نویسنده:نعمت الله صفری فروشانی
منبع:مجله پرسمان
امیرمؤمنان(علیه السلام) قبل و بعد از رسیدن به حکومت ، رفتار سیاسی اش را در چهارچوبی مشخص منضبط کرده بود و خود را به فراتر رفتن از آن مجاز نمی دانست ، کتاب خداو سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) چهارچوب سیره ی سیاسی و اجتماعی و فردی امام به شمار می آمد. از این رو رفتار سیاسى آن حضرت(علیه السلام) را مىتوان نقطه پایانى بر معادلهاى به شمار آورد که تا قبل از وى شیوههاى کارآمد در امر خلافت خوانده مىشد. رویکرد حضرت(علیه السلام) به رفتار سیاسى منحصر به فرد که با عرف سیاسى و معادلات رایج ناهمخوان بوده و هست؛ هنوز هم بسیارى را در «تردید» نگه داشته است. این مقاله «پاسخ به تردیدها»یى است که همچنان برخى اذهان را به خود مشغول کرده است.
چرا حضرت على(علیه السلام) در آغاز حکومت خود سیاستى خشن در پیش گرفت؟
1- پیش از حکومت حضرت على(علیه السلام)، به ویژه در اواخر دوره عثمان، حکومت به تدریج از اسلام فاصله گرفته و ارزشهاى اسلامى به ضد ارزش تبدیل شده بود. مطرودان پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) به پُستهاى حساس بازگشتند و فضیلت مندان کنار گذاشته شدند. بیت المال گنجینه شخصى به شمار آمد و صدها هزار دینار به طور نامشروع در اختیار نااهلان قرار گرفت. حاکمان ارزشهاى اسلامى را زیر پا مىنهادند و به مردم ستم روا مىداشتند. در این موقعیت، مردم در سراسر مملکت اسلامى ناخشنود شدند و با هدف حقجویى و اجراى احکام اسلامى به مرکز خلافت (مدینه) سرازیر گشتند. شور و شوق انقلابى و ارزش خواهى آغازین حاکم بر انقلابیون آنها را واداشت بانزدیکترین فرد به پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) که مىدانستند مجرى سنت و پاسدار ارزشهاى او است، بیعت کنند تا احکام اسلامى را اجرا کند، شایستگان را به منصب گمارد؛ نالایقان را به زیرکشد و بیت المال را از خانههاى شخصى به خانه دولت بازگرداند. بنابراین، مردم چون در پى خشونت با ناشایستگان و ستمگران بودند، به حضرت روى آوردند.
2- حضرت على (علیه السلام) فردى ارزش گرا و سنت طلب به شمار مىآمد. او، در دوره 25 ساله دورى از حکومت، بارها حاکمان را به عمل به کتاب و سنت فرا خوانده و اشتباهاتشان را متذکر شده بود؛ به ویژه در دوره پایانى حکومت عثمان بارها او را از انحراف برحذر داشت.
در این موقعیت، حتى اگر جو انقلابى و ارزش خوا هى آن زمان را نیز در نظر نگیریم، ویژگى شخصیتى حضرت سبب مىشد از همان آغاز، برنامه حکومتش را اعلام کند و بدون تعارف در اجراى آن بکوشد.
3- این سیاست را «سیاستى خشن» خواندن درست نمىنماید؛ زیرا براى مردم عادى که از مواهب نامشروع حکومتهاى پیشین بىبهره مانده، تحت ستم حاکمان نالایق عثمانى به سر مىبردند، عین رحمت و برکت بود و تنها براى رفاه طلبان و ناشایستگان و فاسقان حاکم، خشن به شمار مىآمد.
چرا حضرت على(علیه السلام) با در پیش گرفتن سیاست تقسیم مساوى بیت المال سبب بى مهرى خواص به حکومت خود شد؟
1- سیاست تقسیم مساوى بیت المال و در نظر نگرفتن فضایل شخصى و شرافتهاى قبیلهاى، سیاستى کاملاً اسلامى و مطابق با کتاب و سنت نبوى بود. حضرت با توجه به اصولگرایى، جز اجراى این سیاست چارهاى نداشت.
2- اصولاً حضرت على(علیه السلام) در حکومت خود به خواص خوش بین نبود و مىفرمود: «خواص و اشراف همواره بار سنگینى بر حکومت تحمیل مىکنند، در روزگار سختى کمتر به یارى حکومت مىآیند، در اجراى عدالت از همه ناراضى ترند، در خواستههاشان از دیگران پاى فشارتر و در عطا و بخششها کم سپاس ترند، به هنگام ندادن خواستههایشان عذرناپذیرتر و در برابر مشکلات کم استوارترند.» در نظر آن بزرگوار، عامه مردم ستونهاى استوار دین، بر پا دارنده اجتماعات پرشور مسلمانان و نیروهاى ذخیره دفاعى به شمار مىآمدند.
بى تردید، با این دیدگاه، امکان ترجیح خواص وجود نداشت.
3- اگر حضرت على(علیه السلام) خواص را بر عوام ترجیح مىداد، ضمن عقبنشینى از ارزشها و اصول اسلامى خود، به همگان اعلام مىکرد پیرو سیاست عثمانى است. این چیزى بود که نه حضرت مىپسندید و نه مردمان انقلابى آن زمان.
4- چنان که در کلام حضرت على(علیه السلام) اشاره شد، خواص کسانى نبودند که به یک بخشش نامساوى در بیت المال اکتفا کنند. زیادهطلبىهاى آنها حد و حصر نداشت. با اجراى سیاست عدم مساوات، حتى در آغاز حکومت، خواستهاشان فزونتر مىشد و فشارشان به حضرت(علیه السلام) افزایش مىیافت. امام(علیه السلام) با اجراى سیاست مساوات، در همان آغاز تکلیف خود را با آنها روشن کرد.
5- ترجیح خواص بر عوام، انبوه مردمى را که بارقه امید در دلشان درخشیده بود، از حضرت(علیه السلام) و حتى اسلام و پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) نومید مىکرد و دیگر نجات خود را در پیروى از آموزههاى اسلامى نمىدیدند.
6- ترجیح خواص بر عوام، آنها را قدرتمند کرده، امکان مشارکت آنان در توطئههاى براندازى را فزونى مىبخشید. این پدیده، در کنار از دست دادن حمایت پا برهنگان که رهاورد قطعى سیاست عدم مساوات بود، نوعى خود کشى سیاسى به شمار مىآمد.
چرا حضرت على(علیه السلام) در آغاز حکومت خود طلحه و زبیر را به کار نگمارد؟
1-طلحه و زبیر از اصحاب بزرگ پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) شمرده مىشدند و در راه برپایى اسلام بسیار کوشیده بودند؛ اما پس از رحلت پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم)، به ویژه در اواخر دوره عثمانى، به دنیا روى آورده و زندگى اشرافى و جاه طلبانه برگزیده بودند. بنابراین، نحوه زندگى و مشى آنها در دوره پیشین به همگان نشان مىداد نیروهاى ارزشى نیستند و براى احراز پُست در حکومت علوى شایستگى ندارند. آنها، در صورت رسیدن به پُستهاى اجتماعى و سیاسى، سیاستهاى خود را اجرا مىکردند و مردم را به على(علیه السلام) و حکومتش بدبین مىساختند.
2- این دو، با توجه به سابقه شان در اسلام، هرگز خود را از اصحابى چون ابوبکر، عمر و عثمان که به خلافت رسیدند، کمتر نمىپنداشتند و در انتظار مرگ عثمان و خلافت خود به سر مىبردند؛ به ویژه آن که عمر آنها را در شوراى گزینش خلیفه در کنار کسانى چون عثمان و على(علیه السلام) قرار داده بود. بنابراین، آنها تنها در پى حکومت کوفه و بصره نبودند و چنان که حضرت على(علیه السلام) اشاره مىکند، هواى پادشاهى بر امت اسلامى را در سر مىپروراندند.1
3- کوفه و بصره که آنها خواستار فرمانروایى بر آن بودند تنها دو شهر معمولى شمرده نمىشدند. از نظر ادارى و سیاسى، تمام ایران آن زمان تحت نظر این دو شهر و حاکمان آنها اداره مىشد. در آن زمان، شهر مدینه(مرکز خلافت)، امکانات نظامى و اقتصادى نداشت؛ ولى کوفه و بصره و توابع آنها از بیشترین امکانات مملکت اسلامى بهره مىبردند. بنابراین، حاکمان این دو شهر، به ویژه با توجه به همبستگى آنها و به تعارض کشیده شدن سیاست هایشان با سیاست مرکز خلافت، به راحتى مىتوانستند به مدینه حمله کرده، خلیفه را سرنگون سازند و خود به حکومت دست یابند. این نکته به هیچ وجه نمىتوانست از چشم تیز بین خلیفهاى چون حضرت على(علیه السلام) دور ماند.
4- به راستى اگر حضرت على(علیه السلام) حکومت این دو شهر را به آن دو واگذار مىکرد، چگونه مىتوانست ادعاى اصلاحطلبى کند؟
5- حوادث بعدى نشان داد، این دو به هیچ وجه دغدغه اسلام و کتاب و سنت نبوى نداشتند؛ زیرا براى سیراب کردن حسّ جاهطلبى و قدرت خواهى خود حاضر شدند به باند اموى که بیشترین بهرهها را از حکومت عثمانى برده بود، دست دوستى و اتحاد دهند و بااستفاده ابزارى از همسر پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم)، بصریان را به خود جلب کرده، سبب ریختن خون صدها مسلمان شوند.2
6- سخنان حضرت على(علیه السلام) نشان مىدهد آنها افزون بر حکومت کوفه و بصره، دو خواست دیگر نیز داشتند: اول آن که امام(علیه السلام) در امور حکومتى با آنها مشورت کند؛ و دوم آن که سیاست تقسیم مساوى بیت المال را واگذارد. حضرت على(علیه السلام) در جواب خواست اول فرمود: من طبق کتاب و سنت پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) عمل مىکنم و تا کنون حکم مجهولى ندیدم که به مشورت شما و دیگر مسلمانان نیازمند باشم. اگر چنین مشکلى پیش آید، از مشورت با شما و دیگران چشم پوشى نخواهم کرد. آن بزرگوار درخواست دوم آنها را چنین پاسخ گفت: تقسیم مساوى بیت المال ساخته من نیست. این سنت پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) بود. من از آن پیروى مىکنم و در این باره، هیچ کس حق ندارد مرا سرزنش کند.3
بدیهى است، این خواستها به معناى مشارکت در حکومت و چشم پوشى حضرت(علیه السلام) از اصول و ارزشها است؛ و امام(علیه السلام) نمىتوانست آن را تحمل کند.
چرا حضرت على(علیه السلام) در آغاز حکومت خود با معاویه کنار نیامد، تا در فرصت مناسب و با قدرت بر کنارش سازد؟
1- معاویه شخصیتى است که همراه پدرش، ابوسفیان، بیشترین ایستادگى را در مقابل اسلام و پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) داشت. حتى هنگامى که پدرش در سال فتح مکه (سال هشتم هجرت) ناگزیر مسلمان شد، معاویه از مکه گریخت و به سبب پذیرش اسلام پدرش را توبیخ کرد. بعدها وقتى همه راهها را بسته دید، ناگزیر اسلام آورد. بى تردید چنین شخصیتى هرگز دغدغه اسلام و ارزشهاى اسلامى نداشت و امام((علیه السلام) که به اسلام و ارزشهاى الاهى مىاندیشید، نمىتوانست فرمان امارتش را امضا کند.
