مردی به پیامبرصلی اللّه علیه و آله عرض کرد یا رسول اللّه ! مرا تعلیم ده ! حضرت فرمود: برو و غضب نکن .
آن مرد گفت : همین مرا بس است و به جانب قبیله خود رفت . ناگهان در میان طایفه اش جنگی در گرفت و مسلحانه در برابر یکدیگر صف کشیدند. آن مرد هم که وضعیت جنگی را مشاهده کرده مسلح شد و در صف جنگاوران ایستاد. آنگاه سخن پیامبر صلی اللّه علیه و آله را بیاد آورد که به او فرمود: غضب نکن . اسلحه را کنار گذارد و به نزد مخالفین قوم خود رفت و گفت : ای مردم هر جراحت و قتل و زدن بی نشانه ای که در افراد شما به عهده من باشد و خونبهای آن را می پردازم . مخالفین که سخنان صلح طلبانه را از او شنیدند گفتند: ما این جریمه را نمی خواهیم . برای شما باشد زیرا ما از شما به این جریمه سزاوارتریم . آنگاه با یکدیگر صلح کردند و با آن کینه از میان رفت .
قصه های تربیتی چهارده معصوم (علیهم السلام)/ محمد رضا اکبری