چهجور به اعتکاف راه پیدا کردم؟ اولش یهجورایی خیلی خندهدار بود و بامزه، اما بعداً خیلی بامعنی شد. با بچهها گندهای دور هم مینشستیم و تخمه میشکستیم و تا نیمهشب جوک میگفتیم؛ فوتبال میدیدیم، یا میرفتیم سراغ برنامههای اونور آب. همچین بگینگی وقت تلف میکردیم. درس هم میون ما یه قدری جا داشت به اندازه نمره قبولی و رها شدن از سرکوفت این و آن، بهویژه پدر و مادر محترم …
یکی از شبها نمیدونم چه طور شد که یکی از بچهها گفت: ما که اونور آب، همه جورش رو رفتیم، بیاید یه بار هم شده اینور آب رو هم بریم! پیشنهاد کرد بریم اعتکاف…
اول خندیدیدم اما بعداً به این نتیجه رسیدیم که به امتحانش میارزه.
رفتیم پیش امام جماعت محل. ما را نمیشناخت، حق هم داشت! اما تحویلمان گرفت. در مورد اعتکاف پرسیدیم تعجب کرد، شایدم خیال کرد میخواهیم دستش بیندازیم… حق با او بود. قبل از این که پیشش بریم باید یهذره سر و وضع مون رو دستکاری میکردیم.
راهنماییهاش مفید بود، اما من میخواستم پیشتر بدونم.
سلام، کتابهای غبارگرفته بابا، فرهنگ لغت فارسی، واژه اعتکاف. ای دل غافل! این قدر خواندم و دست و پا شکسته نمره گرفتم، اما بهش فکر نکردم که «عاکفان کعبه جمالش…» یعنی چی، حالا میخواستم بشوم از عاکفان کعبه جمالش…
کتاب «مراقبات» هم خیلی به دردم خورد. آداب ماه رجب، آداب اعتکاف. راستش این کتاب برام خیلی غریبه بود هم متنش رو خیلی نمیفهمیدم و حجمش برام وحشتناک بود! بالاخره من و اینجور کتابها؟! دست امام جماعت محل درد نکنه.
مادرم مرا بدرقه کرد، پدرم لبخند معنیداری تحویلم داد برادرم گفت: مستجابالدعوه که شدی ما را هم دعا کن…
موعد اعتکاف رسیده بود. خداحافظ دنیا! حداقل برای سه روز. سلام، خدا سلام، انسان واقعی سلام، نیمه گم شده من در سالهای غفلت!
اعتکاف، خلوت سهروزه، التماس و تضرع، محاکمه کردن خود، آشتی با خدا، آشتی با انسان، خلوت در جمع، حضور، مسجد جامع، تلاوت قرآن، روزه، ذکر، دعا، تمرین خلوص، قبول استجابت، … اعتکاف را نمیتوانم توصیف کنم.
بلد نبودم درست قرآن را از رو بخوانم. بلد نبودم دعا کنم. چند تا نماز قضا خوندم. چند تا دعای تکراری که از بچگی شنیده بودم. کمکم داشت حوصلهام سر میرفت. کاش میشد دور هم نشست و در مورد خدا حرف زد. الان بیرون چه خبره؟ عادت به روزه گرفتن ندارم، ماه رمضان نیست که مجبور باشم گرسنگی بکشم. خوش به حال داداشم! الان سر سفره ناهار چه میکنه؟ چرا موقع قرآن و قنوت، یاد جوکهایی میافتم که شنیدم؟! لعنت بر این شیطان که نمیذاره تو حال خودم باشم؟! خدایا به دادم برس!
راستی خدا حرفای منو پذیرفته؟ این دعاهای تکراری منو قبول کرده؟! اعتکاف به من فهموند که چهقدر از خودم و خدای خودم دورم. بیچاره! هنوز بلد نیستی با خدای خودت حرف بزنی!
همه این مشکلات برای روز اول بود. به هر سختی، هرچی بود گذشت.
اینقدر از نور معنویت شنیده بودم، فکر میکردم هر لحظه قراره از اون سقف مسجد یه نوری بیاد پایین و همه ما رو پر از نور سفید و نارنجی کنه؛ درست مثل تصویرایی که تو فیلمهای تلویزیون دیده بودم. نگا هم به سقف بود میخواستم نور رو ببینیم! گاهی هم نیمنگاهی به بروبچهها میکردم روم نمیشد از اونا بپرسم اما از تو چشماشون یهجورایی میخوندم که اونام مثل منن، غیر از همیشهشونن، تو حال خودشونن. پرآرزو، پرسؤال، پرانتظار، مثه یه دریایی بهظاهر آرام که تمام وجودشون قراره طوفانی بشه. راستی ما همون بچههای شلوغ قدیمیم؟!
تا یکی دو ماه بعد از اعتکاف، توی یه وضع دیگهای بودیم. من و همه بچهها اگه دروغی میشنیدیم چندشمون میشد مثل موبایلی میشدیم که رو ویبره باشه. تموم درونمون به هم میریخت. اگه یکی بیخیال، بدگویی و غیبت کسی میکرد، احساس نفرت میکردم میخواستم بالا بیارم!
اعتکاف، کار خودشو کرد، اما حیف که من..
وقتی اومدم خونه، مادرم گفت: سراپا نور شدی، یاد سؤالم افتادم و گمشدهام. اون نوری که باید از سقف مسجد میدیدم و ندیدم. حرف مادر رو خیلی جدی نگرفتم.
شنیدم که گفت: روخونه تأثیر گذاشته. همه چیزی جلوش نمیگیم. یعنی احتیاط میکردند!
میگفت: دعاش در حق مادرش مستجاب شد.
امسال قراره همه بیان اعتکاف. پدرم مادرم، حتی برادرم.
امسال میخوام بعد از ماه رجب. قدر رمضان رو هم بیشتر بدونم. قدر روزها و روزههاشو. شبهای قدرش رو. من و دوستام حالا مطمئنیم اینور آب خبرهایی بوده و تا حالا غافل بودیم.
برگرفته از : دیدار آشنا :: مرداد 1384، شماره 60
منبع : حوزه