحاق حاضر بودند. هارون الرشید شافعی را گفت : چندی از فضایل علی یاد می کنی ؟ گفت : چهار صد یا پانصد. محمد یوسف را گفت : تو چند روایت می کنی ؟ گفت : هزار زیادت . محمد اسحاق را گفت : تو چند یاد می کنی ؟ گفت : فضایل وی نزدیک ما بسیار است ، اگر خوف و ترس نبودی . گفت : خوف از کیست ؟ گفت : از تو و عمال تو. گفت : تو ایمنی . محمد اسحاق گفت : پانزده هزار حدیث مسند و پانزده هزار حدیث مرسل و گفت : من شما را خبر دهم از فضیلتی که به چشم دیده ام و به شما نیز نمایم . بهتر از آنچه یاد دارید. گفت : بفرمای . گفت : عامل دمشق به من نامه ای نوشت که این جا خطیبی هست که علی را دشنام می دهد و لعنت می کند. گفتم : وی را بندکن و پیش من فرست . چون وی را بفرستاد، گفتم : چرا علی را دشنام می دهی ؟ گفت : زیرا که پدران ما را کشته است . گفتم : ویلک ! هر که را علی کشت به حکم خدا و رسول کشت . گفت : اگر چنین باشد وی را دشمن می دارم و دشنامش می دهم . جلاد را فرمودم تا وی را صد تازیانه زد و در خانه انداخت و در خانه قفل بزد. چون شب در آمد. اندیشه می کردم که وی را چگونه کشم ؛ به تیغ کشم یا به آبش غرق کنم یا به آتش بسوزم .
در این اندیشه به خواب شدم ، دیدم که در آسمان گشاده شد و رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرود آمد، پنج حله پوشیده و علی علیه السلام فرود آمد سه حله پوشیده ، و حسن و حسین علیهما السلام فرود آمدند، هر یک دو حله پوشیده ؛ و جبرئیل را دیدم که کاسه ای در دست داشت ، آب صافی در وی . رسول از وی بستد و در سرای من پنج هزار خلق بودند. رسول صلی الله علیه و آله و سلم گفت : هر که شیعه علی علیه السلام است باید که برخیزد. دیدم که چهل کس برخاستند و من ایشان را می دانم . رسول صلی الله علیه و آله و سلم ایشان را آب داد و گفت : آن دمشقی را بیاورید. وی را از خانه بیرون آوردند. شاه مردان را چشم بر وی افتاد. گفت : یا رسول اللّه ! این ملعون بی جرم مرا دشنام داد. رسول صلی الله علیه و آله گفت : ای ملعون چرا علی را دشنام می دهی ؟ خدایا! وی را مسخ کن و صورتش بگردان . در حال سگی شد. بفرمود تا وی را در آن خانه کردند. من از خواب در آمدم . گفتم : در خانه باز کنید و دمشقی را بیارید. چون در خانه باز کردند، سگی شده بود و اکنون در آن خانه است . بفرمود تا بیاورند. سگی بود، اما گوشش به گوش آدمی می ماند. وی را گفتند: چون دیدی عذاب خدای ؟ وی در پیش افکند و آب از چشمش روان شد. شافعی گفت : وی را از اینجا فراتر برید که مسخ است ؛ از عذاب خدا ایمن نتوان بود. وی را باز در آن خانه کردند. صاعقه در آن خانه افتاد و آن سگ و هر چه در آن خانه بود، به سوخت و آن ملعون در دنیا مسخ و سوخته شد – و در آخرت به عذاب گرفتار شود.
منبع: داستان عارفان