نویسنده: سمیح عاطف الزین
مترجمان: علی چراغی، محمد حسین احمدیار، محمد باقر محبوب القلوب
لوط عمویش، ابراهیم (علیه السلام)، را در سرزمین فلسطین ترک کرد و عازم سرزمین سدوم و عاموره در شرق اردن شد و مردم را به توحید دعوت کرد تا اینکه خداوندوی را به پیامبری مبعوث فرمود.
حضرت لوط (علیه السلام) در آن سرزمین اقامت گزید و متوجه شد که عادات ناپسندی در میان مردم آنجا رواج دارد و آنها در شهوات و فساد اخلاقی غرق شدهاند. آنها از راه دزدی و راهزنی زندگی میکردند. مردمانی پست بودند که یکدیگر را به گناه و خیانت سفارش میکردند. فاجرانی بودند که برای اصول و ارزشهای اخلاقی و انسانی ارزشی قایل نبودند و بالاتر از همهی این مفاسد، کار کثیف و ننگینی را در پیش گرفته بودند که در میان هیچ قومی سابقه نداشت. آنها بر خلاف قوانین طبیعی، به همجنس بازی روی آورده بودند.
حضرت لوط (علیه السلام) تلاش فراوانی کرد تا آنان را به راه راست باز گرداند، زیرا او مومن بود و نمیتوانست از این عمل ناشایست چشمپوشی کند. اما مردم به او اهمیتی ندادند و به سخنانش توجهی نکردند. حضرت لوط (علیه السلام) آنها را از دست زدن به آن عمل ناپسند، نهی کرد و فرمود:
(آیا شما به جای زنان، از روی شهوت با مردان درمیآمیزید؟ نه، بلکه شما مردمی جهالت پیشهاید.) (1)
اما آنها به جای پذیرفتن سخنان حضرت لوط، به مخالفت با او برخاستند و میخواستند او را از شهر بیرون کنند:
(گفتند: خاندان لوط را از شهرتان بیرون کنید که آنها مردمی هستند که به پاکی تظاهر میکنند.) (2)
به این جملهی قرآنی توجه کنید: «آنها به پاکی تظاهر میکنند.» همین آیه نشان دهنده نجاست و پلیدی آن مردم است. مردمی که از هیچ عمل ناپسند و زشتی روگردان نبودند. گناه لوط و خانوادهاش این بود که مثل بقیه نبودند. وقتی خاندان لوط پاک باشند، بدان معناست که قوم او ناپاکاند. همین آیه دلیل آشکاری بر جنایتکاری قوم لوط است. جنایتی که فقط آن قوم مبتکر آن بودند و این به معنای انحطاط اخلاقی یک قوم و جماعت است. آنها میخواستند کسی را از شهر بیرون کنند که سعی داشت هدایتشان کند.
عمل غیر اخلاقی قوم لوط نشان از انحراف روحی آن مردم داشت و آنها به قدری در آن انحراف غوطهور شدند که شایسته نام «انسان منحط» گشتند. آنها مفاهیم اصیل انسانی را دگرگون برخلاف طبیعت و تمایلات انسانی رفتار کردند و به مرور، این بیماری، جزئی از وجودشان شد و همه برای قدم گذاشتن در راه گمراهی، پیرو شیطان شدند. پیامبری آمده بود تا درد آنان را درمان کند و عادت زشت آنها را از ایشان دور سازد، اما آن قوم به مخالفت با او برخاستند و با پاکی و طهارت به مقابله پرداختند. نصیحت پیامبران را رد کردند و از انجام دادن اعمال ناپسند به صورت آشکار، ابا نمیکردند.
آنان در انجام دادن گناه به حدی جسارت میکردند که هیچ غریبهای که وارد شهر میشد، از شرشان در امان نمیماند و با وقاحت تمام به لوط می گفتند: تو از زنان پذیرایی کن و مردان را برای ما بگذار!
حضرت لوط مایوس نشد و همچنان با بهرهگیری از برهان و استدلال با آنان بحث می کرد، اما افسوس که هیچ گوش شنوایی نبود و از طرفی، کار حضرت لوط در خانه نابسامان بود!
بلی، در خانهاش و از جانب زنش! آن زن ادعا کرده بود که به لوط ایمان آورده است و به همین دلیل لوط با وی ازدواج کرد، اما آن زن پنهانی علیه همسرش کار میکرد و مردم را به مخالفت با او تحریک مینمود و برای دشمنان لوط جاسوسی و خبرچینی می کرد تا اینکه به سرنوشت زن نوح گرفتار شد. قرآن کریم می فرماید:
(خدا برای کسانی که کفر ورزیدهاند، زن نوح و زن لوط را مَثل آورده است که هر دو در نکاح دو بنده از بندگان شایستهی ما بودند و به آنها خیانت کردند و کاری از دست شوهران آنها در برابر خدا ساخته نبود و [به آنها] گفته شد: با داخل شوندگان داخل آتش شوید.) (3)
رفتار آن زن در خانه عذابی مضاعف برای لوط بود، گویی آنچه از دست مردم میکشید، کافی نبود. آنها به حضرت لوط توهین میکردند، آزارش میدادند، اما آزار همسرش دردناکتر بود. چگونه چنین نباشد، وقتی آن حضرت میدید که همسرش با دشمنان برای آزارش همدست شده است. اگر مردی نتواند در کنار همسرش آسودگی و آرامش یابد، چگونه قادر به رویارویی با مشکلات بیرون خواهد بود؟ وقتی همه اطرافیان انسان از دشمنان او باشند، چه حال و روزی خواهد داشت؟
حال و روز حضرت لوط چنین بود که نه در خانه آرامش داشت و نه در خارج از خانه. در خانه از دست زنش و در بیرون از دست مردمان پست و بدکار آزار میدید. حضرت لوط میدانست که زنش جزو گروه گمراهان است، اما پیوسته در مقابله با وی صبر پیشه می نمود و کید و شرّش را تحمل میکرد.
حضرت لوط (علیه السلام) مدت زیادی به دعوت مردم پرداخت و جز بیمهری چیزی از آنان ندید. چون مردم او را ثابت قدم و بر عقیدهاش استوار دیدند، با تمسخر گفتند:
(اگر به راستی پیامبری، عذاب خدا را بر ما نازل کن.) (4)
حضرت لوط دیگر نمی توانست بیش از این، شاهد جنایتکاری آن قوم باشد، لذا از خداوند درخواست کرد تا وی را یاری فرماید و مردم فاسد را هلاک کند.
حضرت لوط (علیه السلام) درحالی با آن مردم فاسد مبارزه میکرد که عمویش، ابراهیم (علیه السلام) میزبان فرشتگان بود و بشارت فرشتگان را می شنید.
هر سه فرشته، پس از انجام دادن ماموریت خود، با حضرت ابراهیم وداع کردند و عازم شهر لوط شدند.
نزدیکیهای عصر بود که آن سه فرشته به دروازههای سدوم رسیدند. آنها در کنار جوی آبی ایستادند و به تماشای دختری پرداختند که کوزهی خود را از آب پر میکرد. ناگاه دختر متوجه سه مرد در پیرامون خود شد که تاکنون کسی نظیر آنها را در زیبایی و جمال ندیده بود.
یکی از فرشتگان از دختر پرسید که آیا نشانی خانه لوط را میداند؟
دختر دستپاچه شد و نتوانست جواب دهد، زیرا آنها نشانی خانه پدر او را میپرسیدند. او حتی نتوانست خود را معرفی کند. شاید هم عمداً خود را معرفی نکرد و پنداشت اینان دشمناند و پدرش از عهده مقابله با آنها برنخواهد آمد. اما وقتی با عزم و اصرار آنها مواجه شد، با شرم و حیا گفت: «اینجا بایستید تا بروم و بازگردم.» سپس او کوزه را رها کرد و به سرعت به خانه رفت تا خبر مهمانان بیگانه را به پدرش برساند.
آن خبر چون صاعقهای بر لوط فرود آمد و به سرعت به نزد آنان رفت و نفس زنان گفت: «سلام بر شما برادران بزرگوار! آیا جویای راهی هستید تا شما را راهنمایی کنم؟»
عجیب است که بخواهیم کسی را از خود دور کنیم، بدون آن که بدانیم از ما چه می خواهد. اما اگر نیت ما صاف بود و از این کار قصد خیر داشتیم، شاید مثل لوط رفتار میکردیم، هرچند مخالف با رفتار صحیح اجتماعی باشد. حضرت لوط از آن بیم داشت که مردم شهر آن سه جوان زیبا را ببینند و دست از سرشان برندارند. سلامت آنها از هر چیز دیگری مهمتر بود. اما آن سه جوان به سوال حضرت لوط پاسخی ندادند، از این رو رنگ از رخسار لوط پرید و با خود گفت: «امروز، روز سختی خواهد بود!» اما چگونه میتوانست آنها را در امان نگاه دارد؟ لذا دوباره از آنها پرسید: «رهگذرید یا مهمان؟»
آنها پاسخ دادند: «میهمانیم و در پی کاری آمدهایم.»
حضرت لوط میخواست با کنایه موضوع فساد اخلاقی مردم شهر را برایشان بازگو کند. از این رو گفت: «درطول عمر خود مردمی به گناهکاری مردم این شهرندیدهام.» اما آنها جوابی ندادند.
حضرت لوط (علیه السلام) دیگر چارهای نداشت و باید آنها را به خانه میبرد. ازاین رو سرش را به زیر افکند و با دلی غمگین درجلوی آنها به راه افتاد. در درون آن حضرت، آشوبی به پا شده بود و قیافهاش نشان میداد که میلی به دادن ضیافت ندارد، آن سه مرد جوان دربارهاش چه خواهند گفت؟ کاش میدانستند در درون او چه میگذرد. او باید از کرامت آنها دفاع میکرد، هرچند از شرافت و کرامت خودش مایه بگذارد. اما یک بار دیگر سعی کرد که با کنایه و اشاره موضوع را به ایشان بفهماند، ولی آنها بدون توجه به سخنان لوط و بدون آن که منظور او را بپرسند، آرام به دنبالش حرکت میکردند. آن حضرت وقتی دریافت که چارهای ندارد جز اینکه آنها را به خانه ببرد، سعی کرد مخفیانه این کار را انجام دهد. لذا رو به ایشان کرد و گفت: «شما اندکی دراین باغ بمانید تا من بروم و زود برگردم.»
فرشتگان که نمی خواستند او را بیش از این تحت فشار بگذارند، با اصرار بر اینکه حتماً باید برگردد، پذیرفتند که در باغ به انتظار او بمانند و حضرت لوط قول داد که به امید خدا برگردد.
هدف حضرت لوط آن بود که مهمانان را در تاریکی شب به خانه ببرد و صبح زود، پیش از طلوع خورشید آنها را مرخص کند تا کسی متوجه آمدن و رفتنشان نشود.
آن سه جوان تا فرا رسیدن شب به انتظار لوط ماندند و لوط با عذرخواهی فراوان آنها را به خانه برد و به زنش خبر داد که مهمانانی غریبه دارد و نباید کسی از آمدنشان باخبر شود و به او چنین گفت: «زود باش! مقداری غذا برایشان فراهم کن!» و زن با لبخند جواب داد: «چشم!»
زن لوط به جای اینکه در تدارک شام مهمانان باشد، با عجله به پشت بام خانه رفت و آتشی برافروخت تا به مردم شهر اعلام کند که لوط مهمان غریبهای دارد. آن علامتی میان زن لوط و مردم شهر بود و هر بار که مهمان غریبهای به خانه لوط میآمد، او با آتش به آنان علامت میداد.
چند لحظهای بیش نگذشته بود که جمعیت انبوهی جلو در خانهی لوط جمع شدند. وقتی حضرت لوط صدای داد و فریاد و همهمهی مردم را شنید، از پنجره به بیرون نگاهی انداخت و مشاهده کرد که مردم گروه گروه به طرف خانهاش میآیند و فوراً دریافت که کار از کجا آب میخورد، لذا به دنبال زنش گشت، اما اثری از او نیافت.
آنچه حضرت لوط از آن بیم داشت، اتفاق افتاده بود. اما او چه باید میکرد؟ آیا اجازه میداد تا مردم با هر بلایی که میخواهند بر سرمهمانانش بیاورند؟ هرگز، حتی اگر به قیمت جانش تمام میشد. لذا به میان مردم رفت تا با آنان سخن بگوید، هرچند امید زیادی نداشت، اما باید سعی خود را میکرد و با سلاح برانگیختن فطرت سالم انسان درمیل به جنس مخالف خود، احساسات آنها را تحریک میساخت. او تصمیم گرفته بود از شرافت دختران زیبا و پاکدامن خود بگذرد و آنان را به عقد بزرگانشان درآورد، شاید با این کار مهمانان او نجات یابند و آبرویش حفظ شود.
حضرت لوط (علیه السلام) میخواست برای چند نفر ناشناس از همه چیز خود بگذرد. آخر آنها مهمان او بودند و باید از ایشان دفاع میکرد. این گونه امتحانات سخت، خاص پیامبران است و تنها پیامبران قادرند از چنین آزمایشهایی رو سفید بیرون بیایند.
لوط به میان مردم رفت و فریاد زد: «ای مردم! دختران مرا بگیرید که برایتان پاکترند.»
گروهی گفتند: «این حرفهای بیهوده چیست که لوط بر زبان میآورد؟»
آنها کجا و پاکی کجا! این ندای لوط ندای پروردگار عالم برای تمام انسانهاست که هر جانداری نر و ماده دارد و هدف از خلقت آنها بقای نسل و حفظ حیات است.
وقتی لوط از طهارت سخن می گفت، منظور او هم طهارت جسم و هم طهارت روح بود و تحقق این دو در ازدواج زن و مرد است، ازدواجی که موجب پیدایش روابط اجتماعی و انسانی میشود.
حضرت لوط فقط به بیان محاسن طهارت و پاکی اکتفا نکرد، بلکه آنان را دعوت کرد تا به یگانگی خدا ایمان بیاورند و از آنها خواست که از خدا بترسند. سخن لوط به رغم کوتاهی عبارت، بسیار بلیغ و پرمعنا بود:
(اینان دختران من هستند که برای شما پاکترند، از خدا بترسید و مرا در برابر مهمانانم رسوا نکنید.) (5)
آن حضرت مردم را به راه راست هدایت و راهنمایی میکرد و ایشان را از خدایی میترساند که همه چیز را میبیند و میشنود، خشم میگیرد و هر عاقلی باید از گرفتار شدن به این خشم دوری کند، زیرا عذاب ناشی از این خشم مافوق تحمل انسان است.
حضرت لوط از در دیگری نیز وارد میشود و آن لزوم پاسداری از حرمت مهمان است. حرمتی که قداست دارد و نباید مورد تعرض قرارگیرد، زیرا ذلت و ننگ به همراه خواهد داشت. او در ادامه سخن خود میگوید:
(آیا مرد دانایی در میان شما نیست؟) (6)
حضرت لوط آنچه از دستش برمیآمد، انجام داد تا حجتی بر او باقی ماند. او هم فطرت را به خاطر آنها آورد و هم دین و مروت و خردمندی را یادآور شد. آیا چیزی مانده بود که بگوید؟
نه! لذا آن حضرت ساکت شد تا ببیند مردم چه میکنند. پاسخ مردم فوری بود، خندههای آنها گوش فلک را کر میکرد و تمسخرشان آسمان را درهم میشکافت. برخی از آنها فریاد زدند:
(ای لوط! تو میدانی که ما حقی بر دختران تو نداریم و تو به درستی میدانی که ما چه میخواهیم؟) (7)
درآن لحظه بود که حضرت لوط ناامید شد و احساس ضعف و شکست کرد. او غریبانه وارد آن شهر شده بود و هیچ ایل و قبیلهای نداشت تا از وی حمایت کنند و پسرانی هم نداشت تا مدافع او باشند. بنابراین، او از خود پرسید که چه کنم؟
سخنان آن حضرت بر فطرت بیمار مردم اثر نکرده و بر دلهای گمراهشان ننشسته بود. عقل کور و آکنده از حماقتشان آن را درک نکرده بود. آنها همانهایی بودند که با شور و اشتیاق آمده بودند تا به هدف پلیدشان برسند.
حضرت لوط فوراً به خانه بازگشت و در را قفل کرد و خود بر پشت در تکیه داد. او به مهمانان خود خیره شده بود و گویی به زبان حال به آنان میگفت:
«میبینید که من چقدر ضعیف و ناتوانم و هیچ یار و یاوری ندارم. من این مردم را میشناختم و خواستار سلامت شما بودم.»
لوط صدای قهقههی مردم را از پشت در میشنید و صدای به در کوفتن آنها آزارش میداد و لرزه بر تمام وجودش مستولی شده بود. مفاصل بدن او تنها از ترس نمیلرزید، بلکه از شدت تاسف و اندوه نیز بود. آن سه جوان چنان غرق صحبت با هم بودند که گویی چیزی ندیده و نشنیدهاند. اما ناگهان حضرت لوط به وقار و متانتی خاص در چهره آنان پی برد. به راستی اینها کی هستند؟
لوط دوباره به چهرههای آنان نگاه کرد و همان آرامش را در رخسارشان دید. آنها را چه میشود؟ آیا فکر میکنند که در پناه او کاملاً در امان هستند یا به حکمت و خرد او مطمئناند و یقین دارند که هر مشکلی را با خردمندی حل می کند؟ و به همین دلیل بی خیال با هم شوخی می کنند.
حضرت لوط چاره را در آن دید که برای نجات از آن تنگنا به خدا متوسل شود، لذا سربرداشت و با خود نجوا کرد: «پروردگارا! مگر اینها نمیبینند که من از خودم نیز نمیتوانم حمایت کنم، پس چرا تصور میکنند قادر به دفاع از آنها هستم.» و ناگهان بدون اراده چنین از زبانش پرید:
(کاش برای مقابله با شما قدرتی داشتیم یا به تکیهگاهی استوار پناه می جستم.) (8)
در لحظات شدت و گرفتاری، انسان آرزو میکند که راه فراری بیابد، اما در آن لحظات، حضرت لوط آرزو کرد که آن سه جوان به یاریش بشتابند یا اینکه کسی پیدا شود که از او و مهمانانش حمایت کند یا اینکه جای امنی بیابد و به آن پناه ببرد و از شرّ مردم خلاص شود.
آن مصیبت موجب نشد تا حضرت لوط فراموش کند که پیامبراست و خداوند هیچگاه پیامبران خویش را تنها نمیگذارد، بلکه دوستان و یارانی را به یاری آنها میفرستد یا آنان را با تکیه گاهی محکم و استوار در امان نگاه می دارد. پیامبر اکرم، محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله وسلم)، وقتی آیهی «رحمت خدا بر لوط باد که به تکیهگاهی محکم و استوار پناه می برد» را تلاوت فرمودند، گفتند: «آیا تکیهگاهی محکمتر از خدا وجود دارد؟»
سختی و تنگنا به اوج رسیده بود و از تحمل خارج میشد که لوط آن سخن را بر زبان آورد. ناگهان مهمانان وی برخاستند و غم و غصه را از وجودش زدودند و گفتند:
(ما فرستادگان پروردگارت هستیم، دست آنها به شما نخواهد رسید.) (9)
بنابراین، آن جوانان مهمان نبودند، بلکه فرشتگانی بودند که از جانب خدا برای انجام دادن ماموریتی آمده بودند.
حضرت لوط (علیه السلام) دیگر فرصت پیدا نکرد تا از ماموریت آنها سوال کند، زیرا فشار مردم، در را شکست و جمعیت انبوهی وارد خانه شدند.
هدف مردم یافتن آن سه فرشته بود، لذا جبرئیل (علیه السلام) با یک اشاره همه را چنان کور کرد که به دورخود میچرخیدند و با سر بر دیوارها میکوفتند، بدون آنکه بدانند داخل خانهاند یا بیرون آن.
آنها آمده بودند که مهمانان لوط را به زور با خود ببرند، اما خداوند متعال چشمانشان را کورکرد و در قرآن کریم میفرماید:
(و از مهمانهای او کام دل میخواستند، پس فروغ دیدگانشان را ستردیم و گفتیم: مزهی عذاب و هشدارهای مرا بچشید.) (10)
فرشتگان رو به لوط کردند و گفتند:
(پس پاسی از شب گذشته، خانوادهات را حرکت ده و هیچ کس از شما نباید واپس بنگرد- مگر زنت که آنچه به ایشان رسد به او نیز خواهد رسید- بیگمان، وعدهگاه آنان صبح است. مگر صبح نزدیک نیست؟) (11)
آنچه عذابی است که قوم لوط باید منتظر آن باشند و به محض نگاه کردن به آن، بدان گرفتار میشوند؟
حضرت لوط، همانطور که فرشتهها گفته بودند، با زن و دخترهایش شبانه از شهر خارج شدند و به سرعت خود را از خطر دور کردند و تا سپیدهی صبح راه رفتند که ناگاه صدای انفجاری در فضا پیچید و رعد و برق همه جا را فرا گرفت. وعدهی خداوند قرار بود هنگام صبح تحقق یابد:
(پس چون فرمان ما آمد، آن شهر را زیر و زبر کردیم و سنگ پارههایی از نوع سنگ گلهای لایه لایه برآن انداختیم.) (12)
فرمان خدا صادر شد و جبرئیل با بالهای خود شهر را از جا کند و آنقدر بالا برد که صدای بانگ خروسها و عوعو سگهایشان به گوش ملائکه رسید و سپس واژگونه بر زمین کوبید و برای آنکه اثری از آن برجای نماند، از آسمان سنگهای گلی بر آن باریدن گرفت و شهابهای آسمانی هر که را که در رفته بود، به قتل میرساندند. سنگها پیاپی از آسمان میبارید و نام هر کس بر روی سنگی نوشته شده بود و به وسیلهی همان سنگ کشته میشد.
بدین ترتیب، شهر قوم لوط به کلی از صفحهی روزگار محو شد و اثری از آن بر جای نماند.
حضرت لوط و همراهان صدای شکافتن هوا را که تمام درهها را پر کرده بود، می شنیدند. آن حادثه به گردباد شباهت داشت که هر چه را بر سر راه خود میدید، از جا میکند و نابود میکرد و اثری از حیات بر جای نمیگذاشت. حضرت لوط با عجله خانوادهی خود را به پیش میراند و آنها را از نگاه کردن به پشت سر برحذر میداشت، اما حکم خدا برگشت ناپذیر است و عاقبت ستم، دامنگیر ستمگر خواهد شد و زن لوط بر همسرش ستم ورزیده بود و اکنون باید به مجازات میرسید. آن زن بدون توجه به هشدار لوط سرخود را به عقب برگرداند، اما ناگهان بر اثر اصابت سنگی آسمانی، تمام بدنش از هم پاشید و ذوب شد. همانگونه که مقداری نمک در ظرف آبی، ذوب میشود.
حضرت لوط بدان امید همسرش را با خود همراه کرد که شاید نجات یابد، اما او از ستمکاران بود و لیاقت آن را نداشت تا همراه مومنان نجات یابد؛ مومنانی که خداوند در قرآن مجید از آنان چنین یاد کرده است که:
(پس هر که از مومنان در آن شهر بود، بیرون بردیم، ولی درآنجا جز یک خانه از فرمانبران خدا بیشتر نیافتیم و در آنجا برای آنها که از عذاب پر درد میترسند، عبرتی بر جای گذاشتیم.) (13)
این سنت الهی همیشه جاری است:
(و در حقیقت شما بر آن صبحگاهان و شامگاهان میگذارید، آیا به فکر فرو نمیروید؟) (14)
آری، از قوم لوط اثری بر جای نماند، اما اثر آن اتفاق در محلی آشکار و معلوم، آیتی برای تمام مردم و در تمام زمانهاست، آیت خدا اکنون در آبهای پر نمک بحرالمیت آشکار است. سنگهایی که در این دریاچه به چشم میخورد، همان شهابهای آسمانی هستند که بر قوم لوط باریدند. سقوط آن شهابهای آسمانی باعث شده است که آب دریاچه از نظر فسفات و اورانیوم غنی باشد.
اسرائیل غاصب از همین دریاچه این مواد را استخراج میکند. تمام نشانهها بر این دلالت می کند که این دریاچه همان بحرالمیت است که در اردن واقع است.
قوم لوط از صفحه روزگار محو شدند و هفت شهر آنها در قعر زمین فرو رفت و تاریخ، آنها را به فراموشی سپرد. اگر ارادهی خداوند بر آن تعلق نمیگرفت که برای عبرت دیگران نامی از آنها ببرد، هیچ ذکری از آنها در اذهان باقی نمیماند.
پس از ذوب شدن همسر لوط، آن حضرت با دختران عازم فلسطین شد تا به عموی بزرگوار خود، ابراهیم (علیه السلام) بپیوندد و چون او داستان قوم خود را برای ابراهیم (علیه السلام) باز گفت، آن حضرت سری تکان داد و فرمود: «میدانم که بر دیار قوم کافران چه گذشت. من از فرشتگان برای آنان مهلت خواستم، اما ارادهی خداوند پیش از خواست من صادر شده بود و کاری از پیش نبردم. خداوند خود آگاه و بیناست و میداند چگونه با بندگان خویش رفتار کند.»
حضرت لوط (علیه السلام) باقی عمر خود را در تبلیغ و دعوت مردم گذراند تا اینکه مرگش فرا رسید و از تنگنای این زمین به سوی وسعت الهی شتافت.
خداوند متعال داستان حضرت لوط را در سورههای مختلفی بیان فرموده است:
الف) سورهی نمل، آیات 54 تا 58
(و [یاد کن] لوط را که چون به قوم خود گفت: آیا دیده و دانسته مرتکب عمل ناشایست [لواط] میشوید؟ آیا شما به جای زنان، از روی شهوت با مردان درمیآمیزید؟ [نه!] بلکه شما مردمی جهالت پیشهاید. و[لی] پاسخ قومش غیر از این نبود که گفتند: خاندان لوط را از شهرتان بیرون کنید که آنها مردمی هستند که به پاکی تظاهر میکنند. پس او و خانوادهاش را نجات دادیم، جز زنش را که مقدر کردیم از باقی ماندگان [در خاکستر آتش] باشد. و بارانی [ازسجیل] برایشان فرو باریدیم و باران هشدار داده شدگان چه بد بارانی بود.)
ب) سورهی عنکبوت، آیات 26 تا 34
(پس لوط به او ایمان آورد و [ابراهیم] گفت: من به سوی پروردگار خود روی میآورم که او ارجمند و حکیم است. و اسحاق و یعقوب را به او عطا کردیم و در میان فرزندانش پیامبری و کتاب قرار دادیم و در دنیا پاداشش را به او بخشیدیم و قطعاً او در آخرت [نیز] از شایستگان خواهد بود و [یاد کن] لوط را هنگامی که به قوم خود گفت: شما به کاری زشت میپردازید که هیچ یک از مردم زمین در آن [کار] بر شما پیشی نگرفته است. آیا شما با مردان درمیآمیزید و راه [توالد و تناسل] را قطع میکنید و در محافل [انس] خود پلیدکاری میکنید؟ و [لی] پاسخ قومش جز این نبود که گفتند: اگر راست میگویی عذاب خدا را برای ما بیاور. [لوط] گفت: پروردگارا! مرا بر قوم فسادکار پیروز کن. و چون فرستادگان ما برای ابراهیم مژده آوردند، گفتند: ما اهل این شهر را هلاک خواهیم کرد، زیرا مردمش ستمکار بوده اند. گفت: لوط [نیز] در آنجاست. گفتند: ما بهتر میدانیم چه کسانی در آنجا هستند؛ او و کسانش را –جز زنش که از باقی ماندگان [درخاکستر آتش] است- حتماً نجات خواهیم داد. و هنگامی که فرستادگان ما به سوی لوط آمدند، به علت [حضور] ایشان ناراحت شد و دستش از [حمایت] آنها کوتاه گردید. گفتند: مترس و غم مدار که ما تو و خانوادهات را –جززنت که از باقی ماندگان [درخاکستر آتش] است- حتماً می رهانیم. ما بر مردم این شهر به [سزای] فسقی که می کردند، عذابی از آسمان فرو خواهیم فرستاد.)
ج) سورهی هود، آیات 77 تا 83
(و چون فرستادگان ما نزد لوط آمدند، به [آمدن] آنان ناراحت و دستش از حمایت ایشان کوتاه شد و گفت: امروز، روزی سخت است. و قوم او شتابان به سویش آمدند و پیش از آن کارهای زشت میکردند. [لوط] گفت: ای قوم من! اینان دختران من هستند. آنان برای شما پاکیزهترند. پس از خدا بترسید و مرا درکار میهمانانم رسوا مکنید. آیا در میان شما آدمی خردمند پیدا نمیشود؟ گفتند: تو خوب میدانی که ما را به دخترانت حاجتی نیست و تو خوب میدانی که ما چه میخواهیم. [لوط] گفت: کاش برای مقابله با شما قدرتی داشتم یا به تکیه گاهی استوار پناه میجستم. گفتند: ای لوط! ما فرستادگان پروردگار توییم. آنان هرگز به تو دست نخواهند یافت. پس، پاسی از شب گذشته، خانوادهات را حرکت ده –و هیچ کس از شما نباید واپس بنگرد- مگر زنت که آنچه به ایشان رسد، به او [نیز] خواهد رسید- بیگمان، وعده گاه آنان صبح است. مگر صبح نزدیک نیست؟ پس چون فرمان ما آمد، آن [شهر] را زیر و زبر کردیم وسنگ پارههایی از [نوع] سنگ گلهای لایه به لایه، بر آن فرو ریختیم. [سنگهایی] که نزد پروردگارت نشان زده بود. و [خرابههای] آن از ستمگران چندان دور نیست.
د) سورهی حجر، آیات 61 تا 74
(پس چون فرشتگان نزد خاندان لوط آمدند، [لوط] گفت: شما مردمی ناشناس هستید. گفتند: [نه]، بلکه برای تو چیزی آوردهایم که درآن تردید میکردند و حق را برای تو آوردهایم و قطعاً ما از راستگویانیم، پس پاسی از شب
هـ ) سورهی قمر، آیات 33 تا 39
(پس رفیقشان را صدا کردند و [او] شمیشر کشید و [شتر را] پی کرد. پس چگونه بود عذاب من و هشدارها [ی من]؟ ما بر [سر]شان یک فریاد [مرگبار] فرستادیم و چون گیاه خشکیده [کومهها] ریز ریز شدند. قطعاً قرآن را برای پند آموزی آسان کردیم؛ پس آیا پندگیرندهای هست؟ قوم لوط هشدار دهندگان را تکذیب کردند.)
و) سورهی صافات، آیات 133 تا 138
(و در حقیقت، لوط از زمرهی فرستادگان بود. آنگاه که او و همهی کسانش را راهانیدیم –جز پیرزنی که درمیان باقی ماندگان [و خاکسترشدگان] بود- سپس دیگران را هلاک کردیم و در حقیقیت، شما بر آنان صبحگاهان و شامگان میگذرید! آیا به فکر فرو نمیروید؟)
ز) سورهی اعراف، آیات 80 تا 84
(و لوط را [فرستادیم] هنگامی که به قوم خود گفت: آیا آن کار زشت را مرتکب میشوید که هیچ کس از جهانیان در آن
بر شما پیشی گرفته است؟ شما از روی شهوت، به جای زنان با مردان در میآمیزید، آری، شما گروهی تجاوز کارید. ولی پاسخ قومش جز این نبود که گفتند: آنان را از شهرتان بیرون کنید، زیرا آنان کسانیاند که به پاکی تظاهر میکنند. پس او و خانوادهاش را –غیر از زنش که از زمرهی باقی ماندگان [در خاکستر مواد گوگردی] بود، نجات دادیم و بر سر آنان بارشی [از مواد گوگردی] باراندیم. پس ببین فرجام گنهکاران چسان بود.)
ح) سورهی شعراء، آیات 160 تا 173
(قوم لوط فرستادگان را تکذیب کردند. آنگاه برادرشان لوط به آنان گفت: آیا پروا ندارید؟ من برای شما فرستادهای امین هستم از خدا پروا دارید و فرمانم ببرید. و بر این [رسالت] اجری از شما طلب نمیکنم. اجر من جز بر عهدهی پروردگار جهانیان نیست. آیا از میان مردم جهان با مردان درمیآمیزید؟ و آنچه را پروردگارتان از همسرانتان برای شما آفریده است وا میگذارید؟ [نه]، بلکه شما مردمی تجاوزکارید. گفتند: ای لوط! اگر دست برنداری، قطعاً از اخراج شدگان خواهی بود. گفت: به راستی من دشمن کردار شمایم. پروردگارا! مرا و کسان مرا از آنچه انجام میدهند، رهایی بخش. پس او و کسانش را همگی رهانیدیم، جز پیرزنی که از باقی ماندگان [درخاکستر آتش] بود. سپس دیگران را سخت هلاک کردیم و بر [سر] آنان بارانی [از آتش گوگرد] فرو ریختیم و چه بد بود باران بیم داده شدگان.)
ط) سورهانبیاء، آیات 74 و 75
(و به لوط حکمت و دانش عطا کردیم و او را از آن شهر که مردمش کارهای پلید میکردند، نجات دادیم. به راستی آنها گروه بد و منحرفی بودند و او را در رحمت خویش داخل کردیم، زیرا او از شایستگان بود.)
پینوشتها:
1- قرآن، نمل / 55.
2- قرآن، نمل / 56.
3- قرآن، تحریم /10.
4- قرآن، عنکبوت / 29 .
5- قرآن، هود / 78.
6- قرآن، هود / 78.
7- قرآن، هود / 79.
8- قرآن، هود / 80.
9- قرآن، هود / 81.
10- قرآن، هود / 81.
11- قرآن، هود / 81.
12 قرآن، هود / 82.
13- قرآن، ذاریات /35- 37.
منبع مقاله :
زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران …]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم