(امیرالمؤمنین علیه السلام) روزی به صحرا برون رفت ، خالد را دید که با لشگری به جایی می رفت . خالد چون امیرالمؤمنین علیه السلام را دید عمودی آهنین در دست داشت ، برآورد تا بر فرق مبارک امیر زند. شاه مردان و شیر یزدان دست دراز کرد و عمود از وی فرا گرفت و در گردنش کرد و تاب داد چون قلاده شد. خالد باز گشت و پیش ابوبکر رفت . هر چند خواستند که برون کنند نتوانستند. آهنگر را حاضر کردند گفت : تا در آتش نبرند برون نتوان کرد. و چون در آتش برند خالد هلاک شود. پیش حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام رفتند و تضرع و زاری نمودند تا آن حضرت با دو انگشت مبارک آن را بگرفت و تاب باز داد و از گردنش برداشت .
داستان عارفان / کاظم مقدم