پس از آن که داوود بن علىّ استاندار مدینه از طرف خلیفه، مُعلّى بن خُنیس را احضار کرده و به قتل رسانید، امام جعفر صادق علیه السلام با او قطع رابطه نمود و به مدّت یک ماه نزد او نرفت. روزى داوود بن علىّ، مامورى را فرستاد که امام علیه السلام را نزد او ببرند؛ ولى حضرت قبول ننمود.
محمّد بن سنان گوید: در حضور امام جعفر صادق علیه السلام بودم و با عدّه اى از دوستان، نماز ظهر را به امامت آن حضرت مى خواندیم که ناگهان پنج نفر مامور مسلّح وارد شدند و به امام صادق علیه السلام گفتند: والى مدینه دستور داده است تا شما را نزد او ببریم.
امام علیه السلام فرمود: اگر نیایم، چه مى کنید؟ مامورین گفتند: والى دستور داده است که چنانچه نیامدید، سر شما را جدا کنیم و نزد او ببریم.
حضرت فرمود: گمان نمى کنم بتوانید فرزند رسول خدا صلى الله علیه و آله را به قتل رسانید.
گفتند: ما نمى دانیم تو چه مى گوئى، ما فقط مطیع امر والى هستیم و دستور او را اجرا مى کنیم. حضرت فرمود: منصرف شوید و بروید، که این کار به صلاح شما نخواهد بود.
گفتند: به خدا سوگند، یا خودت و یا سرت را باید ببریم.
امام علیه السلام چون آن ها را بر این تصمیم شوم جدّى دید، دست هاى مبارک خویش را بر شانه ها نهاد؛ و پس از لحظه اى، دست هایش را به سوى آسمان بلند نمود و دعائى خواند، که فقط ما این زمزمه را شنیدیم: ((السّاعه، السّاعه ))؛ پس ناگهان سر و صداى عجیبى به گوش رسید. در این هنگام حضرت به مامورین حکومتى فرمود: هم اکنون رئیس شما هلاک شد؛ و این داد و فریاد به جهت هلاکت او مى باشد؛ و مامورین با شینیدن این سخنان از کار خویش منصرف شدند و رفتند.
بعد از رفتن مامورین، من به حضرت عرض کردم: مولایم! خداوند، ما را فداى تو گرداند، جریان چه بود؟
حضرت فرمود: او (داوود بن علىّ) دوست ما مُعلّى بن خُنیس را کشت؛ و به همین جهت، مدّتى است که من نزد او نرفته ام بنابراین، او به واسطه افرادى پیام فرستاد که من پیش او بروم ؛ ولى من نپذیرفتم تا آن که این افراد را فرستاد تا مرا به قتل برسانند.
و چون من، خداى متعال را با اسم اعظم دعا کردم تا او را نابود گرداند، خداوند نیز ملکى را فرستاد و او را به هلاکت رسانید.(1)
1-بحارالا نوار: ج 47، ص 67، ح 9، به نقل از بصائرالدّرجات : ج 5، ص 58.
منبع:
چهل داستان وچهل حدیث از امام جعفر صادق علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی