ردپاى ما در زندگى!

ردپاى ما در زندگى!

 

 

انسانى متعالى، حیوانى نشخوار کننده، لجن، فرشته، کدامیک ؟
اگر بخواهیم همچون حیوانى باشیم که تکلیفمان مشخص است، ولى اگر بخواهیم انسان باشیم چه باید بکنیم ؟
باید بدواً وظیفه‏ى خویش را در قبال زندگى بفهمیم! و بعد براساس شناخت وظایفمان که طبعاً زایش مسئولیت را در پى دارد، به آن عمل نماییم.
با نگاهى ژرف به اطراف خویش در مى‏ یابیم که در ارگانیزم پیچیده و شگرف خلقت، هر غبارى وظیفه‏اى بر دوش دارد. ابتدا نگاهى به طبیعت داریم، خداوند هر جاى را آفرید در گوشش وظیفه‏اش را نجوا نمود و به همین دلیل است که از صبح آفرینش بوته‏ى گل یاس در هر پگاه بهارى سرریز گل مى‏گردد، قنارى با تماشاى بهار مى‏خواند، کبوتر در وقتى معین مادر مى‏شود و ماه در زمانى مشخص شب‏هاى مهتابى را برایمان به ارمغان مى‏آورد و پروانه که وظیفه‏ى گرده ‏افشانى گلها بر شانه‏هاى نرم و نازکش نهاده شده، به نحوى شگرف این مهم را به انجام مى‏رساند. از این نوع در طبیعت بس فراوان است.
اما مصنوعات بشر! فکر کنید که چقدر مضحک است، اگر روزى در یخچال را باز کنیم و از آن آواى موسیقى را بشنویم. رادیو برفک بزند و تلفن سر به زانوى سکوت گذارد!
نیم نگاهى به ارگانیزم بدن: پیشرفته ‏ترین سیستم عکس‏بردارى در چشم نهاده شده و عظیم‏ترین و حیرت‏آورترین سیستم دفاعى در گلبول‏هاى سرباز خون به کار گرفته شده و ترکیب دقیق و منظم میلیون‏ها یاخته در فرایندى بس حیرت‏آور در سیستم گوارش انسان که غذا را از شکل جامد تبدیل به کالرى کرده و در ماهیچه‏ها و خون تزریق مى‏کند و ارگانیزم شگرف مغز و سیستم عصبى انسان که خود حکایت مفصلى دارد**زیرنویس=براى اطلاع بیشتر، کتاب انسان موجود ناشناخته نوشته: دکتر الکسیس کارل را مطالعه فرمایید.@.
با نگاهى ژرف به هستى دریافتیم که هر ذره وظیفه‏اى بس عظیم بر دوش مى‏کشد.

اما وظیفه‏ى ما چیست ؟
مى‏دانیم که هرگونه شناختى نیاز به شعور دارد، سپس رسیدن به معرفت و درنهایت، عمل به آن معرفت تا رویت قله‏ى رفیع خودآگاهى.
« دکتر شریعتى » مى‏فرماید :
همان‏گونه که عشق با اشک سخن مى‏گوید،
به همان گونه عشق بدون معرفت
و معرفت بدون عمل
هیچ ارزشى ندارد!

اگزیستانسیالیسم، مکتب مسئولیت و آگاهى :
« ژان پل سارتر »فیلسوف اواخر قرن نوزدهم و بنیان‏گذار مکتب اگزیستانسیالیسم بوده که درحال حاضر مکتب او پیروان بسیار زیادى به خصوص در میان قشر تحصیل کرده و روشنفکر اروپایى، آمریکایى و حتى آسیایى دارد و اندیشمندانى مانند : آندره مالرو – سیمون دوبوار – آلبر کامو – الکسیس کارل و هایدگر از طرفداران این مکتب بوده و کتاب‏هاى تهوع سارتر و بیگانه کامو از آثار مهم این مکتب است.
