بیان امام صادق (علیه السلام) درباره میزان شناخت عقل انسان از خدای تعالی
… (ای مفضّل)، چه شگفت است کار گروهی از منکرین که خواستند خداوند را که با عقل درک نمى شود، با حواس ظاهری درک کنند! وهنگامى که نتوانستند آن را درک کنند، به انکار و تکذیب او پرداختند و گفتند: چرا با عقل هم ادراک نمى شود؟
پاسخ می دهیم: زیرا او از عقل و اندیشه برتر است، چنان که چشم چیزى را که برتر از آن است درک نمى تواند کرد. اگر سنگى را در هوا ببینى مى دانى که کسى آن را در هوا انداخته است. این اعتقاد از چشم نیست بلکه عقل حکم به آن مى کند؛ زیرا عقل آن را تشخیص داده است و عقل حکم مى کند که یک سنگ خود به خود به هوا پرتاب نمى شود. نمى بینى که دیدگان از مرز و حدّ خود نمى گذرند؟ پس عقل نیز در شناخت آفریدگار ناتوان است و از حدّ خود نمى گذرد، امّا انسان وجود او را با عقل اقرار مى کند و در مى یابد که چیزى هست، ولى دیدنى نیست و هیچ حسى آن را درک نمى کند.
بر این اساس مى گوییم: عقل آفرینشگر را چنان مى شناسند که او را وادار به اقرار مى کند و نه چنان که به او احاطه پیدا کند.
اگر بگویند: چگونه بنده ضعیف را مکلّف ساخته که به عقل لطیف او را بشناسد و حال آنکه عقل او قاصر از احاطه به اوست؟
در پاسخ گفته مى شود: بندگان تا حدّ توان و طاقت مکلّفند. یعنى باید تا حدّى تلاش کنند که به او یقین پیدا کنند و امر و نهى او را بشنوند و فرمان ببرند.
اینان مکلّف به شناخت احاطه اى نیستند. چنان که پادشاه بر زیردستانش واجب نمى کند که بدانند آیا او کوتاه است یا بلند، سفید است یا گندمگون بلکه او اقرار و اعتراف به فرمانهاى خود را از مردم مى طلبد. نمى بینى وقتى که فردى به آستان پادشاهى رسد، و بگوید: “خود را بر من بنمایان تا تو را خوب بشناسم وگرنه سخنانت را نمى شنوم”، سزاوار عذاب و عقاب آن پادشاه مى گردد. نیز کسى که تنها هنگامى به خداوند آفرینشگر اقرار مى کند که بتواند بر او احاطه یابد، خود را در معرض غضب و خشم الهى افکنده است.
اگر بگویند: مگر او را در وصف نمى آوریم و نمى گوییم: “او عزیز، حکیم، جواد و کریم” است؟
پاسخ مى دهیم: تمام این صفات، براى اقرار است نه احاطه. مى دانیم که او حکیم است، امّا کُنه و عمق آن را نمى یابیم. “قدیر” و “جواد” و دیگر صفات نیز همین گونه است. چنان که گاه آسمان را مى بینیم ولى به جوهر و کُنه آن پى نمى بریم، دریا را مى نگریم ولى به پایان آن آگاه نیستیم. بلکه او بى پایان است و برتر از تمام این امثال است و همه امثال کوتاهتر از توان بیان اوست. امّا عقل راهنمایى براى شناخت اوست.
اگر بگویند: چرا عقاید درباره او یکسان نیست؟
پاسخ داده مى شود: زیرا اوهام از درک مقدار عظمت و بزرگى او عاجز است. گاه مردم با اوهام ناتوان و ضعیف خود مى خواهند او را بشناسند و به او احاطه پیدا کنند. اینان که از ادراک امورى چند که از او پست ترند ناتوانند، چگونه می توانند او را بشناسند و به او احاطه یابند؟
از جمله این امور خورشید است که بر عالم مى تابد و به کُنه آن پى برده نمى شود؛ از این رو هر کس چیزى گفته است و فلاسفه سخن یکسانى در وصف آن ذکر نکرده اند. پاره اى مى گویند: آفتاب فلکى است که درون آن آکنده از آتش است. دهان دارد و این گونه شعله مى پراکند.
عده اى گفته اند: شبیه شیشه و آینه است که آتش را مى گیرد و منعکس مى کند.
برخى دیگر گفته اند: اجزاى بسیارى از آتش است که به گرد هم آمده است.
پاره اى دیگر گفته اند: یک شىء کروى شکل است ولى در مقدارش اختلاف کرده اند.
برخى مى گویند: دقیقا به اندازه و شبیه زمین است.
عده اى مى گویند: از زمین کوچکتر است.
اهل هندسه مى گویند؛ خورشید صد و هفتاد مرتبه بزرگتر از زمین است.
این همه اختلاف نظر در باره خورشید نشان آن است که اینان هنوز به کُنه و حقیقت آن دست نیافته اند.
حال که خورشید با آنکه چشم آن را مى بیند، عقلها از دریافتن حقیقت آن عاجز است، چگونه ممکن است موجودى که لطیفتر از آن است، در حس و وهم آید؟
اگر بگویند: چرا خدا پنهان و پوشیده شده است؟
پاسخ داده مى شود: اینطور نیست که خداوند سبحان با کمک چیزى خود را پوشانیده و یا مانند مردم که خود را در پشت در و دیوار مخفى مى کنند، بلکه مقصود ما آن است که او آنقدر لطیف است که اوهام آفرینش به آن نمى رسد؛ چنان که “نفس” که یکى از آفریدگان اوست چنین است و نمى توان آن را مشاهده کرد.
اگر بگویند: او چرا لطیف است؟ این سخنى نادرست است؛ زیرا کسى که آفرینشگر همه چیز است، باید با همه آنها متفاوت و متباین باشد و از همه آنها برتر باشد. براستى که او منزه و والاتر از پندار خیالپردازان است.
اگر بگویند: چگونه مى شود که با همه چیز مباین و از همه چیز برتر باشد؟
در پاسخ گفته مى شود: شناخت حق چهار صورت دارد:
بررسى شود که آیا موجود است و یا نیست.
ذات و جوهر او شناخته شود.
کیفیت و صفت او شناخته شود.
دانسته شود که چرا و به چه علت این گونه است؟
در میان این شناختها، انسان تنها مى تواند بداند که او هست و وجود دارد.
اگر بپرسیم: او چگونه و چیست؟ جوابى نمى یابیم؛ زیرا شناخت کُنه او محال است.
اگر از دلیل و سبب او بپرسیم، در واقع او را از صفت آفرینشگرى انداخته ایم؛ زیرا او- جلّ و علا- علت و سبب هر چیزى است و هیچ چیز علّت او نمى تواند باشد. وانگهى دانش و شناخت انسان به اینکه او موجود است، هیچ تلازمى با شناخت ماهیت و کیفیت او ندارد. چنان که اگر انسان نفسش را شناخت، لازم نیست که حتما ماهیت و کیفیت آن را نیز بشناسد.
اگر گفته شود: از قصور علم به او، او را چنان وصف مى کنید که گویى اصلا معلوم نیست.
پاسخ داده مى شود: او از آن جهت که عقل بخواهد به کُنه او برسد و بر او احاطه یابد چنین است (نامعلوم)، ولى از جانب دیگر اگر با دلایل درست و کافى استدلال شود از هر نزدیکى نزدیکتر مى شود. او از یک سو گویى که واضح و پیداست و بر کسى پوشیده نیست و از سوى دیگر گویى چنان پیچیده و مخفى است که کسى آن را در نمى یابد.
منبع: توحید مفضل، ترجمه نجف علی میرزایی، ص 163-168