2- بعد از فتح مکه، در حالى که پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) مىتوانست همه مکیان را برده سازد، بر آنها منت گذاشت و آزادشان کرد و از آن هنگام به بعد، «طُلَقاء» (آزاد شدگان) خوانده شدند. حضرت على(علیه السلام) در نامهاى به معاویه به این مطلب اشاره کرده، مىفرماید: «مهاجر مانند طلیق نیست.»4
کنایه از آن که طلیق هیچ گاه براى حکومت شایستگى ندارد.
3- معاویه بیشترین کینه را از حضرت على(علیه السلام) به دل داشت؛ زیرا امام(علیه السلام) در جنگ بدر برادرش حنظله و دایىاش و لید بن عقبه را به هلاکت رسانده بود و در کشتن جدش عتبه یا عمویش شیبه مشارکت داشت.5 بىتردید اگر چنین فردى برامکانات شام مسلط مىماند، با هدف انتقام از امام(علیه السلام) به گردآورى نیرو روى مىآورد نه همکارى.
4- معاویه و پدرش ابوسفیان، به علت عملکرد خود و نیز پیش بینى پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) از آیندهشان، بارها بالعن آن حضرت(صلی الله علیه و آله و سلم) روبه رو شدند.6
بدیهى است چنین مطرودى حق ندارد حتى یک لحظه بر مسلمانان حکومت کند.
5- هنگامى که سقیفه نشینان حق على(علیه السلام) را غصب کردند، ابوسفیان نزد حضرت(علیه السلام) آمد و به او پیشنهاد کمک داد. حضرت(علیه السلام) نپذیرفت و فرمود: تو قصد فتنه انگیزى دارى و همیشه در پى شر رساندن به اسلام بودهاى.7 حکومتگران که مخالفت ابوسفیان را به زیان خود مىدیدند، به معامله سیاسى با او روى آورده، فرزند دیگرش یزید و پس از مرگ او، پسرش معاویه را به ریاست سپاه شام گماشتند و سرانجام فرمانرواى شام ساختند.8 بدین ترتیب، معاویه در پى یک معامله سیاسى در سال 18 هجرى به حکومت رسید و تا سال 35 هجرى (سال آغاز خلافت حضرت على(علیه السلام)) (17سال) در این سمت باقى ماند. امام(علیه السلام) که در سختترین روزهاى زندگىاش با ا بوسفیان سازش نکرده بود، اکنون معنا نداشت در روز قدرت با فرزند ابوسفیان سازش کند. افزون بر این، سازش براى کسى است که در اندیشه حفظ خویش و مقامش باشد. حضرت در اندیشه حفظ ارزشهاى الاهى بود نه خود و فرمانروایىاش.
6- معاویه در سالهاى امارتش بر شام نشان داد، به هیچ وجه اسلامخواه نیست. او در شام زندگى آکنده از تجمل پىریزى کرد و با بیت المال مسلمانان براى خود کاخها ساخت؛ و وقتى با انتقاد عمر روبه رو شد، نزدیکى به روم و لزوم نشان دادن عظمت و هیبت مسلمانان به کفار را بهانه قرار داد. هنگامى که ابوذر، به دستور عثمان، دوران تبعید خود را در شام سپرى مىکرد، معاویه به ساختن کاخ پرتجمل خود (الخضراء) اشتغال داشت. ابوذر، با مشاهده عظمت کاخ، از اسراف معاویه بر آشفت و فریاد کشید: «معاویه، اگر این کاخ را با اموال بیت المال که از آن خداوند است، مىسازى؛ این خیانت است؛ و اگر با مال خود مىسازى، اسراف است.»9 ابوذر، در موارد مختلف به کردار معاویه اعتراض مىکرد و مىگفت: «معاویه، کارهایى مىکنى که ما آنها را به نیکى نمىشناسیم، و در کتاب خدا و سنت پیامبرش اثرى از آنها نمىیابیم. به خداوند سوگند، من حق را مىبینم که در حکومت تو خاموش مىشود و باطل را مىنگرم که زنده مىگردد و….»
با توجه به این شخصیت و کردارش، بدیهى است حضرت على(علیه السلام) لحظهاى امارتش را تحمل نمىکند و در پاسخ مغیره که به وى پیشنهاد کرد معاویه را تا یک سال برکنار نسازد، مىفرماید: «من حاضر نیستم حتى دو روز معاویه را به کار گمارم.10 به خداوند سوگند، به خاطر مصلحت دنیایم فساد در دینم را نمىپذیریم.»11
این سخن آشکارا نشان مىدهد که بقاى معاویه در امارت جز فساد دین و مبانى آن نتیجهاى ندارد.
7- بر فرض که حضرت على(علیه السلام) معاویه را تا مدتى بر حکومت ابقا مىکرد. پیامدهاى این کار چنین بود:
الف) در آن جوّ انقلابى و پرالتهاب، ارزش خواهى و اصلاحطلبى حضرت على(علیه السلام) با پرسش روبه رو مىشد؛ انقلابیون از حضرت(علیه السلام) روى گردان شده و او را به سازشکارى در مقابل معاویه متهم مىکردند.
ب) مردم از احیاى دین نومید مىشدند؛ زیرا به وضوح مىدیدند دین در دوران امارت معاویه نادیده گرفته شده است.
ج) حضرت على(علیه السلام) به مخالفت با سنّت نبوى متهم مىشد؛ زیرا بسیارى از مردم تلاشهاى معاویه و پدرش در راه نابودى اسلام را به یاد داشتند و لعنهاى فراوان پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) را درباره آنها شنیده بودند.
د) معاویه که مىدانست بالاخره با حضرت على(علیه السلام) به چالش خواهد افتاد، با توجه به نفوذى که در شام داشت، در پى گردآورى سپاه و سلاح برمى آمد و خود را براى مقابلهاى سهمگین باحضرت(علیه السلام) آماده مىکرد. کینه و حسن انتقامجویىاش، به علت کشته شدن برادر و بستگانش به دست آن حضرت(علیه السلام)، بر آتش این مقابله مىافزود.
بى تردید، در این صورت، حضرت على(علیه السلام) مورد سرزنش قرار مىگرفت که چرا از آغاز راه را بر چنین شخصیتى که همه وى را مىشناختند، باز نهاده و برکنارش نساخته است
چرا حضرت على(علیه السلام) براى تسلط بر امور مستبدانه عمل نکرد؟
1- میان قاطعیت و استبداد تفاوت جوهرى وجود دارد. قاطعیت آن است که در راه اجراى هدفى که آگاهانه انتخاب شده است با موانع به شدت برخورد شود. عنصر اصلى در قاطعیت، آگاهى و ایمان است؛ یعنى انتخاب منطقى و آگاهانه هدف و ایمان به آن، موتور محرک شخص است؛ اما استبداد آن است که شخص به هر طریق بخواهد به هدف خود برسد؛ هر چند هدف آگاهانه انتخاب نشده و ایمان به درستى آن وجود ندارد.
مستبد فقط رأى و نظر خود را مىبیند و مىپسندد و در راهش که بر اساس هوس برگزیده، به نظر هیچ کس توجه ندارد. از این رو، حضرت على(علیه السلام) مىفرماید: «من استبدَّ برایه هلک و من شاورالرجال شارکها فى عقولها؛12 هر کس خود رأى شد به هلاکت رسید و هر کس با دیگران مشورت کرد، در عقلهاى آنان شریک شد.»
2- قاطعیت از ویژگىهاى حاکم موفق است؛ اما استبداد سرانجامى جز نابودى ندارد. حضرت على(علیه السلام) سیاستهاى خود را بر اساس کتاب خدا و سنت پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) و در چارچوب ارزشهاى اسلامى تنظیم مىکرد و قاطعانه به اجرا مىگذاشت؛ آن بزرگوار در گزینش اهداف و تنظیم برنامههاى سیاسى – اجتماعىاش تنها کتاب خدا و سنت پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را در نظر مىگرفت، نه مصلحت شخصى خویش را، بنابراین، سیاستهایى چون تقسیم مساوى بیت المال و عزل کارگزاران عثمانى را – با آن که براى حکومتش خطرناک بود – اجرا کرد.
3- استبداد – چنان که گفته شد – امرى مذموم است و عقل و دین آن را تأیید نمىکند؛ هر چند موفقیتهاى آنى به ارمغان آورد. حضرت(علیه السلام)، با توجه به اصول گرایىاش، نمىتواند از این عامل بهره گیرد. او مىدانست تنها راه اصلاح کوفیان استبداد و شمشیر است؛ ولى چنین سیاستى را سبب فساد دین و ارزشهاى الاهى اش به شمار مىآورد و از آن دورى مىجست.13
بنابراین، مقایسه حضرت على(علیه السلام) و حاکمانى چون زیادبن ابیه و عبیدالله بنزیاد و حجاج بن یوسف ثقفى که با به کارگیرى استبداد توانستند کوفه را کاملاً تحت فرمان درآورند، نابه جا است؛ زیرا اینان حاکمانى ضد ارزشى و جنایتکار بودند و براى رسیدن به هدفشان به هر جنایتى دست مىزدند. حضرت على(علیه السلام) حکومت را داراى هدفى مقدس مىدانست و براى کسب و حفظ آن به ارزشها و اصول الاهى پایبند بود و نادیده گرفتن آنها را به هیچ وجه جایز نمىشمرد.
4- افزون بر این، چنانچه حضرت على(علیه السلام) مىخواست با استبداد جامعه را اداره کند، با توجه به بافت فرهنگى – اجتماعى آن روز کوفه، این کار هزینهاى سنگین داشت؛ زیرا لازمه استبداد در برابر اعراب نظامناپذیر بیابانى و مدعیان اجتهاد و صاحب نظرى در دین، درگیرى پیوسته با آنها است. در این صورت، حاکم فضاى امنى براى اجراى اهدافش نمىیابد.
افزون بر این، اجراى چنین سیاستى در منطقهاى که شیعیان حضرت در اقلیت به سر مىبردند و امام(علیه السلام) عبارت «لا رأى لمن لایطاع؛ کسى که اطاعت نمىشود، نمىتواند نظردهد» بر زبان مىراند – ممکن بود به شورش اجتماعى و سرنگونى حکومت انجامد.
در کنار همه اینها، باید به نقش استبداد در زشت ساختن چهره حاکم و حکومت اشاره کرد. استبداد چهره حکومت اسلامى را زشت و نامطلوب مىساخت و امام(علیه السلام) را فردى ستمگر مىنمایاند. در این صورت، آن بزرگوار و آموزههاى تشیع تنها در محدوده زمانى حکومتش پایدار مىماند و امروز شاهد مذهب جاوید تشیع با آموزههاى افتخار آمیزش در سراسر جهان نبودیم. چنان که حکومتهاى مستبدانى مانند زیاد و حجاج و یزید با سقوط شان فراموش شدند.
پی نوشت ها:
1- انساب الاشراف، ج 5، ص 106.
2- مروج الذهب، ج 2. ص 366.
3- مروج الذهب، ج 2. ص 366.
4- همان، نامه 17.
5- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج 1، ص 338.
6- الغدیر، ج 10، ص139 – 148.
7- موسوعه الامام علىبن ابى طالب، ج 3، ص 54.
8- شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 338؛ انساب الاشراف، ج 4، ص 298.
9- الغدیر، ج 8، ص 304.
10-مروج الذهب. ج 2، ص 364.
11- نهج السعاده فى مستدرک نهج البلاغه، ج 1، ص 226.
12- نهج البلاغه، حکمت 161.
13- همان، خطبه 69.