سارتر در «اگزیستانسیالیسم» یا «مکتب اصالت وجود» مى‏گوید :
«خداوند که جهان هستى را آفرید قبلاً یک ماهیتى از کوه، دریا، درخت، اسب، سگ و خلاصه از تمامى آفرینش در ذهنش بوده و بعد براساس آن ماهیت دست به خلقت زده است.»
به طور مثال: ماهیت سگ را که پارس مى‏کند، وفادار است و نگهبان خوبى است، هم زمان با خلقت وجود او مى‏آفریند، به تعبیرى دیگر در این خلقت، ماهیت و وجود در یک زمان آفریده شده‏اند.
اما در مورد انسان مسئله به کلى متفاوت است، یعنى، خداوند اول وجود انسان را آفرید، بدون آن که ماهیت او را بسازد و صفت یا خصوصیاتى را در آن بنیان نهد، بنابراین این انسان است که انسان بودنش را به اراده‏ى خویش مى‏سازد و آفریننده‏ى خویشتن خویش است و به تعبیرى دیگر، انسان آینده‏ى خویش است یعنى، آینده‏ى انسان قبلاً در ذهن سازنده‏اش پیش بینى نشده است بلکه آینده‏اش را خودش خواهد ساخت و این تفکر، دو احساس را در انسان بیدار مى‏کند:
– دلهره شدید
– مسئولیت شدید
که این دو واژه از مقدس‏ترین و رایج‏ترین اصطلاحات مکتب سارتر است.
در این مکتب، اساس بر آزادى انسان بنا شده، زیرا کسى که به جبر معتقد است دیگر مسئولیتى ندارد و مجبور، هرگز مسئول نخواهد بود و یکى از فضائل مکتب «اگزیستانسیالیسم سارتر» اعتراف به آزاد بودن، سپس به آگاه بودن است و در این مرحله انسان آگاه دچار دلهره‏ى شگرفى مى‏گردد غیر قابل بیان، که این دلهره، دلهره‏ى غریزى است!
«سارتر» مى‏گوید: در این مکتب، هر کسى مقتدا و امام همه‏ى انسان‏ها است، پس انسان بایستى در زندگیش نمونه ‏ساز و سرمشق‏ساز و قانونگذار همه‏ى انسان‏ها باشد و چون ساختن خویشتن خویش صرفاً به دست انسان نهاده شده، «سارتر» از پس قرن‏ها فریاد برمى‏آورد که:
«اگر یک افلیج قهرمان دو نشود مقصر خود اوست !! »
«فردریک نیچه» در تأیید سخن ژان پل سارتر مى‏گوید:
در کوهستانهاى حقیقت،
هرگز بیهوده صعود نمى‏کنى.
امروز به قله‏اى بلندتر دست مى‏یابى،
یا به توان خود مى‏افزایى
که فردا فراتر روى.

حکایت سفر شاهزاده‏اى از خود به خدا :
در 500 سال قبل از میلاد مسیح شاهزاده‏اى در هند زندگى مى‏کرد به نام «سیذارتا گوتاما» که فرزند شاه «سیدو داتا» بود و او براى سیذارتا سه قصر ساخته بود تا در هر فصل در یکى از آنها زندگى کند و خدمتکارانى را براى او گمارده بود که حداکثر سن آنان 30 سال بود.
سیذارتا با یکى از زیباترین دختران سرزمینش ازدواج کرد، آنها فرزندى یافتند که نامش را «راهولا» به معناى «زنجیر» نهادند. سیذارتا آدمى بود، بى‏درد، مرفه، و حرکت وجودى‏اش همیشه در مسیر افقى زندگى (خور، خواب، خشم و شهوت) در حرکت بود، ولى همیشه چیزى در وجودش مى‏جوشید و نجوا مى‏کرد که : سعادت حقیقى و ماندگار چیست ؟ این زندگى چون زنجیرى است که مرا اسیر کرده است، مى‏خواهم رها باشم و به دنبال سعادت حقیقى بروم و ببینم سعادت کجاست ؟ و چگونه به دست مى‏آید ؟ تا اینکه یک روز، پنهانى از قصر بیرون آمد، دید مردى با عصا راه مى‏رود. پرسید: « چرا او این قدر خمیده است و با عصا راه مى‏رود؟ » گفتند : «او پیر است.» پرسید : «پیرى چیست ؟» برایش شرح دادند (زیرا مستخدمین شاهزاده همیشه از یک معدل سنى فراتر نبودند) در نتیجه او پیرى را نمى‏فهمید!
روز دیگر از قصر بیرون آمد دید دو نفر زیر بغل کسى را گرفته و او را لنگان لنگان راه مى‏برند. سوال کرد: «این چیست ؟» جواب دادند: «این شخص بیمار است! » پرسید: «بیمارى چیست ؟» برایش توضیح دادند.
روز دیگر که از قصر بیرون آمد. مردى را دید که در صندوق چوبى گذاشته و او را – سوار بر دست – مى‏برند. پرسید : « چگونه است حال این مرد ؟ » در جواب گفتند : «او مرده است.» پرسید: «مرگ چیست ؟» گفتند: «مرگ قدرت مطلقى است که همه را به آغوش مى‏گیرد، بدون زمان مشخصى! » پرسید: «حتى به سن و سال افراد هم توجه نمى کند؟ » گفتند: « نه!! »
«سیذارتا گوماتا» – شاهزاده هندى – بر خود لرزید گفت: «اگر بیمارى و مرگ هر لحظه در کمین است، و پیرى آرام آرام از راه مى‏رسد، چه حاصل از این زندگى که به خور و خواب بگذرد!»
بلافاصله قصر را ترک کرده، به زیر درخت سیبى در خلوت تپه‏اى خرامید و براى همیشه زندگى اشرافى خود را بدرود گفت و به اعتکاف و تفکر پرداخت. دیرزمانى نگذشته بود که به قله رفیع آگاهى و اشراق رسید و پیرامونش را شاگردانش فرا گرفتند. سپس بر چکاد تپه ى سبز آگاهى و زیر سایه‏ى درخت تفکر چنین سرود:
«جهانى جاودان و بى‏پایان از (هستى مطلق) وجود دارد که ما تجلیات جسمانى گذراى آن هستیم و ما در این مرحله و موقعیت، دستخوش فریب، وسوسه، درد، رنج، بیمارى و مرگ هستیم، اما با کسب معرفت و کوشش براى درست زیستن و تمرکز جهت به فرمان درآوردن جان و تن مى‏توانیم از تسلط دنیاى مادون رها شویم و میراث خوبى از جهان معنوى براى تولدهاى بعدى خود بجا گذاریم! »
به این بهانه، پیروانش – شاهزاده «سیذارتا گوتاما» را «بودا» به معناى (از خواب بیدار شده) یا (به حقیقت دست یافته) نامیدند.
آن‏گاه بودا در طول تاریخ، تندیس آگاهى انسان شد!
یک سوال!
شما کى بودا مى‏شوید؟!
قبل از ورق زدن کمى فکر کنید!
جوابى دارید؟!
ما، کى «بودا» مى‏شویم؟!
«اشو» در جواب این سوال مى‏گوید:
اگر اتم این همه انرژى در خود دارد،
هیهات انرژى نهفته در انسان!
چه بگویم؟ از این شعله حقیر آگاهى در انسان!
اگر روزى این شعله حقیر شعله‏ور گردد.
بى‏تردید سرچشمه لایزال انرژى و نور خواهد بود.
همین‏گونه بودا، بودا و مسیح، مسیح شده است!
«پائولو کوئلیو» معتقد است:
دانستن هدف زندگى یا دانستن بهترین راه خدمت به خدا کافى نیست، افکار خودت را به عمل درآور،
راه خودش را نشان مى‏دهد!
«کلارنس بى گى مان» با نگاهى فهیم مى‏سراید:
هیچ راه میان‏برى وجود ندارد.
هیچ‏چیز ارزان بدست نمى‏آید.
و همیشه بهترین راه دشوارترین است!
اینک با چشیدن طعم، معنا و مفهوم زندگى و شناخت خویشتن خویش و با بیدار شدن و رسیدن به حقیقت مانند: «بودا» و با رسیدن به خودآگاهى مانند: «سارتر» و شناخت مسئولیت خویش بایستى راه آتى زندگى خود را انتخاب کنیم،اما از آنجا که «زندگى یک جاده یک طرفه است» و فقط یک بار حق انتخاب داریم، باید به عظمت و اهمیت وضعیت خویش براى انتخاب پى ببریم.
نگاه کنید! «دکتر شریعتى» – همچون پلیس دقیق راهنمایى – بر سه راهى زندگى مان ایستاده و در سوت خود مى‏دمد و با دست خود ایست مى‏دهد؛ و مى‏گوید: ایست! این سه راهى است که در پیش پاى تو نهاده شده: پلیدى، پاکى، پوچى!
اما براى انتخاب راه باید مقصد را در ذهن خویش به تصویر بکشیم. ما که هستیم؟ کجا مى‏خواهیم برویم؟ و براى چى؟ یقیناً با تصویر ذهنى که از خویش داریم، فرداى خود را مى‏سازیم و در این راه باید دلهره داشته باشیم، اما نگران نباشیم، زیرا به قول فرزانه‏اى:
«امروز، فردایى‏ست که دیروز نگرانش بودى!»
و باید شجاعانه قدم در راه گذاشت، زیرا، « بزرگترین کارها با کوچکترین گام‏ها شروع شده و سخت‏ترین گام، اولین گام است! »
به قول «ویلیام فاکنر» : «مردى که کوهى را برمى‏دارد، با برداشتن سنگ‏هاى کوچک آغاز مى‏کند»و اگر موقتاً ناکام شدیم ببینیم «ویلیام آرتوروارد» چه مى‏گوید:
«ناکامى یعنى، تأخیر، نه شکست! مسیر انحرافى موقت است، نه کوچه بن‏بست!»
تا مانند: «ویلیام فاکنر» شکست ناپذیر شویم که مى‏گوید:
«سرانجام دریافتم که در قلب زمستان، تابستانى شکست ناپذیر در درونم وجود دارد.»
و هیچگاه از یاد نبریم سخن «ژان دولافتن» را که مى‏گوید: «خم مى‏شوم، ولى خرد نمى‏شوم!»
گفتم: شجاعت! براستى شجاعت چیست؟
شجاعت و ترس دو صفت متضاد یکدیگرند. باید ابتدا طعم این واژگان را بچشیم.
بیایید تعریف جدیدى براى شجاعت پیدا کنیم.
همه مى‏گویند: شجاعت یعنى، نترس! ولى ما بر این باوریم که شجاعت یعنى،
بترس، بلرز، ولى قدمى پیش بگذار!
«سوزان جفرسون» نمى‏گوید:نترس! اگر بترسى بزدلى و کلماتى ازاین دست … او مى‏گوید:
«ترس را احساس کن و با وجود آن اقدام کن!»
در این مرحله باید هدفمند باشیم، جهت دار اندیشه کنیم، آگاه باشیم و فهیم و هوشمند. وقتى به این مرحله رسیدیم، دیگر در دفتر مشق زندگى و بر سینه‏ى سپید فرداهاى سبزمان نمى‏نویسیم:
سرنوشت! بلکه مى‏نگاریم: «عقل نوشت!!»
«چریل لاد» که در دفتر زندگى‏اش نگاشت (عقل نوشت) مى‏گوید:
در جوانى آموختم،
که خود معمار زندگى خویش،
خالق شگفتى
و عامل تلخ کامى خویشتنم.
فلسفه من آن است، همان بدروى که کشته اى.
اکنون عمیقاً بر این باورم!
«حافظ» در تأیید سخن «چریل لاد» مى‏سراید:
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
و «اشو» معتقد است:
هر انسانى با سرنوشتى خاص به دنیا پا مى‏نهد،
باید وظیفه‏اى را به انجام برساند،
پیامى را برساند،
کارى را به پایان برد.
نه!
آمدنت تصادفى نیست!
آمدنت مقصودى به دنبال دارد،
هدفى فرا راه توست!
کل را اراده براین است که،
کارى را با دستان تو به جایى برساند!
انسانى خلاق به جهان پا مى‏گذارد و به زیبایى جهان مى‏افزاید.
ترانه‏اى اینجا،
نقاشى دیگرى آنجا،
او با وجود خود رقص جهان را موزون ترین مى‏سازد.
لذت را افزون،
عشق را ژرف‏تر و مکاشفه را نیکوتر پیش مى‏برد.
و آن گاه که این جهان را ترک مى‏گوید، جهانى زیباتر از خود بجاى نهاده است.
آفریننده باش!
این‏که اکنون چه مى‏کنى مهم نیست،
از بسیارى از کارها گریزى نیست،
اما هر کارى را با آفرینندگى، با دل و جان پیش ببر!
آن‏گاه، کار تو خود نیایش خواهد بود!
و «مولانا» عمل انسان را به صدا تشبیه مى‏کند و مى‏گوید:
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوى ما آید نداها را صدا
اما هدفمند بودن و جهت‏دار اندیشه کردن چیست؟ و چگونه مى‏توانیم در مزرعه‏ى سبز زندگى محصول بهترى را از اعمال خود درو کنیم؟
تصور کنید! به رستورانى مى‏روید، پیشخدمت مى‏پرسد: چى میل مى‏کنید؟ اگر بگویید نمى‏دانم! چه مى‏شود؟ مستخدم فکر مى‏کند شما یا جاهلید یا غافل و عذر شما را مى‏خواهد!
«پیشخدمت زندگى نیز با ما این گونه رفتار مى‏کند. اگر داراى ایده و تفکر مشخصى نباشیم. اگر جهت‏دار و هدفمند از زندگى چیزى نخواهیم، او نیز چیزى به ما نخواهد داد!! »
«آلبرت هابارد» نیز چنین اعتقادى دارد و مى‏گوید: « چیزى را مى‏یابیم که انتظارش را داریم و چیزى را بدست مى‏آوریم که تقاضا مى‏کنیم! »
اگر سوار تاکسى شوید، راننده از شما مى‏پرسد: به کجا مى‏روید؟ مى‏گویید: به خیابان شریعتى، نه نه! به خیابان فاطمى، نه نه! به خیابان حافظ، راننده تاکسى فوراً عذر شما را مى‏خواهد، زیرا
مى‏فهمد که شما اندکى کم دارید!!.
« تاکسى زندگى ما نیز ما را به جایى نخواهد برد، اگر آدرس مشخص و معینى را به او نگوییم! »
«مولانا» معتقد است؛ اگر ما از جهان چیزى را بطلبیم، قهراً آن چیز هم ما را مى‏طلبد و مى‏سراید:
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
یک ضرب‏المثل انگلیسى انسان‏هاى فاقد هدف را احمق مى‏پندارد:
Every Body Don’t Know Where Did he go?
is Jool!
« اگر کسى از خانه بیرون بیاید و نداند به کجا مى‏رود، احمق است! »
نگاه کوتاهى بیندازیم به داستان لطیف «آلیس در سرزمین عجایب»:
زمانى آلیس به جایى مى‏رسد که هر راه به سویى مى‏رود و او نمى‏داند به کدام جهت باید برود، از همراهش – گربه – راهنمایى مى‏خواهد و مى‏پرسد:
«اى پیشى پشمالو، ممکن است به من بگویى: که از اینجا کدامین راه را باید در پیش گیرم؟»
گربه مى‏گوید: «بستگى دارد که دلت بخواهد به کجا بروى؟»
آلیس مى‏گوید: «من چندان اهمیتى نمى‏دهم که به کجا!»
گربه مى‏گوید: «پس دیگر فرقى نمى‏کند که از کدام راه بروى!!»
«جبران خلیل جبران» نیکى انسان را با شجاعت در راه هدف گام برداشتن مى‏داند و مى‏گوید:
شما نیکید، آن‏گاه که با خود یکى هستید.
شما نیکید، آن‏گاه که در گفتار خویش،
بیدار و هوشیارید،
شما نیکید، هنگامى که با گام‏هاى استوار،
شجاعانه به سوى هدف خود مى‏روید!
پس، داشتن آمال و آرزو اولین گام است به سوى اهداف خویش در زندگى، زیرا یکى از نیمه‏هاى گمشده‏ى ما همان آرمان و آرزوى ماست!
اما، چگونه طلب کنیم؟
نیم نگاهى به آرزوهایمان در گذشته‏هاى دور مى‏اندازیم:
زمانى از دیدن یک شکلات چگونه به شعف مى‏آمدیم و سال‏ها بعد، از دیدن یک عروسک و سپس، از داشتن یک تفنگ پلاستیکى، همه‏ى هستى‏مان سرشار از شوق مى‏شد. سال‏ها بعد، از پوشیدن یک لباس نو و داشتن یک ساعت مچى، جام وجودمان سرریز از شعف مى‏شد.
ولى اکنون که به گذشته نگاه مى‏کنیم، به آن همه شوق و عطش فقط تبسم ملایمى مى کنیم! اینطور نیست؟
اما حال چه بخواهیم از زندگى و چه آرزو و آرمانى بطلبیم که فردا به همین آرزوهایمان – چون گذشته – تبسمى نکنیم!
«جبران خلیل جبران» مى‏گوید: «ارزش انسان در چیزى که به دست مى‏آورد نیست، بلکه ارزش انسان در چیزیست که مشتاق آن است!»
«آماندا پیرس» با دل نگرانى خاصى مى‏گوید: مبادا که رویاهایت را فرو گذارى
مى‏دانم، برآنى که کار به پایان برى،
شاید بفرسایى و بخواهى رها کنى،
گاه، تردید کنى که به این همه مى‏ارزد؟
اما به تو ایمان دارم،
و ندارم هیچ تردیدى،
که پیروز خواهى شد،
اگر بکوشى!
«دکتر شریعتى» در خصوص آرمان‏هاى انسان مى‏گوید: «انسان به اندازه برخوردارى هایى که دارد انسان نیست، بلکه درست بالعکس انسان به اندازه‏ى نیازهایى که در خود احساس مى‏کند انسان است و هر چقدر فاصله «بودن» تا «شدن» زیادتر باشد، او آدم‏تر است. آن چیزى که هستیم تا آن چیزى که مى‏خواهیم باشیم، وسعت آن فاصله محک و میزان و معیار تعالى اندیشه و تفکر و شخصیت انسان است! »
«فلیپس بروکس» مصمم و مشتاق درباره‏ى آرزوها مى‏گوید:
مشتاقانه بنگر که به چه مقصود آمده‏اى
آنگاه با شوق عزم عمل کن
هر قدر مقصود والاتر باشد
مصمم‏تر خواهى شد،
که با تعالى خود جهانى متعالى‏تر بسازى!
اما، «لیندا مور» ارزش زندگى را در جستجوى آرزوها و پیگیرى مى‏داند و مى‏گوید:
رویاهایت را دنبال کن
و پر دل در جستجو
زیرا جستجوى همان رویاهاست‏
که به زندگى ارزش زندگى مى‏بخشد!
ولى «هلن کلر» بر این باور است که تواناییم، اگر اراده کنیم و پیگیر باشیم:
به هرکارى که اراده کنیم، تواناییم
اگر آن‏گونه که سزاوار است، پیگیر آن باشیم!
تکرار مى‏کنم:
«در این مرحله هدفمند، جهت‏دار، آگاه اندیش و هوشمند هستیم و یقیناً مى‏توانیم با قلم آگاهى بر سینه‏ى سپید فرداهاى سبز خویش بجاى سرنوشت بنویسم، عقل نوشت!»
و با آگاهى به مسئولیت خطیر خویش در این بیکران هستى سفر زندگى را آغاز کنیم. مقصد – که همان نیمه‏ى گمشده‏ى ماست – برایمان شفاف و مشخص و روشن است و آرزوها که حکم مسیر را برایمان دارند، در پیش رویمان جاریند، اما اشتباه نکنیم، مسیر را با مقصد!
این چیزى است که غالب ما ناخودآگاه با یکدیگر اشتباه مى‏کنیم و به جاى آن که به مقصد بیندیشیم، در مسیر متوقف مى‏شویم. تصور کنید! شخصى مى‏خواهد به اصفهان برود، اما در بین راه پیاده شده و محدوده خویش را چراغان مى‏کند و محو زیبایى‏هاى آن مى‏شود. این شخص مقصد را فراموش کرده و در مسیر متوقف مانده!!
اکنون براى ما که به آگاهى رسیده‏ایم مسیر و مقصد کاملاً از هم تفکیک شده و آماده حرکت در جاده زندگى هستیم، اما کسى را مى‏طلبیم که در این سفر پرخطر گاهى لبریز از رنج و گاهى سرریز از شادى همراه و هم رنج و همدرد و همسفر خوبى براى ما باشد
همدوش خنده‏ها و هم‏شانه‏ى گریه‏هایمان باشد!
مى‏دانید چه کسى؟
یک دوست مى‏خواهیم!
کسى که در پیچ و خم جاده‏هاى زندگى ما را هدایت و راهنمایى نماید و در روزگاران تلخ‏ کامى‏مان شکر در دهان داشته باشد!

چکیده مطالب:
– راستى تاکنون در آینه ژرف (چرا و چگونه) خود را نگاه کرده‏اى و پرسیده‏اى جایگاه من در زندگى کجاست؟
– معطل نکن! همین الان جایگاه خودت را تعیین کن، ببین چه کاره‏اى!
– تاکنون از خودت سوال کرده‏اى: که تو به زندگى بدهکارى یا زندگى به تو؟
– تاکنون آرزوها و هدف‏هایت را فهرست کرده‏اى؟ اگر نه! همین الان هدف‏هایت را بنویس و براى حصول هرکدام تاریخى بگذار!
– باور کن! اگر از زندگى چیزى نخواهى، چیزى بدست نخواهى آورد!
– تاکنون براى رسیدن به هدف‏هایت چه‏قدر تلاش کرده‏اى؟
– فراموش مکن! همه این حرف‏ها براى این است که تو فقط یک ذره خودت را تکان بدهى! پس بلند شو! معطل نکن که زمان مى‏گذرد!
– یک بار دیگر به سه راهى که در پیش پایت نهاده شده، نگاه کن!
پلیدى، پاکى، پوچى؛ تو کدام راه را انتخاب مى‏کنى؟
– به یاد داشته باش! تو معمار زندگى خودت هستى، پس شکست‏هایت را گردن کسى نینداز!

جان کلام:
جایگاه ما در زندگى یعنى، تجسم عینى آرزوها و رویاهایمان!
منبع: کتاب لطفاً گوسفند نباشید

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید