باب دوم : ارکان و شرایط امر به معروف و نهى از منکر
مى گویم : چون سخنان غزالى در این باب بر اصول نادرست عامه از قبیل راءى استحسان ، قیاس و استدلال به متشابهات که با یکدیگر متناقض و خود باعث سرگردانى و اشتباه بیشترند، مبتنى مى باشد، از ذکر آنها صرف نظر مى کنیم و خلاصه اى از آنچه را که از امامان معصوممان علیهم السلام به ما رسیده است مى آوریم بخشى از روایات ایشان را در تاءیید و تثبیت مطلب نقل مى کنیم ، (( ان شاء اللّه . ))
با توفیق الهى مى گوییم : امر به واجب ، واجب است و امر به مستحب ، مستحب است و نهى از حرام ، واجب ولى این وجوب و استحباب مخصوص گروه خاصى است و آن طور که غزالى تصور کرده ، شامل یکایک مردم نمى شود بلکه با چهار شرط بر فرد ثابت مى گردد.
1 – علم به واجب یا مستحب و یا حرام بودن امور، یعنى شناخت معروف یا منکر، به دور از شبهه بنابراین در امور متشابه امر به معروف و نهى از منکر واجب نیست .
2 – احتمال تاءثیر بنابراین اگر بداند یا احتمال بدهد که اقدامش تاءثیر ندارد، واجب و مستحب نیست ، چون بى فایده است .
3 – شخص مخاطب امر به معروف و نهى از منکر، بر ادامه عمل خود اصرار داشته باشد اما اگر نشانه اى باشد که آن کار را ترک کرده است ، تکلیف ساقط مى شود، چون دیگر امر به معروف و نهى از منکر بیهوده نیست .
4 – مفسده اى در پى نداشته باشد، اما اگر احتمال ضرر براى خود یا فردى از مسلمانان را بدهد، تکلیف ساقط مى شود؛ زیرا ضرر و اضرار در دین روا نیست . البته جست و جو جایز نیست ، مانند گوش دادن براى شنیدن صدا و بو کشیدن و بررسى زیر لباس اشخاص و نظیر اینها. و هرگاه این شرایط جمع شد و شخص مطلع تنها بود امر به معروف و نهى از منکر بر او واجب عینى مى شود ولى اگر دو تن بودند و یکى امر یا نهى را آغاز کرد آن دیگرى اگر گمان برد که همکارى او تاءثیرى در زود به نتیجه رسیدن و نفوذ انزجار دارد بر او نیز واجب است اگر نه واجب نیست ؛ زیرا هدف به جاى آوردن معروف و ترک منکر است . پس هرگاه آن دو با عمل یک فرد حاصل گردد تلاش دیگرى بیهوده خواهد بود. و این است معناى قول کسانى که گفته اند: امر به معروف و نهى از منکر واجب کفایى است ولى کسانى که مى گویند این فریضه واجب عینى است آن کسى را در نظر دارند که واجد تمام شرایط باشد، بنابراین مورد اختلاف تنها این است که با اقدام بى اثر اشخاص ، تکلیف امر به معروف و نهى از منکر از افراد جامع شرایط ساقط است یا نه ؟ از مولایمان امام صادق علیه السلام درباره امر به معروف و نهى از منکر سؤ ال شد، آیا بر تمام امت واجب است یا نه ؟ فرمود: نه . پرسیدند: چرا واجب نیست ؟ فرمود: این کار بر عهده شخص نیرومندى است که فرمانش را ببرند و معروف را از منکر باز شناسد، نه بر کسانى که ناتوانند و خود هدایت نیافته اند و از روى ناآگاهى دیگران را از حق به سوى باطل مى خوانند. و دلیل بر این مطلب سخن خداى تعالى است : (( ولتکن منکم امه یدعون الى الخیر و یاءمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر… )) این موضوع خاص است نه عام ، چنان که خداى تعالى فرموده است : (( و من قوم موسى امه یهدون بالحق و یعدلون )) و نفرمود امت موسى یا تمام قوم موسى در حالى که ایشان در آن روز امتهاى مختلفى بودند. امت شامل یک فرد و بیشتر است . و همچنین خداى تعالى فرموده است : (( ان ابراهیم کان امه قانتا للّه . )) مى فرماید: ((ابراهیم مطیع فرمان خدا بود. اما بر شخص ناآگاهى که در ناتوانى بسر مى برد و نیرو و پشتیبان و فرمانبرى ندارد، حرجى نیست .))
آنگاه درباره معناى این حدیث نبوى از آن حضرت پرسیدند: ((بالاترین جهاد، سخن عادلانه اى است که در حضور رهبر ظالمى ابراز شود. فرمود: این مطلب بر آن اساس است که شخص پس از شناخت واقع او را امر مى کند و او مى پذیرد.))
کلام امام علیه السلام اشاره است به این که وجوب امر به معروف و نهى از منکر شرایطى دارد و بر کسى که آنها را نداشته باشد واجب نیست ، در این حدیث سه شرط از شرایط را بیان کرده ولى اصرار بر منکر را شاید براى وضوح آن نگفته است .
در حدیث دیگرى از آن حضرت نقل شده است : ((فقط و فقط مؤ من از امر به معروف و نهى از منکر پند مى گیرد و جاهل از آن مى آموزد ولى صاحب تازیانه و شمشیر، هرگز.))
از آن حضرت نقل شده است : ((هر که متعرض پادشاه ظالمى شود و گرفتارى پیدا کند، پاداشى براى آن نخواهد داشت و از نعمت صبر برخوردار نخواهد بود.))
از آن حضرت نقل شده است که فرمود: ((سزاوار نیست براى مؤ من که خودش را خوار سازد. پرسیدند: چگونه خود را خوار مى کند؟ فرمود: دست به کارى مى زند که از توان او بیرون است .))
از آن حضرت است که فرمود: ((خداى عز و جل تمام امور مؤ من را به او واگذار کرده است ولى به او اجازه نداده تا شخصیت والاى خود را ذلیل کند. آیا نمى بیند که خداى تعالى در این باره مى فرماید: (( و للّه العزه و لرسوله و للمؤ منین . )) و سزاوار است که مؤ من عزیز باشد نه ذلیل .))
وانگهى نهى از منکر مراتبى دارد که نخستین مرتبه آن انکار به دل است به این معنا که مرتکب را در دل به سبب ارتکاب گناه دشمن بدارد و آن فقط مشروط است به آگاهى نهى کننده و اصرار نهى شده نه دو شرط دیگر. سپس به اظهار ناراحتى که اگر ترک کرد کفایت مى کند، اگر نه از او اعراض و دورى کند. و اگر نشد با زبان موعظه و مدارا به ترتیبى آسان گیرانه او را باز بدارد و اگر باز داشتن جز با زدن و نظایر آن ممکن نگردد همان کار را بکند. و اگر نیاز به ایراد جرح باشد، خوددارى از آن بهتر است . گفتگو درباره این موضوع کم فایده است ، زیرا شخصى که داراى شرایط است مقتضاى حال را بهتر مى داند.
در حدیث آمده است : ((پایین ترین درجه نهى از منکر آن است که با معصیت کاران با چهره درهم کشیده برخورد شود.))
در حدیث دیگرى آمده است : ((همین قدر در عزت مؤ من بس که هرگاه منکرى را ببیند خداوند بداند که او در دل ناراضى است .))
از امیرالمؤ منین علیه السلام است که مى گوید: ((رسول خدا صلى اللّه علیه و اله فرمود: هر که کار (بدى ) را ببیند و از آن آزرده خاطر شود، مانند کسى است که در آن جا نبوده و هر که در وقت انجام کارى نبوده ولى از آن خشنود است مانند کسى است که حضور داشته است .))
این مقدار از اخبار، از زیاده گویى غزالى در این باب کفایت مى کند، با توجه به این که اساس کار وى بر اصول عامه نهاده شده و در اکثر موارد به طور قطع حکم نمى کند و حال این که حکم ، با اختلاف زمانها و حالات ، تفاوت مى کند و از طرفى مراتب مکروهاتى که غزالى بر حسب گمان به آن گرایش پیدا کرده قابل قبول باشند یا نباشند متفاوت است و این مطلب در جایى است که بتوان اجتهاد کرد. در حالى که هر کسى به کار خود بیناست .
غزالى از عمر روایت کرده است که وى از دیوار خانه مردى بالا رفت و آن مرد را در حالت ناپسندى دید و به او اعتراض کرد، او در جواب گفت : یا امیرالمؤ منین ! اگر من از یک جهت نافرمانى خدا را کرده ام ، تو از سه جهت معصیت خدا را مرتکب شده اى . عمر پرسید، کدام است آن سه جهت ؟ گفت : خداى تعالى فرمود: ((تجسس نکنید)) تو تجسس کردى ، و فرمود: ((از در خانه ها وارد شوید)) تو روى دیوار آمدى . و خداوند فرمود: ((جز به خانه هاى خودتان – تا با اهل خانه انس نگرفته و سلام نداده اید – وارد نشوید)) و تو سلام ندادى ، عمر با شنیدن سخنان وى ، او را واگذاشت و با او شرط کرد توبه کند.
مى گویم : صاحب خانه سزاوارتر بود که با عمر شرط کند که وى توبه نماید؛ زیرا عمر نسبت به او گناهان بیشترى مرتکب شده بود. بلکه آن مرد سزاوارتر به فرمانروایى بود چون از او داناتر بود و بیش از او گناهانش را پنهان مى داشت . در حالى که عمر یا جاهل بود و یا گستاخ بر انجام گناه . با وجود اینها، غزالى در فتواى خود به گفتار یا رفتار عمر استناد مى کند و معتقد است که او پس از ابوبکر بالاترین صحابه است و این روایت را از او نقل مى کند.
در (( مصباح الشریعه )) از امام صادق علیه السلام نقل شده است که فرمود: ((هر کس از هواى نفس خود، دورى نکند و از آفات و شهوات نفسانى خلاص نشود و شیطان را مغلوب نسازد و خود را در حمایت خدا و توحید قرار ندهد و در امان عصمت او نباشد، شایستگى امر به معروف و نهى از منکر را ندارد؛ زیرا تا کسى داراى این اوصاف نباشد، هر امرى را اظهار بدارد، حجتى در مقابل او خواهد بود و مردم سودى از آن نخواهند برد. خداى عزوجل فرماید: (( اءتامرون الناس و تنسون انفسکم ؟ )) و به او گفته مى شود: اى خیانتکار! آیا از مردم چیزى را مى خواهى که خود به خویشتن در آن باره خیانت کرده اى و نسبت به آن افسار گسیخته اى ؟ نقل شده است که ابوثعلبه اسدى از رسول خدا صلى اللّه علیه و اله راجع به این آیه پرسید: (( یا ایها الذین آمنوا علیکم انفسکم لایضرکم من ضل اذا اهتدیتم )) ، پیامبر صلى اللّه علیه و اله فرمود: ((امر به معروف و نهى از منکر کن و بر مصیبتى که بر تو وارد شود، صبر کن . و هنگامى که ببینى مردم از حرص و آزمندى اطاعت مى کنند و هواى نفس را مى پرستند و هر کس خود راءى و خود بین است ، تو به فکر خود باش و کار مردم را رها کن .
کسى که امر به معروف مى کند لازم است که حلال و حرام را بشناسد و خود را از آنچه به مردم امر و نهى مى کند فارغ کرده باشد، خیرخواه مردم و مهربان و همراه با مردم باشد. با لطف و بیان خویش آنها را دعوت کند، و با تفاوت میزان حوصله آنها آشنا باشد تا هرکس را را در جایگاه خودش قرار دهد. مکر و فریب نفس و دامهاى شیطان را بشناسد و در برابر آنچه مى بیند شکیبا باشد، با مردم مقابله به مثل نکند و از ایشان شکوه ننماید. تعصب نورزد و به خاطر خوش درشتى نکند. نیتش خالص براى خدا باشد. از او یارى بطلبد و رضاى او را بجوید، پس اگر با او مخالفت کردند و به او ستم روا داشتند، تحمل کند و اگر موافق بودند و سخن او را پذیرفتند، سپاسگزار باشد. کار خود را به خدا واگذارد و به عیب خود توجه کند.))
در تهذیب ، باب مربوط به کسانى که جهاد بر ایشان واجب است ، ضمن حدیثى طولانى که عبدالملک بن عمرو از آن حضرت نقل کرده است . سخنى آمده که مؤ ید این مطلب و در این مورد مفید است (( – ان شاء اللّه تعالى – )) .
غزالى در درجات و مراتب ثواب مى گوید: درجه سوم ، نهى با موعظه و اندرز و ترساندن از خداست و این درباره کسى است که مى تواند کارى را انجام دهد و مى داند که آن کار بد است و یا درباره کسى است که با علم به بدى عملى ، اصرار بر انجام آن دارد مانند کسى که بر باده گسارى ، یا ستمگرى و یا بر غیبت مسلمانان و نظایر آنها مداومت دارد که لازم است موعظه شود و او را از عذاب خدا بترسانند و اخبارى را که متضمن وعده عذاب است بر او بخوانند و سرگذشت پیشینیان و عادت پرهیزگاران را براى او بگویند و تمام اینها از روى دلسوزى و مهربانى باشد، نه با درشتى و خشم ، بلکه از سر دلسوزى بر او بنگرند. و گناهکارى او را یک مصیبت براى خودش ببینند؛ زیرا مسلمانان مانند یک تن هستند. در این جا آفت بزرگى وجود دارد که شایسته مراقبت است چون یک مهلکه است و آن این است که شخص عالم ، در وقت معرفى خود را به سبب داشتن علم ، عزیز و دیگران را به سبب نادانى ، خوار و ذلیل مى بیند و چه بسا در معرفى خود به دلیل شرافت علم و دانش به خودنمایى و ابراز برترى بپردازد و به سبب پستى نادانى ، طرف مقابل را خوار بشمارد که اگر انگیزه این باشد، این عمل زشت تر از عمل بدى است که بد به آن اعتراض مى کند و مثل چنین کسى ، مثل آن کسى است که دیگرى را از آتش نجات مى دهد و خود در آتش مى سوزد که نشان نهایت نادانى و لغزشى بزرگ و غائله اى هولناک است و این از فریب شیطان ناشى مى شود که هر آدمى ممکن است به ریسمان او بیاویزد جز کسى که خداوند او را به عیبهاى خودش آشنا سازد و چشم بصیرتش را به نور هدایت خویش بگشاید؛ زیرا تحقق دو نوع سلطه بر دیگران موجب حصول لذت بزرگى براى نفس آدمى است .
یکى تسلط بر عموم به وسیله علم و دیگرى تسلط بر عموم به واسطه قدرت بازگشت هر دو اینها به خودنمایى و جاه طلبى است و این خود خواسته باطنى است که آدمى را به شرک خفى مى کشاند. البته این حالت داراى ملاک و معیارى است که لازم است شخص مراقب ، بدان وسیله خودش را بیازماید. و آن معیار این است که بازداشتن خویشتن از گناه و خوددارى از مراقبت از دیگران نزد وى محبوب تر است یا پرداختن به مراقبت دیگران ؛ پس اگر مراقبت نفس بر او دشوار و سنگین است در حالى که دوست دارد، به جاى مراقبت از دیگران به خود بسنده کند و مراقبت نفس نماید، در این صورت انگیزه اش همان دین است و اگر پند گرفتن آن گنهکار از موعظه وى و باز ایستادنش به سبب نهى وى ، محبوب تر است از پند گرفتن او از پند دیگران ، بداند که پیرو هواى نفس است و از این راه مراقبت مى خواهد جاه طلبى خودش را ابراز بدارد! پس باید از خدا بترسد و نخست مراقبت نس کند، در این حال است که به او مى گوید: به حضرت عیسى علیه السلام گفته شد، اى پسر مریم نخست خود را موعظه کن اگر پند گرفتى ، دیگران را موعظه کن ، اگر نه از من شرم کن .
به داوود طائى گفتند: آیا دیده اى ، مردى بر این امیران وارد شود و آنها را امر به معروف و نهى از منکر کند؟ گفت : من بر چنین کسى بیم تازیانه دارم . گفتند: اگر تاب تازیانه را داشته باشد؟ گفت : بر او بیم شمشیر دارم ، گفتند: اگر بتواند آن را تحمل کند؟ گفت : از بیمارى مزمن خود خواهى بر او بیم دارم . و من مى گویم : بلکه به دلیل سرپیچى اش از دستور خداى سبحان ، من بیم آتش دوزخ را براى او دارم ؛ زیرا که خداى تعالى فرموده است : (( و لا تلقوا بایدیکم الى التهلکه ، )) سخن به طور کامل در این باره قبلا گفته شده است .
غزالى گوید:
باب سوم : در منکراتى که معمول و عادت مردم مى باشد
ما به بخشى از آنها اشاره مى کنیم .
تا از روى آنها به موارد مشابه استدلال کنند؛ زیرا هدف ، حصر و بررسى آنها نیست .
مى گویم :
غزالى در این باب ، منکرات مساجد و پس از آن ، منکرات بازارها، سپس منکرات خیابانها و آنگاه منکرات همگانى را نام برده است اما ما نیازى به ذکر این منکرات نمى بینیم ، زیرا از نظر ما روا نیست کسى که جاهل به معروف است ، دیگران را نهى از منکر کند و تنها بر کسى واجب است که عارف توانا بوده سخنش مقبول و جامع شرایط لازم باشد و کسى که داراى این اوصاف است نیازى ندارد تا ما منکر را براى او تعریف کنیم ، علاوه بر آن تمام گفته هاى غزالى به اصل صحیحى مستند نیست بلکه برخى از آنها براساس اصول نادرست و نظرات بى پایه وى نهاده شده است ، بنابراین لازم است که ما این باب را پایان دهیم .
باب چهارم : امر به معروف و نهى از منکر فرمانروایان و پادشاهان
مراتب امر به معروف را بیان کردیم و گفتیم که مرتبه اولش ، تعریف و دومش موعظه و مرتبه سوم تندى و خشونت و مرتبه چهارم آن جلوگیرى با زور و جبر و وادار کردن بر حق و صواب به وسیله زدن و مجازات است . در مورد پادشاهان از تمام آن مراتب دو مرتبه اول یعنى تعریف و موعظه جایز است . اما جلوگیرى از اعمال پادشاه از روى قهر، براى افراد رعیت امکان ندارد، زیرا باعث آشوب و بلوا مى شود و پى آمد آن به مراتب بدتر از آن منکر خواهد بود. اما تندى در گفتار، مثل گفتن ((اى ستمگر)) ((اى که از خدا نمى ترسى )) و نظایر آن ، اگر باعث به وجود آمدن آشوبى مى گردد که از خود او تجاوز کرده و به دیگران هم برسد، جایز نیست ولى اگر جز بر خویشتن بیمى ندارد، جایز بلکه مستحب است ؛ زیرا روش پیشینیان چنین بوده که خود را در معرض خطرها قرار دهند و به طور آشکار نهى از منکر کنند بدون اعتنا به ریخته شدن خونشان و ابتلاى به انواع شکنجه ها براى آن که مى دانستند این ، خود شهادت در راه خداست .
مى گویم :
از قرآن و اخبار اهل بیت علیهم السلام مستفاد مى شود که این عمل روا نیست و امامان از این که مؤ من خود را خوار سازد و در معرض شکنجه هاى طاقت فرسا قرار دهد، نهى فرموده اند. و درستى اخبارى که غزالى آورده است ثابت نشده و آنچه ثابت شده نیز چنانکه گذشت ، قابل توجیه است .
غزالى گوید:
اما روش موعظه و امر به معروف و نهى از منکر، به شاهان که از دانشمندان گذشته نقل شده است ، بخشى از آن را در باب ورود بر سلاطین از کتاب حلال و حرام آوردیم و اینک به داستانهایى اکتفا مى کنیم که از روى آنها روش موعظه و نهى از منکر پادشاهان را مى توان دانست .
مى گویم :
آنچه غزالى از حکایات نقل کرده است ، تنها در مورد برخورد گمراهان با ستمگران ، به منظور کسب مقام والاتر و مقبولیت در نزد توده مردم است . اینان به سبب علاقه نفسانى و کشش قلبى که داشته اند و بعضى از ایشان نیز به دلیل سفاهت و حماقتشان و یا علم به این که موعظه و نهى از منکر در بازداشتن آن ظالم هیچ تاءثیرى ندارد جز آن که باعث نابودى خودشان مى شود، و با این تصور که از این طریق به مقام شهادت دست مى یابند، خویشتن را در معرض هلاکت و نهى خداى سبحان قرار مى دادند.
پس فایده اى در ایراد امثال این حکایات نیست . علاوه بر آن که حکم این نوع برخوردها با اختلاف زمانها و حالات و اشخاص ، تفاوت مى کند. از این رو ما به یک داستان از آنچه غزالى نقل کرده ، اکتفا مى کنیم که مربوط به چنان کسان نیست و این داستان همان است که از ابن مهاجر نقل کرده و مى گوید: امیرالمؤ منین منصور وارد مکه شد و در دارالندوه فرود آمد. او آخر شبها از دارالندوه به قصد طواف بیرون مى شد و طواف مى کرد و نماز مى گزارد بدون این که کسى بفهمد و چون فجر طلوع مى کرد به دارالندوه باز مى گشت و مؤ ذنان مى آمدند و به او سلام مى دادند. آنگاه اقامه نماز اعلام مى شد و او بیرون مى آمد و با مردم نماز مى خواند. شبى در وقت سحر بیرون رفت و در آن میان که مشغول طواف بود ناگاه صداى مردى را از نزد ملتزم شنید که مى گفت : بارخدایا به تو شکایت مى کنم از ظهور ظلم و فساد در روى زمین و از ستم و طمعى که بین حق و حقدار جدایى انداخته است ، منصور با عجله نزدیک شد حرفهاى او را خوب شنید سپس برگشت و در گوشه اى از مسجد الحرام نشست ، به دنبال آن مرد فرستاد و او را طلبید. قاصد نزد وى آمد و گفت : امیرالمؤ منین را دریاب ! آن مرد دو رکعت نماز خواند و رکن را بوسید و همراه فرستاده منصور آمد و سلام داد. منصور رو به او کرد و گفت : این چه حرفى بود که از تو شنیدم ، مى گفتى : جور و فساد روى زمین پیدا شده و ظلم و طمع بین حق و حقدار جدایى انداخته است ؟! به خدا سوگند که این سخنان تو گوشهاى مرا به درد آورد و مرا نگران و ناراحت کرد. گفت : یا امیرالمؤ منین ! اگر مرا امان دهى ، از ریشه و اساس امور شما را مطلع خواهم کرد، اگر نه به امور مربوط به خودم اکتفا مى کنم ؛ زیرا آنها مهمترند. منصور گفت : تو بر جانت در امانى . آن مرد گفت : آن کسى را که طمع فرا گرفته تا جایى که بین او و بین حق و اصلاح مظاهر ظلم و فساد در روى زمین جدایى انداخته است ، تو هستى . منصور گفت : واى بر تو، چگونه مرا طمع گرفته ؟
