نویسنده: سمیح عاطف الزین
مترجمان: علی چراغی، محمد حسین احمدیار، محمد باقر محبوب القلوب
حضرت یعقوب (علیه السلام) پس از خداحافظی با پدر و مادر عزیز و ارجمند خویش با قلبی غمگین و دلی سوزان، [به سفارش پدرس، اسحاق نبی] سفر خود را [به سوی «آرام» در سرزمین عراق] آغاز کرد. او از پدری جدا میشد که در آستانهی مرگ بود و امید دیدن دوبارهی او را در این جهان نداشت و تنها دلگرمی او آن بود که برای اجرای فرمان پدر بزرگوار و برآوردن آرزوی دیرینهی او سفر میکند و میبایست که آن دستور را اطاعت و اجرا میکرد.
حضرت یعقوب (علیه السلام) با دمیدن سپیده صبح، سفر خود را آغاز کرد و تا رسیدن آفتاب تابان و سوزان به میانهی آسمان به حرکتش ادامه داد، ولی تاب و توان خود را در تحمل حرارت شدید و سوزش شنها از دست داد، لذا به یک درخت خرما پناه برد تا اندکی از خستگی و رنج سفر بکاهد.
آن حضرت که جانش از آتش فراق میسوخت، حرارت آفتاب نیمروزی بر این سوزش میافزود و از این رو به ناچار در سایهی آن درخت به استراحت پرداخت.
حضرت یعقوب (علیه السلام) تا غروب در سایهی خرما و خلوتگه خود ماند و سپس به مسافرت شبانه پرداخت و این کار را تا پایان سفر ادامه داد؛ یعنی روزها استراحت میکرد و شبها به راه خود ادامه میداد تا اینکه «اسرائیل» (1) لقب گرفت.
حضرت یعقوب (علیه السلام) هرچه از زادگاهش دورتر میشد، بیشتر در اندیشهی سرزمین جدید فرو میرفت و با گذشت روزها احساس شوق و شادمانی بیشتری برای رسیدن به پایان سفر میکرد، لذا با افزایش آن خوشحالی، او در نوردیدن صحرا و پشت سرگذاشتن پستی و بلندیهای شنی، چابکتر و سریعتر میشد و به طوفانها و بادهای سوزان شنی اهمیتی نمیداد. او به تنهایی و بدون همراه و همسفر، در آن بیابان و دشت ساکت و آرام به پیش میرفت و تنها صدای پدر بزرگوارش در گوش او طنین افکن بود که او را بر حرکت هر چه زودتر فرمان میداد.
هرچه طنین آوای پدر، در صحرایی که هیچ صدایی از آن برنمیخاست، شدیدتر میشد، حضرت یعقوب (علیه السلام) بر سرعت و شتاب خود میافزود و به خستگی، رنج، خطرهای احتمالی و دشواریهای راه هیچ گونه توجهی نمیکرد و همهی تلاش و هدف او انجام دادن خواستهی پدر ارجمند، با محبت و گرامیاش بود.
روزها با سرعت میگذشت و حضرت یعقوب(علیه السلام) بیشتر و بیشتر از زادگاهش فاصله میگرفت. از سوی دیگر، او میبایست با آن دشت و بیابان هم خداحافظی میکرد و از فراقش حسرت میکشید و به سرزمین جدیدی پا میگذاشت که آمادهی استقبال از او بود. یک احساس درونی به حضرت یعقوب (علیه السلام) میگفت که سرزمین جدید از ورود او طراوت و جلوهی دیگری خواهد یافت.
آنجا سرزمینی بود با جوش و خروش فراوان زندگی، آبهای روان و گوارا و پوشیده از درختان سایهگستر زیبا، سبزهزارهای بیشمار و پر از آواهای پرندگان گوناگون. تصور این همه زیبایی باعث میشد که حضرت یعقوب (علیه السلام) مهمیزی بر اسب فرود آورد تا چون تیری رها شده بتازد و با شتاب و نیروی بیشتری به پیش رود.
آن حضرت به تشنگی یا گرسنگی خود توجهی نداشت و تنها امیدش ملاقات و روبه رو شدن با مردم بود. لذا برای رسیدن به این هدف و آرزو بود که آن راه خسته کننده و دشوار را پشت سرمیگذاشت و برای تحقق آن، همه چیز را تحمل میکرد. به هر حال، کم کم در افق شبحهایی چون خیال پدیدار شد و در آن دورها نشانههایی از حرکت به چشم خورد، حضرت یعقوب (علیه السلام) با خود میگفت که آیا آنها حقیقتهایی از گوشت و خون و استخوان هستند؟ با کم شدن فاصله و نزدیک شدن به آنها آن حضرت متوجه شد که واقعاً انسانهایی در رفت و آمد هستند. گروهی به کشاورزی، دستهای به گلهداری گوسفند و چهارپایان و عدهای به چیدن و پر کردن سبدهای خود از میوهی درختان مشغول بودند.
پس از در نوردیدن آن همه شنزارها و بیابان خشک و بایر، به خدا سوگند که چه مناظر زیبا و مسرت بخشی به چشم میخورد و بعد از مدتی وحشت و تنهایی و دوری از مردم، چه زیباست جوش و خروش و تلاش انسانها!
به هر حال، بار دیگر آن حضرت انسانهایی را میدید که گروهی یا انفرادی سرگرم تلاش و فعالیت روزمره برای امرار معاش خود بودند.
بدین ترتیب، حضرت یعقوب به شهر و آبادی رسید و از مرکبش پیاده شد و با پا نهادن بر خاک آنجا، در درون خویش احساس اطمینان و آسایش کرد و سراپایش را شور و شعف و هیجان فرا گرفت. او جلوتر رفت و از آبی گوارا خود را سیراب کرد و برای فرار از گرمای سوزان آفتاب، خود را به سایهای رساند.
ساعتی گذشت تا حضرت یعقوب نیرو و توان خویش را باز یافت، سپس جایی که درآن تعدادی چوپان گرد آمده بودند، توجهش را جلب کرد. به طرف آنان رفت و با لهجهی خود، که برای آنان بیگانه مینمود، پرسید:
– اینجا از سرزمینهای آرام است؟
– بله آقا.
– آیا در اینجا شخصی به نام «لابان» فرزند «بتویل» زندگی میکند؟
– آری آقا. او بزرگ خاندان خود و ستارهی درخشان قوم خویش است. ما او را گرامی میداریم. او حافظ و حمایت کنندهی سرزمین ماست. شیخ لابان داماد حضرت اسحاق پیامبر است. خوشا به حال او که چون پدر برای این مردم است و آنها از دارایی و خیرات او بهره میبرند. او مالک همهی گلههایی است که میبینی و مالک همهی چهارپایان این سرزمین است.
حضرت یعقوب در حالی که احساس آرامش و رضایت خاطر فراوانی از سخنان آن گروه دربارهی دایی خود میکرد، علاقه داشت اطلاعات بیشتری به دست آورد. لذا پرسید:
– برادران! آیا در سرزمین شما امنیت برقرار است؟
(چنین پرسشی از انگیزههای درونی انسان است. چون پیامبران و فرستادگان الهی هیچ گاه در پیآگاهی از پیشامدها و مقدرات نبودهاند. آن سوال در واقع بازگو کنندهی احساس باطنی حضرت یعقوب بود که او با یادآوری سوء قصد و توطئه برادرش نسبت به خود آن را مطرح کرد تا در آینده اطمینان خاطر و آسودگی بیشتری داشته باشد.)
پاسخ چوپانان هرگونه نگرانی و تشویش را از حضرت یعقوب برطرف کرد و سخن یکی از آنان بر شادمانی او افزود که گفت:
– ای آقا! ما در سرزمین حضرت ابراهیم پیامبر هستیم. در اینجا بود که پیامبری و دعوت او رشد و نمو کرد و شریعتش از اینجا بر جهان پرتو افکند. پس چگونه در آرامش و امنیت زندگی نکنیم؟
حضرت یعقوب، سخنان زیبای آن مرد را ستود و برای آنان چنین دعا کرد:
«برادران! امیدوارم همواره نعمتها و برکتهای الهی بر شما فرو بارد و از خداوند متعال و پیامبرانش جزای خیر ببینید.»
چوپانان که از برخورد و صحبت حضرت یعقوب شادان شده بودند، توجه به خوشامدگویی بیشتری نسبت به او ابراز داشتند و گفتند:
«آقا! شما مسافر و بازدید کنندهی خیلی خوبی هستید. به کشور و سرزمین ما خوش آمدید.»
حضرت یعقوب که نمیخواست بیش از این تامل و درنگ کند، با کلامی زیبا از آنان خواست تا هر چه زودتر او را به خانهی شیخ لابان هدایت کنند و چنین گفت:
«شما چه خوب یک شخص تازه وارد و غریب را گرامی میدارید. اگر ممکن است، لطفاً یک نفر از شما مرا به خانهی شیخ لابان برساند؟»
آنان بلافاصله همگی یکصدا گفتند: «همگی ما دوست و راهنمای شما هستیم.»
آنها دسته جمعی پیشاپیش حضرت یعقوب به سرعت به راه افتادند، بدون اینکه به گاوهای رها شدهی خود و کشتزارهایی که آسیب فراوانی از گلههای بی سرپرست خواهند دید، کوچکترین توجهی داشته باشند. آنها فقط در اندیشه پذیرایی از میهمان از راه رسیدهی آقا و سرور خودشان بودند. حضرت یعقوب که چنین دید، با مهربانی آنان را متوقف کرد و گفت:
«بی انصافی است که همهی شما به راه بیفتید، برای راهنمایی من یک نفر کافی است و از اینکه میان شما مردمان خوب و نجیب هستم، خیلی خوشحالم و مسلماً راه را گم نخواهم کرد.»
بدین ترتیب، همهی آنها ایستادند و یک نفر گفت:
«آقا شما خودتان از میان ما یک نفر را انتخاب کن و ما هم به این انتخاب کاملاً راضی هستیم.»
حضرت یعقوب که نمی توانست بین آنها تفاوتی قایل شود، به حیرت افتاد، ولی بلافاصله گفت:
«شما همگی برادرانی عزیز و گرامی هستید. خواهش میکنم که این زحمت را از دوش خود بردارید یا اینکه من از اینجا تکان نمیخوردم. فکر نمی کنم راضی باشید که ملاقات من با شیخ لابان به تاخیر افتد.»
در آن موقع، چوپانان سر به زیر افکندند و هیچ کس پاسخی نداد و تنها گردنهایشان به این سو و آن سو چرخید و سکوت کاملاً حکمفرما شد. اما این وضع خیلی طول نکشید و یکی از حاضران سکوت را شکست و ضمن اشاره با دست گفت:
«عزیزان نگاه کنید! او «راحیل»، دختر شیخ لابان است. گویی خداوند متعال او را برای رهایی ما از این حیرت فرستاده است تا بیش از این خود را ملامت و سرزنش نکنیم. بیایید پیش او برویم.»
چوپانان شتابان به سوی راحیل حرکت کردند و حضرت یعقوب هم به دنبالشان رفت. آنان او را چنین به راحیل معرفی کردند:
«مرد تازه وارد و غریبی است که برای ملاقات با شیخ لابان به اینجا آمده است. ما همگی خواستیم که راهنمایش باشیم، اما او نپذیرفت. گفتیم خود از میان ما یک نفر را انتخاب کن، او قبول نکرد تا اینکه خداوند شما را رسانید.»
راحیل از چوپانان با محبت سپاسگزاری کرد و آنها را به دنبال گلههایشان فرستاد و سپس ضمن خوشامدگویی به مسافر از راه رسیده گفت:
«ورود شما به این سرزمین افتخار بزرگی برای ماست. سرکرده و بزرگ این مردم هم بسیار خوشحال خواهد شد. او پدر من و داماد پیامبران است.»
حضرت یعقوب با دیدن شباهت فراوانی که راحیل با مادر بزرگوارش داشت، بیاختیار قطرههای اشک از چشمانش سرازیر شد و برگونههایش غلتید. از این رو از راحیل روی برگرداند و با خود چنین زمزمه کرد:
«از این ضعف و سستی به خداوند متعال پناه میبرم و استغفار میکنم، شایسته نیست با چنین قیافه گریان و اندوهگینی با دختر دایی و دایی بزرگوارم روبه رو شوم.»
سپس به راحیل رو کرد و گفت:
«از دگرگونیای که برایم پیش آمد، متاسفم. البته، من از راهی دور به اینجا آمدهام و خواهان امنیت و آسایش در شهر شما هستم.»
راحیل که از سخنان حضرت یعقوب شگفت زده شده بود، با خود اندیشید، مگر او کیست که دیدن من او را به گریه انداخت.
حضرت یعقوب حیرت او را دریافت، لذا اضافه کرد:
«من با شما خویشاوندی نزدیک و پیوندی محکم دارم. پدرم از این سرزمین و مادرم از همان درختی است که شما از آن برآمدید، من یعقوب فرزند اسحاق پیامبرم که از سرزمین کنعان برای دیدار داییام، شیخ لابان، آمدهام.»
راحیل با شنیدن سخنان یعقوب، برای کاستن از غم و اندوه او گفت:
«دور باد جدایی و فراق بین افراد یک خانواده! این چنین دوریها چقدر سخت و طاقت فرساست. ولی شما پسرعمه، به میان خانواده خود آمدهاید. دایی شما از دیدنتان بسیار خوشحال خواهد شد. حالا میخواهید پیش از دیدار او مقداری شیر بنوشید؟»
حضرت یعقوب فعلاً میخواهم هرچه زودتر به دیدار داییام نایل شوم.»
راحیل با شنیدن سخن حضرت یعقوب و قاطعیت آن، گلهاش را رها کرد و به اتفاق آن حضرت با شادمانی به سوی خانه حرکت کردند و با ورود به آنجا، آن مژدهی بزرگ را چنین به پدر اطلاع داد:
«این یعقوب فرزند اسحاق، پسر عمه من است.»
