آورده اند که روزی ابوجهل و ولید و مغیره و شیبه – علیهم اللعنه – به حضرت خواجه صلی الله علیه و آله و سلم آمدند و گفتند: ای محمد! کیست گواهی دهد که تو رسول خدایی ؟ خواجه صلی الله علیه و آله و سلم گفت : کل شجر و مدر و حجر و حشیش . هر سنگ و کلوخ و درختی که هست گواهی دهند که من رسول خدایم . ابوجهل لعین ، مشتی سنگ ریزه برداشت و گفت : ای محمد! تو دعوی می کنی و ما انکار. از مدعی گواه طلبند. اگر این سنگ ریزه ها بر نبوت تو گواهی دهند ما را صدق تو معلوم شود و بدانیم که در این دعوی صادقی . حضرت مصطفی بر آن سنگ ریزه ها نگریست و گفت : من کیستم ؟ از آن سنگ ریزه ها آواز آمد که : انت رسول الله حقا و نبیه المصطفی و امینه المزکی ابوجهل لعین ، خایب و خاسر سر در پیش افکند و برفت و گفت : چه افتاد ما را با یتیم ابوطالب که خود را در یتیم هر طالب می خواند. من امشب فتنه او از سر صنا دید قریش باز برم . پس چون شب در آمد. آن لعین ، آسیا سنگی بر سر گرفت و به بام حجره سید انام برآمد – بر عزم آنکه چون خواجه صلی الله علیه و آله و سلم زند. پس چون خواجه کونین و فخر عالمین به نماز برخاست ، ابوجهل لعین ، خواست که حرکتی بکند، جبرئیل را فرمان آمد تا پری بزد و سنگ را سوراخ کرد تا آن سنگ در گردن آن ملعون افتاد، هر چند خواست که بیرون کند نتوانست و بیم آن بود که هلاک شود. فریاد برآورد که یا محمد! به فریادم رس . خواجه صلی الله علیه و آله و سلم بیامد و آن حال را مشاهده کرد، بخندید و گفت : ای ملعون ندانستی که اگر من خفته ام خدای من بیدار است ؟ گفت : ای محمد! توبه کردم . مرا از این خلاص ده . از آنجا که کرم خواجه صلی الله علیه و آله و سلم بود عمامه از سر برگرفت و گفت : خداوندا! مرا اجازت ده تا این سنگ را از گردن او بیرون کنم . خطاب عزت در رسید که ای محمد! دشمن تو است بگذار تا بر بام حجره تو،بردار قهرش کنیم . گفت : خداوندا! یک بار دیگر وی را به من بخش . پادشاه عالم او را اجازت داد. آن حضرت او را خلاص کرد.
داستان عارفان / کاظم مقدم