در زمان خلافت امیرالمومنین علیه السلام مردی کوهستانی با غلام خود به حج می رفتند، در بین راه غلام مرتکب تقصیری شده مولایش او را کتک زد. غلام بر آشفته ، به مولای خود گفت : تو مولای من نیستی بلکه من مولا و تو غلام من می باشی . و پیوسته یکدیگر را تهدید نموده به هم می گفتند: ای دشمن خدا! بر سخنت ثابت باش تا به کوفه رفته تو را به نزد امیرالمومنین علیه السلام ببرم . چون به کوفه آمدند هر دو با هم نزد علی رفتند و مولا (ضارب) گفت : این شخص ، غلام من است و مرتکب خلافی شده او را زده ام و بدین سبب از اطاعت من سر برتافته ، مرا غلام خود می خواند. دیگری گفت : به خدا سوگند دروغ می گوید و او غلام من می باشد و پدرم وی را به منظور راهنمایی و تعلیم مسائل حج با من فرستاده و او به مال من طمع کرده مرا غلام خود می خواند تا از این راه اموالم را تصرف نماید. امیرالمومنین علیه السلام به آنان فرمود: بروید و امشب با هم صلح و سازش کنید و بامدادان به نزد من بیایید و خودتان حقیقت حال را بیان نمایید. چون صبح شد، امیرالمومنین علیه السلام به قنبر فرمود: دو سوراخ در دیوار آماده کن ! و آن حضرت علیه السلام عادت داشت همه روزه پس از ادای فریضه صبح به خواندن دعا و تعقیب مشغول می شد تا خورشید به اندازه نیزه ای در افق بالا می آمد. آن روز هنوز از تعقیب نماز صبح فارغ نشده بود که آن دو مرد آمدند و مردم نیز در اطرافشان ازدحام کرده می گفتند: امروز مشکل تازه ای برای امیرالمومنین روی داده که از عهده حل آن بر نمی آید! تا اینکه امام علیه السلام پس از فراغ از عبادت به آن دو مرد رو کرده ، فرمود: چه می گویید؟ آنان شروع کردند به قسم خوردن که من مولا هستم و دیگری غلام . علی علیه السلام به آنان فرمود: برخیزید که می دانم راست نمی گویید، و آنگاه به آنان فرمود: سرتان را در سوراخ داخل کنید، و به قنبر فرمود: زود باش شمشیر رسول خدا صلی الله علیه و آله را برایم بیاور تا گردن غلام را بزنم ، غلام از شنیدن این سخن بر خود لرزید و بدون اختیار سر را بیرون کشید، و آن دیگر همچنان سرش را نگهداشت . امیرالمومنین (ع) به غلام رو کرده ، فرمود: مگر تو ادعا نمی کردی من غلام نیستم ؟ گفت : آری ، ولیکن این مرد بر من ستم نمود و من مرتکب چنین خطایی شدم . پس آن حضرت علیه السلام از مولایش تعهد گرفت که دیگر او را آزار ندهد و غلام را به وی تسلیم نمود. و نظیر همین داستان را شیخ کلینی و صدوق و طوسی از امام صادق علیه السلام نقل کرده اند که مناسب است در اینجا بیان شود. راوی می گوید: در مسجدالحرام ایستاده بودم و نگاه می کردم که دیدم مردی از منصور دوانیقی خلیفه عباسی که به طواف مشغول بود استمداد طلبیده به وی می گفت : ای خلیفه ! این دو مرد برادرم را شبانه از خانه بیرون برده و باز نیاورده اند، به خدا سوگند نمی دانم با او چکار کرده اند. منصور به آنان گفت : فردا به هنگام نماز عصر همین جا بیایید تا بین شما حکم کنم . طرفین دعوی در موقع مقرر حاضر شده و آماده حل و فصل گردیدند، اتفاقا امام صادق علیه السلام حاضر و به دست مبارک تکیه زده بود. منصور به آن حضرت رو کرده و گفت : ای جعفر! بین ایشان داوری کن . امام صادق علیه السلام فرمود: خودت بین آنان حکم کن ! منصور اصرار کرد، و آن حضرت را سوگند داد تا حکم آنان را روشن سازد. امام علیه السلام پذیرفت . پس فرشی از نی برای آن حضرت انداختند و روی آن نشست و متخاصمین نیز در مقابلش نشستند، و آنگاه به مدعی رو کرده و فرمود: چه می گویی ؟ مرد گفت : ای پسر رسول خدا! این دو نفر برادرم را شبانه از منزل بیرون برده و قسم به خدا باز نیاورده اند و نمی دانم با او چکار کرده اند. امام علیه السلام به آن دو مرد رو کرده ، فرمود: شما چه می گویید؟ گفتند: ما برادر این شخص را جهت گفتگویی از خانه اش بیرون برده ایم و پس از پایان گفتگو به خانه اش بازگشته است . امام علیه السلام به مردی که آنجا ایستاده بود فرمود: بنویس : بسم الله الرحمن الرحیم رسول خدا صلی الله علیه و آله فرموده : هر کس شخصی را شبانه از خانه بیرون برد ضامن اوست مگر اینکه گواه بیاورد که او را به منزلش بازگردانده است . ای غلام ! این یکی را دور کن و گردنش را بزن . مرد فریاد برآورد: ای پسر رسول خدا! به خدا سوگند من او را نکشته ام ولیکن من او را گرفتم و این مرد او را به قتل رسانید. آنگاه امام علیه السلام فرمود : من پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله هستم دستور می دهم این یکی را رها کن و دیگری را گردن بزن ، پس آن مردی که محکوم به قتل شده بود گفت : یابن رسول الله ! به خدا سوگند من او را شکنجه نداده ام و تنها با یک ضربه شمشیر او را کشته ام ، پس در این هنگام که قاتل مشخص شده بود حضرت صادق علیه السلام به برادر مقتول دستور داد قاتل را به قتل برساند، و فرمود: آن دیگری را با تازیانه تنبیه کنند. و سپس وی را به زندان ابد محکوم ساخت و فرمود: هر سال پنجاه تازیانه به او بزنند.
قضاوتهای امی المومنین(ع) / محمد تستری