حضرت اسماعیل (علیه السلام)

حضرت اسماعیل (علیه السلام)

نویسنده: سمیح عاطف الزین
مترجمان: علی چراغی، محمد حسین احمدیار، محمد باقر محبوب القلوب

ابراهیم (علیه السلام) دوباره در فلسطین اقامت گزید و در آنجا با همسرش، ساره، و نیز هاجر، کنیزشان، در نعمت الهی می‌زیستند. آنها نه با مشکلی مواجه بودند و نه آزار و اذیت می‌شدند، اما زندگی همیشه توأم با خوشی نیست. ساره نازا بود و باردار نمی‌شد. برای ساره بسیار ناگوار بود که همسرش، آن مرد مؤمن و پیامبر مجاهد را که بسیار دوستش می‌داشت، بی‌فرزند ببیند. به خصوص که خود نازا بود. ساره به سن یائسگی نزدیک شده و امیدخود را برای فرزند دار شدن به کلی از دست داده بود.

با چنین احساسی بود که ساره نزد همسرش رفت و به وی پیشنهاد کرد تا با هاجر ازدواج کند. هاجر هنوز جوان بود و می‌توانست باردار شود و پسری برای ابراهیم به دنیا آورد و او را از داشتن فرزند بهره‌مندسازد. چنین فرزندی می‌توانست همه‌ی آنها را شادمان کند و به زندگی آنها نشاط و شادابی ببخشد.
ابراهیم (علیه السلام) این پیشنهاد را از هر نظر بررسی کرد و در نهایت آن را پسندید و با هاجر ازدواج کرد و مدتی بعد اسماعیل (علیه السلام) متولد شد.
خداوند متعال اسماعیل (علیه السلام) را به پاداش تحمل عمری مشقت و رنج تبلیغ به حضرت ابراهیم عنایت فرمود. حضرت ابراهیم بارها به درگاه خداوند متعال دعا کرده بود و می‌گفت:
(پروردگارا! به من فرزندی صالح عنایت فرما.) (1)
پاسخی که از جانب خداوند آمده بود، بشارتی از جانب پروردگار بود:
(شما را به پسری بردبار بشارت می‌دهم.) (2)
چشم ابراهیم (علیه السلام) به وجود فرزند بردبارش و شادمانی بر وجودش مستولی شد. حضرت ابراهیم (علیه السلام) چنان به فرزندش دلبستگی داشت که به وصف نمی‌آید و این امر با وجود سالها انتظار فرزند کشیدن، طبیعی بود. تمام توجه ابراهیم به فرزندش، اسماعیل، معطوف شد. رفتار ابراهیم حسادت ساره را برانگیخت و کار به جایی رسید که دیگر ساره طاقت تحمل دیدن اسماعیل را نداشت و هاجر نیز وضعیتی شبیه اسماعیل داشت.
روزی ابراهیم (علیه السلام) به خانه برگشت و همسرش، ساره، را غرق در اندوه و ماتم دید. ابراهیم در کنار وی نشست و سعی کرد اندکی از غم او بکاهد، اما ساره همچنان اندوهگین بود و بالاخره احساس خود را با همسرش در میان گذاشت. ساره از ابراهیم خواست که همراه هاجر و اسماعیل به جایی دور از چشم او بروند، جایی که هیچ خبری از آنها به وی نرسد.
گرچه ابراهیم (علیه السلام) ساره را بسیار دوست می‌داشت، اما از آن بیم داشت که وضع خانوادگی او، مانع ادامه‌ی دعوتش شود. لذا حال خود را با پروردگار در میان نهاد. به او وحی شد که همراه هاجر و فرزندش به جایی که خداوند معین می‌فرماید، مهاجرت کنند.
ابراهیم (علیه السلام) از خداوند درخواست کرد که راه مورد نظر را به وی بنمایاند و سپس سوار بر مرکب شد و همراه هاجر و اسماعیل از شهر خارج گردید.
ابراهیم (علیه السلام) به حرکت خود ادامه داد و پس از گذشتن از صحراها و کوهها به محلی خشک و بی‌آب و علف رسید. آن محل در درّه‌ای واقع بود و پیرامون آن را کوهها و تپه‌ها فرا گرفته بودند. ابراهیم(علیه السلام) احساس کرد که قدرتی مرموز او را به ماندن در آنجا تشویق می‌کند.
ابراهیم (علیه السلام) از مرکب فرود آمد و به هاجر و اسماعیل نیز کمک کرد تا از مرکب پیاده شدند. سپس خیمه برایشان برافراشت و چون همه‌ی وسایل امنیت و راحتی‌شان را فراهم کرد، عزم بازگشت کرد تا زیاد از همسرش، ساره، جدا نمانده باشد، اما همین که افسار مرکب خود را برگرداند، هاجر افسار مرکب را با یک دست و پای ابراهیم را با شدت دیگر گرفت و گریان از وی خواست آنها را تنها نگذارد و چنین گفت: «ای ابراهیم! کجا می‌روی؟ چرا می‌خواهی ما را تنها بگذاری؟ اینجا ما را به که می‌سپاری؟ رحم کن و دلت به حال این کودک بسوزد که گناهی نکرده است. مرا تنها اینجا بگذار و اسماعیل را با خود ببر. اگر حیوانی به ما حمله کرد، چه کار می‌توانیم بکنیم. آیا می‌توانی پس از اسماعیل آسوده زندگی کنی؟»
هاجر می‌خواست عواطف پیرمرد را تحریک کند و مهر پدری وی را برانگیزد. اما حضرت ابراهیم پدری مهربان بود و همین را به هاجر نیز یادآوری کرد و اظهار داشت که بی‌اندازه اسماعیل را دوست دارد. گریه و زاری هاجر به حدی بود که ابراهیم (علیه السلام) نتوانست از ریزش اشک خود جلوگیری کند و با هاجر بسیار گریست.
ابراهیم چه می‌توانست بکند، این امتحان الهی بودکه فرجام آن برایش معلوم نبود. او از جانب پروردگار به انجام دادن این کار مأمور شده بود و در واقع فرمان الهی را اجرا می‌کرد و در مقابل اطاعت از دستورهای الهی هیچ چیزی نمی‌توانست مانع او باشد، حتی یگانه فرزند عزیزش.
ابراهیم (علیه السلام) پس از مدتی گریستن آرام گرفت و سعی کرد هاجر را نیز آرام کند، لذا بر آن شد تا وی را از فرمان الهی آگاه نماید:
«ای زن! این فرمان خداست و او چنین وضعیتی را برای شما مقرر کرده است. او به من امر فرموده است تا شما را در این مکان بگذارم و مطمئن باش که او از شما محافظت خواهد کرد.»
هاجر با آرامش سخنان ابراهیم را شنید و به حکم خدا گردن نهاد و در پاسخ ابراهیم (علیه السلام) گفت: «خداوند ما را تباه نخواهد ساخت.»
هاجر از همان لحظه‌ای که قدم درخانه‌ی ابراهیم گذاشت، پیامبری او را پذیرفت و دانست که سخن او وحی است. از این رو سخنان ابراهیم را با جان و دل پذیرفت و سکوت اختیار کرد.
در همان لحظات بر ابراهیم (علیه السلام) وحی نازل می‌شود که جایی که خانواده‌اش اقامت کرده‌اند، حرم و خانه‌ی خداست. ابراهیم برخاست و از همسرش خداحافظی کرد و راه بازگشت را در پیش گرفت. او چون به کوه «کداءِ» رسید، سر خود را به عقب برگرداند و چنین گفت:
(پروردگار! من یکی از فرزندانم را در درّه‌ای بی کشت، نزدیک خانه‌ی محترم تو سکونت دادم. پروردگارا! تا نماز را به پا دارند، پس دلهای برخی از مردم را به سوی آنان گرایش ده و آنان را از محصولات مورد نیازشان روزی ده، باشد که سپاسگزاری کنند.) (3)
پس از رفتن ابراهیم، هاجر با چشمانی گریان به طرف کودک خود رفت و او را در آغوش گرفت و شیر داد و با حسرت و اندوه به وی خیره شد.

روزها به سرعت از پی هم گذشتند و آب و غذای مادر و کودک به پایان رسید و این در حالی بودکه هاجر چیزی در اطراف خود نمی‌دید که از آن غذا تهیه کند. او مدتی را با گرسنگی و تشنگی و با چشمانی اشکبار گذراند. هاجردیگر شیری در سینه نداشت و برای کودک بی‌پناهش اندوهگین بود، زیرا نمی‌توانست گرسنگی و تشنگی او را برطرف سازد. او آن شب با حسرت و درد به خواب رفت و چون سپیده دمید، کودک را درخیمه تنها گذاشت و به این سو و آن سو دوید تا شاید آبی برای سیراب کردن فرزند دلبندش بیابد و او را از مرگ حتمی نجات دهد. ناگهان از دور در محلی به نام «صفا» سرابی دید و پنداشت در آنجا آب هست. او به سرعت به سمت آن دوید، اما آبی نیافت. درخشش خورشید و انعکاس آن بر روی صخره‌ها آن را به نظرش آب وانمود کرده بود. هاجر برگشت تا جاهای دیگر را جست و جو کند و ناگهان در محلی به نام «مروه» به نظرش رسید که آب وجود دارد. او هراسان به آن سمت دوید، اما آنجا هم سراب بود و آبی وجود نداشت. هاجر چون به سمت کوه صفا نگاه کرد، باز هم آب در نظرش آمد و بدین ترتیب، او هفت بار میان دو کوه صفا و مروه دوید. امروزه، حجاج خانه‌ی خدا همین مراسم را میان صفا و مروه به جای می‌آورند و این عمل یکی از اعمل واجب حج شمرده می‌شود. قرآن کریم می‌فرماید:
(در حقیقت، صفا و مروه از شعایر خداست که یادآور اوست؛ پس هر که خانه‌ی خدا را حج کند یا عمره گذارد، بر او گناهی نیست که میان آن دو، سعی به جای آورد و هر که افزون بر فریضه، کار نیکی کند، خدا شکر گزارنده‌ای داناست.) (4)
عبرتی که از سعی میان صفا و مروه می‌گیریم این است که به امید پذیرش توبه و برخورداری از آمرزش حق و برآورده شدن حاجت، باید در محضر ذات باری تعالی، سعی و تلاش کرد.
هاجر که از شدت تشنگی و خستگی بی حال شده و نیرو و توان خود را از دست داده بود، بر زمین افتاد، اما ناگهان فرزندش را به یاد آورد که تنها در خیمه رهایش کرده بود، لذا با زحمت برخاست و به اطراف نگاه کرد تا خیمه را پیدا کند. هاجر خیمه را یافت، اما صدای گریه و ناله‌ای از آن به گوشش نمی‌رسید. او وحشت زده به طرف خیمه دوید و وقتی به درون خیمه وارد شد، ناباورانه در جای خود میخکوب شد. کودک پاهای خود را بر زمین می‌کوبید و با این کار او چشمه‌ی آبی از زیر پایش جوشیده و همه‌ی اطراف او را آب گرفته بود.
آیا هاجر می‌توانست چنین چیزی را باورکند؟
همه چیز واقعیت داشت. آب، پاهای هاجر را ترک کرده بود و او دریافت که خواب و خیال نیست و چشمه‌ی آبی در زیر پای کودک پدید آمده است.
هاجر دریافت همان خدایی که در این چند شبانه‌روز آنها را از آسیب حیوانات درنده محافظت کرده، هم او این چشمه را نیز به وجود آورده است، لذا سجده‌ی شکر به جای آورد.
هاجر مقداری شن پیرامون آب گذاشت تا از هدر رفتن آن جلوگیری کند. آن آب همین آبی است که امروزه به نام «زمزم» معروف است. سپس هاجر به سراغ کودکش رفت و وی را شادمان و سرحال یافت و کم شیری او زار و لاغرش نکرده بود. هاجر کودک خود را در آغوش کشید و به سینه فشرد. اسماعیل در حالی که لبخند بر لب داشت به خوابی آرام فرو رفت.
هاجر از خوشحالی از پا نمی‌شناخت، لذا سر به آسمان برداشت و در حالتی روحانی و با شکوه به سپاسگزاری الطاف حق پرداخت. سپاسگزاری از خداوندی که او و فرزندش را به حال خود رها نساخته بود. هاجر در این حالت روحانی بود که با صدای بال پرندگان و نغمه‌سرایی آنها به خود آمد. آنها گروه گروه می‌آمدند و آب می‌نوشیدند و سر و صدا راه می‌انداختند.
یکی از قبایل عرب به نام «جُرهُم» در مناطقی به نام «عرفات» ساکن بودند. به اراده‌ی خداوند چشمه‌های آب این قبیله خشک شد و مردان آن به جست و جوی آب پرداختند. چون آنها از دور پرندگانی را دیدند که در جایی فرود می‌آیند و سپس به پرواز در می‌آیند، آن را به فال نیک گرفتند و به سرعت به آن سمت حرکت کردند، زیرا قبال عرب به تجربه دریافته بودند که هر کجا پرنده باشد، آب هم هست و بالعکس.
مردم جُرهُم خیلی زود به چشمه‌ی زمزم رسیدند و خود را سیراب کردند، اما ناگهان چشمشان به خیمه‌ای افتاد که زن و کودکی در آن بودند. آنها با خود گفتند که این زن و کودک در این بیابان بی‌آب و علف چه می‌کنند؟ آنها به هاجر نزدیک شدند و ماجرا را از او جویا شدند. هاجز نیز عین واقعه را برای آنان بازگفت. آن قوم وقتی هاجر را شندیدند، یقین کردند که آن زن و کودک نزد خداوند جایگاه و منزلتی ویژه دارند، لذا از وی اجازه خواستند تا در آن منطقه سکونت کنند. اما هاجر، این زن باوفای مؤمن، چنین اجازه‌ای را موکول به آمدن همسرش ابراهیم (علیه السلام) کرد.
ابراهیم (علیه السلام) پس از مدتی برای دیدن زن و فرزندش به آنجا آمد و دریافت که نعمت خداوند بر ایشان نازل شده است و آنها علاوه بر برخورداری از آب و غذا، مورد حمایت قومی بزرگوار نیز قرار گرفته‌اند. ابراهیم (علیه السلام) اجازه داد که قبیله‌ی جُرهُم در آنجا ساکن بشوند.

قبیله‌ی جُرهُم به درّه مکه کوچ کردن و آنجا را به عنوان اقامتگاه خود برگزیدند. آنها نخستین گروهی بودند که حضرت ابراهیم (علیه السلام) از خداوند نیز آنها را فرستاد تا آن زن و کودک را از وحشت تنهایی و غربت به در آورند و آن سرزمین را چنان آباد کنند که دیگر قبایل عرب بدان روی آورند و همه ساله حج برگزار کنند.
سالها بعد، اسلام از همان محل نشأت گرفت و تمام جهان اسلام از شرق عالم تا غرب آن، چشم به آن مکان دوخته‌اند و آرزوی زیارت خانه‌ی خدا را در سر می‌پرورانند و قطعاً تا قیامت نیز چنین خواهد بود.
این دعای پدر انبیا، حضرت ابراهیم (علیه السلام)، بود که در آسمانها جای گرفت و با گذشت قرون و اعصار همچنان پابرجا ماند تا حجتی آشکار بر وجود ذات اقدس پروردگار باشد. قرنها از این ماجرا می‌گذرد و هنوز هم مردم به سرزمین مکه می‌روند و از چشمه‌ی زمزم می‌نوشند و برای دلهای مشتاق سوغات می‌آورند.
مردم قبیله‌ی جُرهُم در مکه ساکن شدند و هر صاحب خیمه‌ای یک تا دو گوسفند به اسماعیل دادند و بدین ترتیب، اسماعیل (علیه السلام) کودکی بیش نبود که صاحب گلّه‌ای گوسفند شد. اسماعیل در سرزمین مکه و در دامان مادر مهربانش رشد می‌یافت و بزرگ می‌شد و با کودکان قبیله‌ی جُرهُم بازی می‌کرد. او وقتی به سن نوجوانی رسید، به پیروی از عادت مردم پیرامون خود، به چوپانی و شکار روی آورد.

پی‌نوشت‌ها:

1- قرآن، صافات/100.
2- قرآن، صافات/101.
3- قرآن، ابراهیم/37.
4- قرآن، بقره/158.
منبع مقاله :
زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران …]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید