قسم خورده بود که نگذارد آب خوش از گلویمان پایین برود.
قسم خورده بود که تا آخرین لحظات حیات مان، ول کن قضیه نشود.
قسم خورده بود که تنهایی های ما را پر کند و نگذارد طعم خدا را بچشیم.
خدا هم گفته بود : باشد. عیبی ندارد اما پشیمان می شوی ها!
ترسیده بود. نزدیک بود جا بزند. خیلی فکر کرد تا تبصره ای پیدا کند و به اینهمه قسم اش اضافه کند. چیزی یادش آمد. خدا به یادش آورد…
…”مُخلَصین” …
یادش آمد که بندهایش هرچقدر هم که محکم باشند ، باز هم مُخلَصین را نمی تواند گیر بیاندازد.
مُخلِصین را شاید می توانست کمی از راه به در کند اما… مُخلَصین ، کارش را سخت می کردند. آنها که همیشه ی همیشه برای رضایت خدا کار می کنند و حرف می زنند و راه می روند و نفس می کشند و غذا می خورند و عشق می ورزند و …
خدا گفت: دیدی گفتم موفق نمی شوی همه را گمراه کنی. بعضی از بنده ها ، رسم بندگی کردن را خوب بلدند. جلوی غیر من خم نمی شوند. و تو ای شیطان ! شکست خواهی خورد…
داشت می رفت.دست ها و پاها و دم اش روی زمین بهشت کشیده می شد و می دانست که یک جای کارش، بالاخره می لنگد.حالا آن لحظات آخر چه می توانست بکند؟ یاد آنهایی افتاد که در آغوش خود خدا آرام و قرار می گیرند و اسم و رسم های دنیا برایشان ذره ای و کمتر از ذره ای اهمیت ندارد.لج اش گرفت… لگد محکمی به خاک زد و از بهشت در آمد…
چند سال بعد شاید هزاران سال کسی چه میداند
آفتاب طلوع نکرده بود که با عجله از خانه زد بیرو ن می خواست تا شیخ به در س نرفته او را ببیند مدام از خود می پر سید مگر می شود یعنی شیخ چه کرده است و.. خیالاتش هنوز ناتمام بود که شیخ را دید ، ادب کرد وسلام دا د
شیخ مثل همیشه به مهربانی شاگرد خور را پذیرفت ؛جوان گفت : دیشب خواب شیطان را دیدم! شیخ لبخندی زد گفت :آرام باش مرد آب دهانش را غورت داد وبا مکثی کوتاه گفت :دیشب خواب دیدم که شیطان طناب هایی به دست دارد بعضی کلفت و بعضی باریک پرسیدم این طناب ها برای چیست؟ نگاهم کرد گفت : اینها را بگردن مردم می اندازم وبه سوی خود می کشم؛اما بعضی سر براه من نمی شوند ازاین روست که طنابشان کلفت تر است. همین دیشب بود که طنابم را به گردن شیخ انصاری انداختم تا میانه را وتا کوچه هم آمد اما باز گشت وطنابم پاره شد کنجکاو شدم که بدانم طناب من کدام است ،پرسیدم واو با خنده ا ی شیطانی گفت: تو که طناب نمی خواهی تو خود به سمت من می دوی…شیخ دستی به محاسنش کشید وگفت : خوابت صادق بود همین دیروز بود بچه ها بی تاب غذا بودند هیچ در خانه نبود حتی تکه نانی خشک با خود گفتم این پول که از مردم نزد من است و اکنون موقع مصرفش نیست بر میدارم وبعدا جایش می گذارم دیناری برداشتم و به راه افتادم نیمه را ه بود که با خود اندیشیدم اگر نتوانم بدهم چه؟ اگراجل مهلت نداد؟ به خود که آمدم راه نرفته را باز گشتم .
نوشته شده توسط : سیده زهرا برقعی وحسن رضایی
اقتباس از: کرامات شیخ انصاری