لابان با خوشحالی بسیار فریاد برآورد:
«پسرخواهرم! در سرزمین من!»
سپس سراسیمه خود را به یعقوب رساند و او را در آغوش گرفت و با شوق و حرارت فراوان محکم به سینه خود فشرد و غرق بوسه کرد. سپس او را درکنار خود نشانید و شروع به احوالپرسی کرد و جویای حال خویشاوندان و دوستان شد و از وی دربارهی مسافرتهایش و… پرسش کرد. آن گفت و شنود مدتی به طول انجامید و گویی لابان اطرافیان و دیگر حاضران را از یاد برده بود، از جمله راحیل را که در تمام مدت ایستاده و به آن ملاقات و گفت و گوی آن دو خیره شده بود. بالاخره چون راحیل دید که پدرش حضور او را فراموش کرده است، به آرامی از کنار آنها دور شد و تنهایشان گذاشت تا کاملاً از دیدار خود بهره گیرند و دوستی و علاقه خود را به یکدیگر ابراز کنند.
لابان با آگاهی از هدف اصلی مسافرت حضرت یعقوب، او را عزیز و گرامی داشت و مقام و منزلت خاصی در میان خانواده برایش قایل شد.
حضرت یعقوب با استراحت، خستگی و رنج سفر را از تن به در کرد و سپس نزد دایی ارجمندش رفت و تقاضای ازدواج با یکی از دخترانش را مطرح کرد.
از سوی دیگر، لابان هم در این باره اندیشیده و تصمیم خود را گرفته بود و چون در نظرداشت حضرت یعقوب را بنا به خواست حضرت اسحاق (علیه السلام) مدتی نزد خود نگه دارد تا با گذشت زمان، کینه و دشمنی برادر حضرت یعقوب به فراموشی سپرده شود، از این رو با محبت و نرمی چنین پاسخ داد:
«فرزندم! جایگاه تو پیش من همانند فرزند در کنار پدرش است. من دختر بزرگم «لیّا» را به ازدواج تو درمیآورم، زیرا در عرف ما چنین است که نخست دختر بزرگتر باید ازدواج کند و چون تو باید برای ازدواج از نظر شرعی مهریهای بپردازی، پس مدت هفت سال نزد ما بمان، گوسفندان را به چراگاه ببر و در کارهای روزمره مرا یاری کن و این کابین همسرت خواهد بود.»
حضرت یعقوب سر به زیر افکند و همهی جوانب آن پیشنهاد را در ذهن خود بررسی کرد و در پایان به این نتیجه رسید که سخن داییاش درست و حق است، لذا طولی نکشید که سربرداشت و گفت:
«با مبارکی و یاری خداوند.»
دایی او هم گفت:
«گذشت سه سال از این خدمت را پیش پرداخت مهریه لیّا قرار میدهیم و خطبهی عقد را میخوانیم و سپس تو میتوانی با همسرت در یک خانه زندگی کنی و بقیه مدت خدمت خود را انجام دهی تا تعهد و پیمانت به پایان برسد.»
حضرت یعقوب (علیه السلام) گفت: «دایی عزیز! من همین گونه هستم که میبینی و به لطف و عنایت خداوند و خیر و برکت او امیدوارم.»
بدین گونه، حضرت یعقوب شهروند سرزمین آرام شد و به چرانیدن گوسفندان و یاری دایی بزرگوارش در انجام دادن کارهای مردم همت گماشت.
چندی نگذشت که حضرت یعقوب با اخلاق پسندیده، والاتباری و برخوردهای خویش با مردم، مورد علاقه و دوستی همگان قرار گرفت. او همواره به یاری و کمک مردم میشتافت و شریک شادیها و غمهایشان بود.
همسر آن حضرت لیّا بیش از همه به او دل بسته بود و با تمام قدرت و توان در فراهم آوردن آسایش و سعادت شوهرش کوشش میکرد و در کنار او بودن، برایش اطمینان بخش بود و دوری از او باعث ناراحتی و اندوه فراوان او میشد.
لیّا به دلیل محبت و علاقه بسیاری که به شوهرش داشت، کنیز خود به نام «زلفه» را به او بخشید و حضرت یعقوب برای خشنودی و رضایت لیّا هدیهی او را پذیرفت و زلفه را به همسری گرفت و او را عزیز و گرامی داشت.
با گذشت چند سال، حضرت یعقوب دارای فرزندانی شد به نامهای روبیل، شمعون، لاوی، یهودا، ایساخرو زابلیون که از دختر دایی لیّا و جار و اشیر که از زلفه بودند.
فرزندان حضرت یعقوب موجب روشنی دیدگان او بودند، از این رو آن حضرت به تربیت صحیح آنان همت گماشت و تربیت او بر پایهی ایمان به خداوند متعال و رفتار نیکو با مردم بود. آن حضرت همسران خود را هم محترم میشمرد و به آنان بسیار محبت میکرد.
بدین ترتیب، حضرت یعقوب (علیه السلام) زندگی آرام، با خاطری آسوده و وجدانی مطمئن را پشت سر میگذاشت و تنها دوری و بیخبری از اوضاع و احوال پدر و مادر او را رنج میداد.
اما از آنجا که انسان، حتی اگر پیامبر هم باشد، نمیتواند از پیشامدها و مقدرات روزگار برکنار یا در امان باشد، یک روز هنگام غروب آفتاب، حضرت یعقوب در بازگشت به خانه همسرش را در آستانهی در ندید. که هر روز به انتظار مراجعت شوهرش کنار در خانه میایستاد، اینک خبری از او نبود، تشویش و نگرانی فراوانی سراپای یعقوب را فرا گرفت و بر سرعت خود افزود و هنگام وارد شدن به خانه با صحنه غمباری روبه رو شد. لیّا، همسر عزیزش، در بستر بیماری افتاده بود و ناله کنان از درد به خود میپیچید و شیخ لابان، پدرش، دعا خوان و اشک ریزان بر بالینش نشسته بود.
حضرت یعقوب تا صبح در کنار لیّا نشست و به او دلداری و آرامش داد و لحظهای او را تنها نگذاشت و پی در پی آب و دارو به او میداد. به سخنان شوهرش گوش میداد، ولی توان پاسخگویی نداشت. با گذشت زمان، حال لیّا رو به وخامت گذاشت و ناگهان با طلوع فجر، او کاملاً به هوش آمد و تمام حواسش به کار افتاد. حضرت یعقوب بسیار خوشحال شد و او را بیشتر مورد لطف و محبت خود قرار داد، به این امید که بیماریاش به پایان رسیده است و بار دیگر سلامت خود را باز مییابد. آن حضرت با چهرهای خسته و غمگین در کنار لیّا نشست و او که با نگاهی عمیق به حضرت یعقوب چشم دوخته بود، گفت:
«از اینکه هنگام بازگشت منتظرت نایستاده بودم، بسیار متاسفم و به دلیل اینکه باعث ناراحتی و خستگی تو شدهام، خیلی اندوهناکم. رنجها و سختیهایی که در طول روز تحمل میکنی، برایت کافی است. کوتاهی و خطایم را ببخش، چون واقعاً در اختیارم نبود و توانایی ادای وظیفه را از دست داده بودم.»
حضرت یعقوب با لطف و محبت بیپایان پاسخ داد:
«عزیزم! هرگونه غم و اندوه را از خود دور کن، هیچ چیز در این دنیا با سلامت تو قابل مقایسه نیست و برایم ارزشی ندارد. تو بهترین همسر وفادار و شریک زندگی من و قانع و دوراندیش هستی.»
لیّا گفت: «همسرعزیزم! با این سخنانت درد و رنجم را اضافه نکن!»
آن حضرت پاسخ داد: «تنها آرزویم این است که هرچه زودتر بیماری و درد تو به پایان رسد و غم واندوه از تو رخت بربندد.»
لیّا به اطراف خود نگاهی کرد و به گوشههای اتاق خیره شد و گفت:
– بچهها کجایند؟
– آنها خوابیدهاند و خوابهای خوش می بینند.
– می خواهم آنها را ببینم.
– ولی صبح نزدیک است. آن وقت همهی آنها با خنده و شادمانی دور تو جمع می شوند.
– اما من تا صبح زنده نمیمانم.
– عزیزم! اینگونه صحبت نکن! نباید چنین فکری بکنی.
– جدایی از شما بسیار سخت و طاقت فرساست، ولی چه میشود کرد که این خواست خداوند است، راه فراری از خواست و فرمان الهی نیست. ولی سرورم وصیتی دارم، تقاضا میکنم به آن گوش فرا دهی و سپس آن را اجرا کنی.
– این از شدت بیماری است، عزیزم! شک ندارم که خیلی زود به زندگی سراسر شور و نشاط گذشتهات باز میگردی.
درآن لحظه، حضرت یعقوب از اعماق جان آهی کشید و با همه توان کوشش میکرد تا هرگونه نگرانی و ناامیدی را از لیّا دور کند. لذا به او گفت:
«اگر کمی شیر و عسل بخوری، خیلی زود نیرو میگیری و به یاری خدا میتوانی برخیزی.»
لیّا گفت: «تقاضا دارم، در حضور پدرم وصیتم را بشنوی، فرصت از دست میرود.»
حضرت یعقوب حیرت زده و ناباورانه به دایی خود نگاهی کرد و او با اشاره از او خواست که لحظاتی سکوت کند. لیّا که خاموشی حضرت یعقوب را دید، گفت:
«دربارهی پدر و فرزندانم به تو سفارش میکنم. پس از من با راحیل، خواهرم، ازدواج کن! او بهترین کسی است که میتواند از فرزندانم نگهداری کند و سرپرست آنان باشد.»
این آخرین سخن و جملههای لیّا بود و پس از آن، ناگهان او خاموش شد و چشمانش را فرو بست. حضرت یعقوب فکر کرد که او بر اثر شدت بیماری از حال رفته است و اندکی استراحت میکند. اما نه، استراحت ابدی و مرگ بود و لیّا در لحظات هوشیاری پیش از مرگ بود و گویی او کم کم به خوابی عمیق فرو میرفت، نه حرکتی، نه نَفس تنگیای و نه جان کندنی، بلکه او با آرامش کامل و نفسی مطمئن به جهانی دیگر رهسپار شد.
پدر لیّا که شاهد و ناظر صحنهی مرگ دخترش بود، دیگر نتوانست خودداری کند و شیون کنان خود را روی پیکر بیجانا او انداخت و گفت:
«دخترم! افسوس و دریغ فراوان از اعماق جانم بر تو! بعد از تو دریغ و درد بیپایان برمن!»
بدین گونه، لیّا به جهان باقی شتافت و حضرت یعقوب را با قلبی اندوهگین و خاطری شکسته و محزون تنها گذاشت. او هر روز بر مزار همسرش حاضر میشد و از خداوند متعال برایش طلب بخشایش، رحمت و بهرهمندی کامل از نعمتهای الهی میکرد.
یک سال از درگذشت لیّا سپری شد و همزمان، مدت هفت سال خدمت تعهد شدهی حضرت یعقوب هم به پایان رسید، بنابراین او برای مشورت با دایی ارجمندش و راهنمایی از او به حضورش رسید و پرسید که آیا مدتی دیگر درآنجا بماند یا اینکه به کشور خود باز گردد؟
لابان به فکر فرو رفت و موضوع را ازهر نظر مورد بررسی و دقت نظر قرار داد، او که هنوز از درگذشت لیّا غمگین و دل شکسته بود، با دوری و رفتن حضرت یعقوب دردها و افسردگیاش افزون میشد و از سوی دیگر، هنوز وصیت لیّا انجام نشده بود و یعقوب هم تاکنون سخنی از آن به میان نیاورده بود. بنابراین، اگر از او بخواهد که بماند، آیا در حقش ستم نکرده است؟ شاید با دوری از آنجا غم و اندوه انباشته شده در قلبش [از درگذشت لیّا] کم کم به فراموشی سپرده شود. لابان واقعاً متحیر و درمانده بود که چه بگوید. از طرفی، داماد و پسر خواهرش از او اظهار نظرخواسته است و چنانچه نتواند راه و چارهای فرا راه او قرار دهد، آیا سزاوار است که او را در نگرانی و تشویش و بلاتکلیفی وا گذارد؟ به هر حال، لابان سکوت را شکست و گفت: «فرزند عزیزم! آیا میخواهی از پیش ما بروی؟»
– دایی جان! هنوز تصمیمی نگرفتهام و می خواهم با صلاحدید و راهنمایی شما این کار را انجام دهم.
– فرزند خواهرم! تو برای من بسیار عزیز و گرامی هستی. از دوریات سخت ناتوان و فرتوت میشوم، ولی اگر خودت بخواهی بروی، مانعت نمیشوم و تنها کار مهمی که میماند و باید انجام شود، عمل به وصیت لیّا است و می خواهم آن را تحقق بخشم.
حضرت یعقوب آهسته نالهای جانسوز برآورد و گفت:
«خدایش رحمت کند. چه دشوار و سخت است تحمل دوری او» آن حضرت پس از اندکی تامل اضافه کرد:
«همان وصیتی است که هنوز صدایش در سرم طنین افکن است و گوشم را مینوازد. من با خواست همسر درگذشتهام مخالفتی ندارم، ولی چرا باید راحیل را رنج دهیم. او که گناهی مرتکب نشده و کار زشتی انجام نداده است تا به این کار مجبورش کنیم؟
ممکن است راحیل از این ازدواج ناراحت شود. او از نظر اخلاق و رفتار از خواهرش چیزی کم ندارد و در زندگی و رضایت خاطر از شرایط آن، از او کمتر نیست. برای او همسری گرامی و ارجمند اختیار کن، هر چند او برای نگهداری از فرزندان خواهرش نسبت به زنان دیگر شایستهتر است.
– بنابراین، اگر او به این ازدواج راضی باشد، مدتی دیگر در اینجا میمانم و برای پرداخت مهریهاش هم مدتی کار میکنم یا اگر خواستید، مهریه او را فوراً میپردازم.»
لابان گفت: «فرزندم! تو ثروت فراوان و چهارپایان بسیاری داری، اگر ازدواج کردی و قصد سفر داشتی، از رفتنت جلوگیری نمیکنم، چنانچه دوست داشتی بمانی، دلگرمی و شادمانی خاطرم بیشتر خواهد بود.»
حضرت یعقوب گفت: «دایی جان! مقدمم را گرامی داشتید و در حد توان از من پذیرایی و نگهداری کردید و حتی مرا بر دیگران مقدم داشتید و مورد محبت و لطف خود قرار دادید و با بخششها و احسانتان ثروتمندم کردید. مگر آن همه خوبیها و بزرگواریهای شما را میتوانم نادیده بگیرم و با غم و رنج فراوانی که دارید شما را تنها بگذارم؟ با این کهنسالی شما را رها و فراموشتان کنم؟ خیر! از کنار آقا و بزرگ این مرز و بوم تکان نمیخورم، مگر اینکه خداوند متعال فرمان حرکتم دهد.»
اشک ازدیدگان لابان سرازیر شد و اطمینان پیدا کرد که حضرت یعقوب، راحیل و فرزندان لیّا درکنار او خواهند ماند. از این رو جلو رفت و یعقوب را در آغوش گرفت و سخت به سینه فشرد و با محبت بسیار او را غرق بوسه کرد.
بدین ترتیب، حضرت یعقوب در سرزمین آرام ماندگار شد و با راحیل، خواهر لیّا ازدواج کرد و آنها با صمیمیت و وفا با یکدیگر زندگی میکردند. راحیل همان گونه که پدرش گفته بود، تندیسی از اخلاق رفتار بسیار نیکو و پسندیده بود. او بهترین روش همسرداری را داشت و فرزندانش خواهرش را نیز مورد توجه و عنایت فراوان قرار میداد و تمام تلاش خود را به کار میگرفت تا گرد غم و اندوه را از چهره شوهر داغدیدهی خود بزداید و فرزندانش هم تربیتی شایسته داشته باشد. او نمونهی همسری خوش رفتار، راستگو و مادری از جان گذشته بود. او نیز مانند خواهرش برای ابراز محبت و عشق بیپایان خود به شوهرش، کنیزش (بلهه) را به او بخشید و با اصرار فراوان تقاضا کرد تا با او ازدواج کند.
روز و روزگاران با شتاب میگذشت. راحیل اولین فرزندش، یوسف، را به دنیا آورد و [برخلاف دیگر زنان] باعث شد که محبت و علاقهاش به فرزندان خواهر و شوهرش بیشتر شود. این شادمانی و سعادت با تولد دو پسر از بلهه به نامهای «وان» و «نفتالی» افزایش یافت.
حضرت یعقوب سرپرست خانوادهی بزرگی شده بود و همگی را یکسان مورد توجه و محبت خود قرار میداد.
لابان هم از اینکه بار دیگر خوشبختی و شادمانی بر حضرت یعقوب و خانوادهاش سایه گسترده بود، خیلی خوشحال بود و کم کم غم و اندوه از او رخت برمیبست، ولی از آنجا که زندگی کسی در این دنیا جاودانه و ابدی نیست، او نیز در همان اوضاع و احوال درگذشت.
چیزی از این مصیبت و ماتم نگذشته بود که حضرت یعقوب احساس کرد، وقت حرکت و کوچ کردن فرا رسیده است. با مردم خوب آرام وداع کرد و با افراد خانوادهاش به فلسطین، سرزمین پُر خیر و برکت، بازگشت.
حضرت یعقوب (علیه السلام) پس از دریافت فرمان الهی به عنوان پیامبری گرامی و عزیز در میان قوم خود زندگی میکرد و خداوند متعال «بنیامین»، آخرین فرزندش، را در فلسطین به او عطا فرمود و او تنها فرزند متولد شدهی حضرت یعقوب در فلسطین بود. در قرآن کریم در سورهی یوسف از او یاد شده است.
زندگی حضرت یعقوب (علیه السلام) تا آن زمان، چه در غربت و چه در بازگشت به وطن و به ویژه در میان فرزندانش بسیار سعادتمندانه و پرجوش و خروش بود، ولی از آن به بعد که میتوان گفت سالهای پایانی عمر آن حضرت محسوب میشود، بارزترین و مهمترین دوران زندگی آن پیامبر الهی به شمار میآید. پایانی که شامل مجموعهای از حکمت، استواری و پایبندی به عقیده و آرمان و نگهبانی از آن است، اتفاق و رخدادی نمونه و بینظیر در آن به وقوع پیوست که گذشت زمان و روز و شب آن را از یادها و خاطرها نمیبرد و همواره تازگی و ویژگی خود را دارد. در طول تاریخ، انسانهای بسیاری بودهاند که به تنهایی قیام کرده و مردم را به خداپرستی و ایمان واقعی به پروردگار یگانه دعوت کردهاند و برای رساندن و راهیابی این حقیقت و باور به مغزها و دلهای گمراه مردم، تمام تلاش و کوشش خود را به کار گرفتهاید.
به طور کلی، داستان حضرت یعقوب (علیه السلام) را براساس آنچه در قرآن کریم آمده است، میتوان به سه بخش تقسیم کرد:
1. مژده فرشتگان به ولادت او؛
2. حوادث و اتفاقهایی که در داستان حضرت یوسف (علیه السلام) برایش پیش آمد؛
3. وصیت او هنگام درگذشت.
البته، سومین بخش و مهمترین قسمت وصیت او در بستر مرگ است که خداوند متعال هم، در سورهی مبارکهی بقره، آیه 133 دربارهی آن چنین میفرماید:
(آیا وقتی که مرگ یعقوب فرا رسید، حاضر بودید؟ هنگامی که به پسران خود گفت: پس از من چه چیز را خواهید پرستید؟ گفتند: معبود تو و معبود پدرانت ابراهیم و اسماعیلی و اسحاق –معبودی یگانه- را میپرستیم و در برابر او تسلیم هستیم.)
پس هدف و مقصود همهی آرمان همین و همین جاست.
این منظره را در خیال به تصویر بکشید که حضرت یعقوب (علیه السلام) در بسترمرگ است و همهی فرزندانش با ماتمی جانکاه گردِ او جمع شدهاند.
دقت، تامل و ژرف اندیشی بیشتر دراین منظره، برعظمت، بزرگی و پندآموزی آن میافزاید. پرسش حضرت یعقوب (علیه السلام) و پاسخ فرزندانش درآن شرایط و هنگامه، موضوعی است که از آغاز آفرینش و پیدایش انسان بر روی زمین مطرح بوده است.
سوال حضرت یعقوب (علیه السلام) این است که:
«پس از من چه کسی را عبادت میکنید؟»
این نشان دهندهی نگرانی و تشویش خاطر عمیق آن حضرت از مطلبی است که میخواهد پیش از مرگ و دیده از این جهان فروبستن، به آن اطمینان پیدا کند و باآسودگی و آرامش به جهان دیگر قدم گذارد.
پاسخ فرزندان او چنین بود:
«خدای تو و خدای پدرانت، ابراهیم و اسماعیل و اسحاق، همان خدای یگانه را می پرستیم و ما در برابرش تسلیم و فرمانبرداریم.»
این همان ایمان واقعی به خداوند یگانه، یکتا و بی شریک است. خدای همهی پیامبران و فرستادگان، خدایی که ابراهیم، اسماعیل و اسحاق –علیهم السلام- به او ایمان و اعتقاد داشتند و شایسته بود که فرزندان و نوادگان او نیز پیرو همین باور باشند که چنین هم بودند. لذا آنها به پدر خود گفتند: «ما خدای یگانه را میپرستیم و به او ایمان داریم.»
آیهی شریفه گویای این مطلب است که فرزندان حضرت یعقوب؛ یعنی بنی اسرائیل مسلمان بودهاند و تا هنگامی که به خدای یگانه ایمان داشته باشند و از دستورهای پدران و نیاکانشان پیروی کنند، مسلماناند و در غیر این صورت از دین الهی خارج شده و به جای نور، تاریکی را برگزیده و خود را از رحمت و برکات الهی محروم داشتهاند.
به هر صورت، حضرت یعقوب (علیه السلام)، مانند همهی انسانها در زمان و لحظهی مقرر از سوی خداوند متعال، درگذشت و در آخرین لحظات برای اطمینان خاطر، فرزندانش را به یگانه پرستی و مسلمانی که همان تسلیم در برابر خالق هستی است، فرا خواند و سفارش کرد.
سلام و درود فراوان بر حضرت یعقوب (علیه السلام) باد که به راستی از نیکوکاران و صالحان بود.
پینوشتها:
1- گویند «اسرائیل» از «حرکت در شب» گرفته نشده است، بلکه از «أسر» به معنی «بنده» و «ایل» به معنی «خدا» تشکیل شده است و لذا اسرائیل یعنی «بندهی خدا».
منبع مقاله :
زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران …]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم