چقدر اسف بار است که آدمی نمی تواند گذشته ی خود را به یاد بیاورد.گذشته ای که در رحم مادرش بوده و یا حتی پیش از آن که اصلا به این دنیا دعوت شده باشد. این خیلی بد است که حافظه ی انسان از سه سالگی شماره اندازش شروع به کار کردن می کند و قبل از آن ، هر چه به انسان گذشته فراموش می شود. در حالیکه شاید بهترین خاطرات انسان مال همان موقعی باشد که در عالمی دیگر منتظر دعوت الهی بوده تا قدم به این دنیای پر از ابتلا و بلا بگذارد.یا آن زمان که سلولهایش ، دانه دانه در رحم مادر و در آن تاریکی و تنگی شکل می گرفته و اندام هایش یکی یکی تشکیل می شده.
به نظر من این لحظات باید ثبت شوند.نه از دید یک پزشک یا سونوگراف…نه! بلکه از نگاه خود جنین. کاش یادمان بود که چه اتفاقی افتاد.کاش آن صداهای مبهمی که بهش انس گرفته بودیم یادمان بود.کاش چهار ماه و ده روزگی مان یادمان بود.آن روزی که در همان تاریکی، نور خدا ظاهر شد و آمد کنارمان.دور قلب مان چرخید و”انسان” مان کرد. راستی شما دوست ندارید آن لحظات سرنوشت سازی که روح در سلولهایتان دمیدند را به یاد بیاورید؟ لابد قلب مان تند تر از حد معمول می زده…لابد خدا راز و رمزهایی را گوشزد کرده…لابد احساس فرشته بودن کرده ایم بس که این دمیدن روح ،زلال مان کرده بود…. لابد،لابد، لابد…
من از این تخیلات بیزارم.تخیلاتی که الان به هیچ دردم نمی خورد، چون سندیت ندارد.باورم این است که احساس هر کدام از ما در آن لحظه ی خاص، ویژه ی خودمان بوده….تو یک جور فکر می کرده ای و من جور دیگر… شاید بعضی هایمان حتی گریه کرده باشیم از ذوق انسان شدن.ها؟
به هر حال این که ما آن دوران طلایی را به یاد نمی آوریم، واقعا اسف بار است.چون هر وقت که قدم مان را کج گذاشتیم و راه را اشتباهی رفتیم، شاید همین خاطرات به کمک مان می آمد و نجاتمان می داد…شاید رابطه ی ما را با خدا محکم تر می کرد…شاید بهانه های ما را برای ترس از مرگ، از بین می برد…نمی دانم…فقط می دانم که هر وقت نوزادی را در آغوش می گیرم، از حسرت می میرم….
1.سوره مومنون ۱۲
نوشته سیده زهرا برقعی