در حالى که زر و سیم و ترش و شیرین در اختیار من است ، گفت : یا امیرالمؤ منین ، آیا کسى را به قدر تو طمع گرفته است در حالى که خداوند تو را نگهبان جان و مال مسلمانان قرار داده و تو از امور ایشان غافل و سرگرم جمع آورى اموال آنان و بین خود و مردم موانعى از گچ و آجر و درهاى آهنى و دربانهاى مسلح قرار داده اى و خود را در آن میان زندانى کرده اى و کارگزارانت براى جمع آورى مالیات گسیل داشته اى ، وزیران و ندیمان ستمگرى براى خود گرفته اى که اگر چیزى را فراموش کنى به خاطر تو نمى آورند و اگر بخواهى کار نیکى انجام دهى ، یارى ات نمى کنند و آنان را با امول و چهارپایان و سلاح تقویت کرده اى تا بر مردم ستم کنند و دستور داده اى که از مردم جز فلانى و فلانى ، کسى حق ندارد به محضر تو وارد شود و اجازه نداده اى که ستمدیده و دردمندى و یا گرسنه و برهنه و ناتوان و فقیرى بر تو وارد شود. در حالى که همه کس در این بیت المال حق دارد. و چون این افرادى که تو براى خود برگزیده و آنان را بر رعیت مقدم داشته اى و به ایشان دستور داده اى که مانع مال اندوزى تو و سبب انفاق اموال بر مردم نشوند و تو را به سبب چنین رفتارى سرزنش نکنند و نگویند: این شخص به خدا خیانت نکرده پس چرا ما به او خیانت نکنیم در حالى که او در اختیار ماست . پس آنها فرمان تو را بر این اساس مى برند که جز آنچه را که آنها مایلند از امور مردم ، به تو نرسد و هیچ کارگزارى بر خلاف دستور آنها کار نکند مگر این که وى را از مقامش تنزل دهند و قدر او را نزد تو کوچک کنند و چون این اعمال از طرف تو و ایشان در بین مردم منتشر شود، مردم آنها را بزرگ مى شمرند و از ایشان مى ترسند و به همین دلیل اولین کارى که انجام مى دهند، آن است که به ایشان هدایایى مى دهند تا در ستم کردن به رعیت از آنها پشتیبانى کنند و آنگاه رعایاى صاحب قدرت و ثروتمند این کار را مى کنند تا دستشان در ظلم و ستم به زیر دستان خود باز باشد و به این ترتیب سرزمین خدا پر از ظلم و فساد شده ، و این گروه در سلطنت شریک تو گشته اند در حالى که تو غافلى و اگر ستمدیده اى بخواهد نزد تو بیاید همانها مانع از ورود وى به نزد تو مى شوند و اگر بخواهد موقعى که تو تنهایى شکوائیه اى به تو بدهد، این را نیز منع کرده اى و شخص دیگرى را گمارده اى تا ببیند مردم چه شکایتى دارند! و اگر مردم خود را به ندیمان تو رساند، آنها از وى مى خواهند تا شکایت خود را به تو ندهد و اگر کسى که از او شکایت شده داراى حرمت و شخصیتى باشد، هیبت او مانع انجام مقصود خواهد شد و ناگزیر فرد ستمدیده پیوسته نزد وى مى رود و دست به دامن او مى شود و شکوه مى کند و کمک مى طلبد و او رد مى کند و دلیلى مى تراشد، و اگر بکوشد و پافشارى نماید، بیرونش کنند و در همان حال تو ظاهر شوى و در حضور تو فریاد برآورد، چنان او را خواهند زد که عبرت دیگر کسان گردد، در حالى که تو خود ناظرى ولى مانع نمى شوى و بر ایشان اعتراض نمى کنى .
پس یا امیرالمؤ منین ! با این حال چگونه اسلام و مسلمانى باقى مى ماند؟ بنى امیه پیش از شما بودند و از عربها مظلومى نبود که شکایت نزد ایشان ببرد مگر آن که به حقش مى رسید. هرگاه مردى از دورترین نقاط مى آمد و خود را به درگاه ایشان مى رساند و فریاد برمى آورد: اى مسلمانان ! آنها توجه مى کردند و مى پرسیدند: چه شده است ؟ و شکوائیه او را به حکام خود مى رساندند و انتقام او را مى گرفتند! یا امیرالمؤ منین ! من مسافرتهایى به کشور چین داشتم ، در یکى از سفرهایم که رفته بودم ، آن جا، پادشاهى داشت که قوه شنوایى اش را از دست داده بود. دیدم سخت گریه مى کند و وزیرانش او را دلدارى مى دادند و مى گفتند: چشمانت گریان مباد! چرا گریه مى کنى ؟ گفت : من براى از دست دادن شنوایى ام گریه نمى کنم بلکه به آن علت گریه مى کنم که مبادا مظلومى در پیشگاه من دادخواهى کند و من صداى او را نشنوم . سپس گفت : بدانید اگر گوشم را از دست داده ام ، چشمم که کور نیست بین مردم جار بکشید که کسى حق ندارد لباس سرخ بپوشد مگر آن که بر او ظلم شده باشد. آنگاه صبح و عصر بر مرکبى سوار مى شد تا شاید مظلومى را ببیند و براى او دادخواهى کند. اى امیرالمؤ منین ، این پادشاه گرچه مشرک به خدا بوده است ولى به مشرکین این قدر محبت داشت و به بقاى سلطنتش علاقه مند بود. اما تو که به خدا ایمان دارى و پسر عموى رسول خدا صلى اللّه علیه و اله هستى نباید به مسلمانان علاقه مند و مهربان باشى ؟ تو مال جمع نمى کنى مگر براى یکى از این سه مقصود: اگر بگویى براى پسرم جمع آورى مى کنم ، خداوند طفل خردسال را براى تو عبرت قرار داده است ، وقتى که از شکم مادر متولد مى شود هیچ مالى در روى زمین از آن او نیست ، زیرا هیچ مال و ثروتى نیست مگر دست آزمندى روى آن است ، اما همواره لطف خداوند شامل حال این کودک مى گردد تا بزرگ مى شود و مردم او را بزرگ مى شمارند. و این تو نیستى که به او عطا مى کنى بلکه خداست که به هر که خواهد عطا مى کند. و اگر بگویى که مال را جمع مى کنم تا بدان وسیله پایه هاى حکومتم را محکم کنم . خداوند پیشینیان را عبرت تو قرار داده است که اندوخته زر و سیم و سربازان و سلاح و مرکبها، ایشان را بى نیاز نساخت و تو و دیگر فرزندان پدرت را، مال و ملک اندک و ناتوانى ، زیانى ترساند تا آنچه خدا خواسته بود انجام گرفت . و اگر بگویى مال را براى رسیدن به مقام والاتر از مقام فعلى خود جمع آورى مى کنى ، بدان که یا امیرالمؤ منین ، هیچ مقامى بالاتر از مقام فعلى تو نیست مگر آن مقامى که با عمل صالح به دست مى آید. آیا تو کسى را که نافرمانى کرده است به بدتر از کشتن مجازات مى کنى ؟ گفت : نه . گفت : پس چه مى کنى با سلطنتى که خداوند آن را تو عطا کرده است و با پادشاهى دنیا که هم اکنون در اختیار دارى در حالى که خداى تعالى کسانى را که نافرمانى او را کنند، مجازات به قتل نمى کند بلکه با خلود در عذاب آتش دوزخ کیفر مى کند و او خدایى است که از عقیده قلبى و باطن اعضا و جوارح تو آگاه است پس جواب خدا را چه مى دهى ؟ وقتى که پادشاه حق مبین ، سلطنت دنیا را از دست تو بگیرد و تو را به پاى حساب بخواند. آیا از آنچه در اختیار دارى یعنى چیزهایى که از ملک دنیا سخت به آنها علاقه مندى در پیشگاه خدا تو را بى نیاز مى گرداند؟
پس منصور بسختى گریست ، حق نالید و فغان برآورد و گفت : کاش خدا مرا نیافریده بود من نبودم ! سپس گفت : چه چاره اى دارم در این امانتى که به من سپرده اند در حالى که از مردم جز جدایت نمى بینم ؟ گفت : اى امیرالمؤ منین ! بر تو باد پیروى کردن از رهبران و راهنمایان برجسته گفت : آنها چه کسانى هستند؟ گفت : دانشمندان ، منصور گفت : به دنبال آنها رفتم ولى آنان از من فرار کردند. گفت : آنها زا تو فرار کرده اند تا مباد آنها را به راه و روش خود وادارى ، آنان از کارگزارانت بیمناک بوده اند. تو در خانه ات را بگشا و دربانانت را کم کردن و انتقام مظلوم را از ظالم بستان و راه ظالم را ببند و اموال حلال و پاک را در اختیار بگیر و آنها را به عدالت و حق تقسیم کن ، من ضمانت مى کنم آنهایى که از تو فرار کرده اند نزد تو بیایند و در راه خیر و صلاح تو و رعیت یارى ات دهند. منصور گفت : خدایا، مرا موفق بدار تا آنچه را که این امرد گفت به کار بندم .
موذنان آمدند بر او سلام دادند و نماز بپا شد، منصور از خانه بیرون آمد و با مردم نماز گزارد. سپس به پاسدارش گفت : آن مرد را بیاور که اگر نیاورى گردنت را مى زنم و بر او سخت خشم گرفت که مبادا پیدا نشود! آن پاسدار در پى آن مرد بیرون شد، همین طور که مى گشت ناگهان دید در گوشه اى نماز مى خواند. نشست تا نمازش را تمام کرد، آنگاه گفت : اى مرد، آیا از خدا نمى ترسى ؟ گفت : چرا مى ترسم . گفت : آیا منصور را نمى شناسى ؟ گفت : چرا مى شناسم . گفت : پس با هم نزد امیر برویم که او سوگند یاد کرده است اگر تو را نزد او نبرم مرا بکشد. گفت : رفتن من نزد او غیر ممکن است . فرستاده منصور گفت : مرا مى کشد. گفت : نه ، تو را نمى کشد. پرسید: چگونه ؟ گفت : خواندن مى دانى ؟ جواب داد: خیر. پس آن مرد از داخل توشه دانى که همراه داشت ، کاغذ سفیدى درآورد که در آن چیزى نوشته نشده بود، روبه فرستاده منصور کرد و گفت : این را بگیر و داخل جامه ات بگذار که دعاى فرج است . پرسید: دعاى فرج چیست ؟ گفت : نصیب کسى نمى شود مگر شهیدان . فرستاده منصور گفت : خدا تو را بیامرزد، تو به من احسان کردى ! اگر صلاح مى دانى بگو ببینم این دعا چیست و چه فضیلتى دارد؟ گفت : هر که صبح و شام آن را بخواند، گناهانش بریزد و همیشه شادمان باشد و خطاهایش از بین برود و دعایش مستجاب گردد و روزى اش فراخ شود و به آرزویش برسد و بر دشمنش پیروز گردد و در نزد خدا از جمله صدیقان به حساب آید و شهید از دنیا برود.
دعا این است :
(( اللهم کم لطفت فى عظمتک دون اللطفاء، و علوت بعظمتک على العظماء و علمت ما تحت ارضک کعلمک بما فوق عرشک و کانت وساوس الصدور کالعلانیه عندک ، و علانیه القول کالسر فى علمک و انقاد کل شى لعظمتک ، و خضع کل ذى سلطان لسلطانک ، و صار امر الدنیا و الا خره کله لک و بیدک ، اجعل لى من کل هم امسیت فیه فرجا و مخرجا، اللهم ان عفوک عن ذنوبى و تجاوزک عن خطیئتى و سترک على قبیح عملى اءطمعنى ان اءسالک ما لا استوجبه مما قصرت فیه ، ادعوک آمنا، و اسالک مستاءنسا، و انک المحسن الى و انى المسیى ء الى نفس فیما بینى و بینک ، تتودد الى و اتبغض الیک (بالمعاصى )، لکن الثقه بک حملتنى على الجراءه علیک ، فعد بفضلک و احسانک على انک انت التواب الرحیم . ))
فرستاده منصور مى گوید: آن را گرفتم و داخل جامه ام نهادم و آنگاه هیچ گرفتارى جز امیرالمؤ منین نداشتم ، به نزد او وارد شدم و سلام دادم ، سرش را بلند کرد و نگاهى به من کرد، لبخندى زد و گفت : واى بر تو، خوب جادو مى کنى ؟ گفتم : نه به خدا قسم یا امیرالمؤ منین ! سپس داستان خودم را با آن پیرمرد نقل کردم ، گفت : آن ورقه اى را که به تو داد، بده ببینم ، ورقه را دادم ، نگاهى به آن انداخت و بعد شروع به گریه کرد و گفت : تو نجات یافتى و دستور داد از روى آن نوشتند و به من ده هزار درهم داد و پرسید: آیا او را مى شناسى ؟ گفتم : خیر. گفت : ممکن است : خضر علیه السلام باشد.
این بود آخرین سخن در باب امر به معروف و نهى از منکر از کتاب (( محجه البیضاء فى تهذیب الاحیاء، )) و به دنبال آن ، اگر خدا بخواهد، بخش اخلاق نبوت خواهد آمد.
باب چهارم : امر به معروف و نهى از منکر فرمانروایان و پادشاهان
مراتب امر به معروف را بیان کردیم و گفتیم که مرتبه اولش ، تعریف و دومش موعظه و مرتبه سوم تندى و خشونت و مرتبه چهارم آن جلوگیرى با زور و جبر و وادار کردن بر حق و صواب به وسیله زدن و مجازات است . در مورد پادشاهان از تمام آن مراتب دو مرتبه اول یعنى تعریف و موعظه جایز است . اما جلوگیرى از اعمال پادشاه از روى قهر، براى افراد رعیت امکان ندارد، زیرا باعث آشوب و بلوا مى شود و پى آمد آن به مراتب بدتر از آن منکر خواهد بود. اما تندى در گفتار، مثل گفتن ((اى ستمگر)) ((اى که از خدا نمى ترسى )) و نظایر آن ، اگر باعث به وجود آمدن آشوبى مى گردد که از خود او تجاوز کرده و به دیگران هم برسد، جایز نیست ولى اگر جز بر خویشتن بیمى ندارد، جایز بلکه مستحب است ؛ زیرا روش پیشینیان چنین بوده که خود را در معرض خطرها قرار دهند و به طور آشکار نهى از منکر کنند بدون اعتنا به ریخته شدن خونشان و ابتلاى به انواع شکنجه ها براى آن که مى دانستند این ، خود شهادت در راه خداست .
(( الحمدللّه اولا و آخرا. ))
برگرفته از ترجمه کتاب المحجه البیضاء فی تهذیب الاحیاء
منبع: www.tarbiat.org