از حسین (بن ) علی علیه السلام روایت است که چون رسول صلی الله علیه و آله و سلم از دار فنا به دار بقا انتقال فرمود، امیرالمؤمنین علیه السلام ندا در داد که هر که را به نزدیک رسول صلی الله علیه و آله و سلم وعده ای است یا دینی ، بیاید و از من طلب کند. پس هر که می آمد و آن مقدار درم و دینار که طلب می داشت ، امیرالمؤمنین علیه السلام دست در زیر مصلی می کرد و بیرون می آورد و بدان کس می داد. خبر به عمر رسید، ابوبکر را گفت : اگر تو نیز ضامن دین و وعده رسول شوی ، همچنان بیابی که وی می یابد. ابوبکر نیز به قول وی ندا داد. خبر به شاه مردان علیه السلام رسید. زود بود که بر آنچه کرد، پشیمان شود. دیگر روز ابوبکر با جماعتی مهاجر و انصار نشسته بودند. اعرابی (ای ) در آمد. گفت : کدام یکی است از شما وصی رسول صلی الله علیه و آله و سلم ؟ اشاره به ابوبکر کردند. گفت : تویی وصی رسول صلی الله علیه و آله و سلم گفت : آری . گفت : بیار آن هشتاد شتر که از برای من ضمان کرده است . ابوبکر به عمر نگریست ، عمر گفت : گواه طلب که اعرابیان جاهلان باشند. اعرابی گفت : به خدا که تو وصی و خلیفه رسول نیستی . سلمان وی را پیش شاه مردان برد. شاه مردان را چون چشم به اعرابی افتاد، گفت : اسلام آورده ای تو و اهل تو؟ اعرابی گفت : گواهی می دهم که تویی وصی و خلیفه رسول صلی الله علیه و آله و سلم ، شرط این بوده اندر میان من و رسول صلی الله علیه و آله و سلم . آری ، اسلام آورده ایم . شاه مردان ، حسن علیه السلام را گفت : تو و سلمان با این اعرابی به فلان وادی روید و تو ندا در ده که : یا صالح ! چون تو را جواب دهد، بگو که امیرالمؤمنین تو را سلام می رساند و می فرماید که آن هشتاد شتر که رسول صلی الله علیه و آله و سلم از برای اعرابی ضمان کرده است ، بیار. ایشان بدان وادی شدند و حسن علیه السلام آواز داد. جواب آمد: لبیک ، یابن رسول الله ! حسن علیه السلام پیغام برسانید. آواز آمد که : سمعا و طاعه و در حال زمام ناقه از زمین برآمد. حسن علیه السلام آن را گرفت و به دست اعرابی داد و گفت : بکش . وی می کشید و ناقه بیرونمی آمد – بر آن صفت که اعرابی گفته بود – تا هشتاد تمام شد. اعرابی آواز به کلمه شهادت برکشید و می گفت : من مثلک یا امیرالمؤمنین ، من مثلک یا امیرالمؤمنین . دعا و ثنای فراوان گفت و برفت .
داستان عارفان / کاظم مقدم