همچنان که توحید، مراتب و درجات دارد شرک نیز به نوبهی خود مراتبی دارد که از مقایسهی مراتب توحید با مراتب شرک به حکم «تُعْرَفُ الْأشْیاءُ بأضْدادِها»، هم توحید را بهتر میتوان شناخت و هم شرک را.
تاریخ نشان میدهد که در برابر توحیدی که پیامبران الهی از فجر تاریخ به آن دعوت میکردهاند، انواع شرکها نیز وجود داشته است.
الف) شرک ذاتی
بعضی از ملل به دو (ثنویّت) یا (تثلیث) یا چند اصل قدیم ازلی مستقلّ از یکدیگر قائل بودهاند؛ جهان را چند پایهای و چند قطبی و چند کانونی میدانستهاند. ریشهی این گونه اندیشهها چه بوده است؟ آیا هر یک از این اندیشهها انعکاس و نمایشگر وضع اجتماعی آن مردم بوده است؟ مثلاً آنگاه که مردمی به دو اصل قدیم و ازلی و دو محور اصلی برای جهان قائل بودهاند، از آن رو بوده که جامعهشان به دو قطب مختلف تقسیم میشده است و آنگاه که به سه اصل و سه خدا معتقد بودهاند نظام اجتماعیشان نظام تثلیثی بوده است؟ یعنی همواره نظام اجتماعی به صورت یک اصل اعتقادی در مغز مردم انعکاس مییافته است و قهراً آنگاه که اعتقاد توحیدی و «یک اصلیِ» جهان به وسیلهی پیامبران توحیدی مطرح شده است، هنگامی بوده که نظام اجتماعی به یک قطبی گراییده است؟
این نظریه از نظریهای فلسفی منشعب میشود که ما در گذشته دربارهی آن بحث کردهایم و آن اینکه جنبههای روحی و فکری انسان و نهادهای معنوی جامعه از قبیل علم و قانون و فلسفه و مذهب و هنر تابعی از نظامات اجتماعی ـ بالاخص اقتصادی ـ اوست و از خود اصالتی ندارند. در گذشته به این نظریه پاسخ دادهایم و چون برای فکر و اندیشه، برای ایدئولوژی و بالأخره برای انسانیت اصالت و استقلال قائل هستیم، این چنین نظریات جامعه شناسانهای را برای شرک و توحید، بیاساس میدانیم.
البته اینجا مسألهی دیگری هست که با این مسأله نباید اشتباه شود و آن اینکه گاهی یک نظام اعتقادی و مذهبی وسیلهی سوءِ استفاده در یک نظام اجتماعی واقع میشود، همچنان که نظام خاصّ بت پرستی مشرکان قریش وسیلهای برای حفظ منافع رباخواران عرب بود، ولی گروه رباخواران از قبیل ابوسفیانها و ابوجهلها و ولید بن مغیرهها کوچکترین اعتقادی به آن بتها نداشتند و فقط برای حفظ نظام اجتماعی موجود از آنها دفاع میکردند. این دفاعها عملاً آنگاه صورت جدی به خود گرفت که نظام توحیدی ضد استثماری و ضد رباخواری اسلام طلوع کرد. بت پرستان که بیشتر نابودی خود را میدیدند، حرمت و قداست معتقدات عامه را بهانه کردند. در آیات قرآن به این مسأله و این نکته فراوان اشاره شده است، مخصوصاً در داستان فرعون و موسی؛ ولی چنان که میدانیم این مسأله غیر از آن مسأله است که به طور کلی نظام اقتصادی زیر بنای نظام فکری و اعتقادی است و هر نظام فکری و اعتقادی عکس العمل جبری نظام اقتصادی و اجتماعی است.
آنچه مکتب انبیاء به شدّت آن را نفی میکند این است که هر مکتب فکری الزاماً تبلور یافتهی خواستهای اجتماعی است که خود آن خواستها به نوبهی خود زاییدهی شرایط اقتصادی میباشند. بنابراین نظریه که صد در صد نظریهای ماتریالیستی است، مکتب توحیدی انبیاء نیز به نوبهی خود تبلور یافتهی خواستهای اجتماعی و مولود نیازهای اقتصادی زمان خودشان بوده است؛ یعنی رشد ابزار تولید منشاء یک سلسله خواستهای اجتماعی شده است که میبایست به صورت یک اندیشهی توحیدی شوند. انبیاء، پیش قراولان و در واقع مبعوثان این نیاز اجتماعی و اقتصادی میباشند و این است معنی زیر بنای اقتصادی داشتن یک فکر و عقیده و اندیشه و از آن جمله اندیشهی توحید.
قرآن به حکم این که برای انسان قائل به فطرت است و فطرت را یک بُعد وجودی اساسی انسان میشمارد که به نوبهی خود منشإ یک سلسله اندیشهها و خواستهاست، دعوت توحیدی انبیاء را پاسخگویی به این نیاز فطری میداند و برای توحید، زیربنایی جز فطرت توحیدیِ عمومیِ بشر قائل نیست. قرآن به حکم اینکه برای انسان فطرت قائل است، شرایط طبقاتی را عامل جبری یک فکر و یک عقیده نمیشمارد. و اگر شرایط طبقاتی جنبهی زیر بنایی داشته باشند و فطرتی در کار نباشد، هر کسی جبراً شاهین اندیشهاش و عقربهی تمایلاتش به آن سو متمایل میشود که پایگاه طبقاتی او اقتضا دارد. در این صورت، اختیار و انتخابی در کار نیست؛ نه فرعونها مستحقّ ملامتاند و نه ضدّ فرعونها شایستهی تحسین و ستایش، زیرا انسان آنگاه مستحق ملامت و یا سزاوار تحسین است که بتواند غیر آن چه هست باشد؛ اما اگر نتواند جز آنچه هست باشد ـ مثل سیاهیِ سیاه پوست و سفیدیِ سفید پوست ـ نه مستحقّ ملامت است و نه شایستهی ستایش. ولی میدانیم که انسان محکوم به اندیشهی طبقاتی نیست؛ میتواند بر ضدّ منافع طبقاتی خود شورش کند، همچنان که موسای بزرگ شده در تنعّمِ فرعونی چنین شورشیای بود. این خود دلیل بر این است که مسألهی زیر بنا و رو بنا علاوه بر اینکه انسانیت انسان را از او سلب میکند، خرافهای بیش نیست.
البته این به این معنی نیست که وضع مادی و وضع فکری در یکدیگر تأثیر ندارند، از یکدیگر بیگانه و در یکدیگر غیر مؤثرند؛ بلکه به معنی نفی زیر بنا بودن یکی و رو بنا بودن دیگری است، و گرنه این خود قرآن است که میگوید:
«إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغى ـ أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى»[1]
«انسان وقتی که خود را بینیاز و متمکّن میبیند طاغی میگردد.»
قرآن نقش خاص ملأ و مترفین را در مبارزه با پیامبران و نقش خاصّ مستضعفین را در حمایت آنها تأیید میکند ولی به این وجه که فطرت انسانی را ـ که شایستگی دعوت و تذکر به انسان میدهد ـ در همه قائل است. تفاوت دو گروه در این است که در عین اینکه «مقتضای» پذیرش دعوت، به حکم فطرت در هر دو گروه هست، یک گروه از نظر روحی از یک مانع بزرگ یعنی منافع مادی موجود و امتیازات ظالمانهی تحصیل شده باید بگذرد (گروه ملأ و مترف)، اما گروه دیگر چنین مانعی جلو راه ندارد ـ و به قول سلمان: «نَجَی الْمُخْفونَ» (سبکباران نجات یافتند) ـ بلکه علاوه بر آنکه مانعی جلو راه پاسخگویی مثبت به فطرتشان نیست، مقتضی علاوهای دارند و آن اینکه از وضع زندگانی سختی به وضع بهتری میرسند. این است که اکثریت پیروان پیامبران مستضعفانند، ولی همواره پیامبران از میان گروه دیگر حامیانی به دست آورده و آنها را علیه طبقه و پایگاه طبقاتیشان شورانیدهاند، همچنان که گروهی از مستضعفان به صف دشمنان انبیاء در اثر حکومت یک سلسله عادات و تلقینات و گرایشهای خونی و غیره پیوستهاند. قرآن دفاع فرعونها و ابوسفیانها را از نظام شرک آلود زمان خودشان ـ که احساسات مذهبی مردم را علیه موسی و خاتم الانبیاء تحریک میکردند ـ به این معنی تلقی نکرده است که اینها چون وضع طبقاتیشان آن بود جز آن نمیتوانستند بیندیشند و خواستهای اجتماعیشان در آن عقاید متبلور شده بود، بلکه تلقی قرآن این است که اینها دغل بازی میکردند و در عین اینکه حقیقت را به حکم فطرت خدادادی میشناختند و درک میکردند، در مقام انکار برمیآمدند «وَ جَحَدوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها اَنْفُسُهُمْ».[2] قرآن کفر آنها را «کفر جحودی» میداند، یعنی انکار زبان در عین اقرار قلب، و به عبارت دیگر، این انکارها را نوعی قیام علیه حکم وجدان تلقی میکند.
یکی از اشتباهات بزرگ این است که برخی پنداشتهاند قرآن اندیشهی مارکسیستیِ «ماتریالیسم تاریخی» را میپذیرد. ما در بخش دیگری از بحثهای «جهان بینی اسلامی» که دربارهی «جامعه و تاریخ» از نظر اسلام به بررسی میپردازیم، به تفصیل دربارهی این موضوع بحث خواهیم کرد. این نظریه نه با واقعیتهای عینی تاریخ منطبق است و نه از نظر علمی، قابل دفاع.
به هر حال، اعتقاد به چند مبدئی، شرک در ذات است و نقطهی مقابل توحید ذاتی است. قرآن آنجا که اقامهی برهان میکند (برهان تمانع) و میگوید:
«لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَهٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا»[3] در برابر این گروه اقامهی برهان میکند. این گونه اعتقاد سبب خروج از جرگهی اهل توحید و از حوزهی اسلام است. اسلام شرک ذاتی را در هر شکل و هر صورت بکلی طرد میکند.
ب) شرک در خالقیت
برخی از ملل، خدا را ذات بیمثل و مانند میدانستند و او را به عنوان یگانه اصل جهان میشناختند اما برخی مخلوقاتِ او را با او در خالقیت شریک میشمردند. مثلاً میگفتند خداوند مسئول خلقت «شُرور» نیست؛ شرور آفریدهی بعضی از مخلوقات است.[4] این گونه شرک که شرک در خالقیت و فاعلیت است، نقطهی مقابل توحید افعالی است. اسلام این گونه شرک را نیز غیر قابل گذشت میداند. البته شرک در خالقیت به نوبهی خود مراتب دارد که بعضی از آن مراتب، شرک خفی است نه شرک جلی؛ بنابراین موجب خروج کلی از جرگهی اهل توحید و حوزهی اسلام نیست.
ج) شرک صفاتی
شرک در صفات، به علت دقیق بودن مسأله، در میان عامهی مردم هرگز مطرح نمیشود. شرک در صفات مخصوص برخی اندیشمندان است که در این گونه مسائل میاندیشند، اما صلاحیت و تعمّق کافی ندارند. اشاعره از متکلمین اسلامی دچار این نوع شرک شدهاند. این نوع شرک نیز شرک خفی است و موجب خروج از حوزهی اسلام نیست.
[1] . علق / 6 و 7.
[2] . نمل / 14.
[3] . انبیاء / 22. قبلاً دربارهی مفاد این آیهی کریمه بحث کردیم. برای تقریر و توضیح این برهان که برهان «تمانع» نامیده میشود رجوع شود به پاورقیهای جلد پنجم اصول فلسفه و روش رئالیسم.
[4] . بدبختیها، کژیها، عیبها و نقصها و خلاصه همهی حوادث و وقایع نامطلوب را در اصطلاح «شُرور» میگویند. در نحوهی انتساب شرور به خداوند بحثهای مفصلی در کتاب دیگر مؤلف به نام عدل الهی شده است.
@#@
د) شرک در پرستش
برخی از ملل در مرحلهی پرستش، چوب یا سنگ یا فلز یا حیوان یا ستاره یا خورشید یا درخت یا دریا را میپرستیدهاند. این نوع از شرک فراوان بوده و هنوز هم در گوشه و کنار جهان یافت میشود. این شرک، شرک در پرستش است و نقطهی مقابل توحید در عبادت است.
سایر مراتب شرک که در بالا گفته شد شرک نظری و از نوع شناخت دروغین است، اما این نوع شرک، شرک عملی و از نوع «بودن» و «شدن» دروغین است.
البته شرک عملی نیز به نوبهی خود مراتب دارد. بالاترین مراتبش که سبب خروج از حوزهی اسلام است همان است که گفته شد و شرک جلی خوانده میشود. اما انواع شرک خفی وجود دارد که اسلام در برنامهی توحید عملی با آنها سخت مبارزه میکند. بعضی از شرکها آن اندازه ریز و پنهان است که با ذرّهبینهای بسیار قوی نیز به زحمت قابل دیدن است. در حدیث است از رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ :
«شرک (راه یافتن شرک) مخفیتر است از رفتن مورچه بر سنگ صاف در شب تاریک. کمترین شرک این است که انسان کمی از ظلم را دوست بدارد و از آن راضی باشد و یا کمی از عدل را دشمن بدارد. آیا دین چیزی جز دوست داشتن و دشمن داشتن برای خداست؟ خداوند میفرماید بگو اگر خدا را دوست میدارید مرا (دستورات مرا که از جانب خداست) پیروی کنید تا خداوند شما را دوست بدارد.[1] اسلام هر گونه هوا پرستی، جاه پرستی، پول پرستی، شخص پرستی را شرک میشمارد. قرآن کریم در داستان برخورد موسی و فرعون، جابرانه فرمان راندن فرعون بر بنیاسرائیل را «تبعید» (بنده گرفتن) میخواند. از زبان موسی در جواب فرعون میگوید: «وَ تِلْکَ نِعْمَهٌ تَمُنُّها عَلَیَّ أَنْ عَبَّدْتَ بَنِی إِسْرائِیلَ»[2] یعنی تو بنیاسرائیل را بندهی خود ساختهای و آنگاه بر من منّت میگذاری که هنگامی که در خانهی تو بودم چنین و چنان شد؟!». بدیهی است که بنیاسرائیل نه فرعون را پرستش میکردند و نه بردگان فرعون بودند، بلکه صرفاً تحت سیطرهی طاغوتی و ظالمانهی فرعون قرار داشتند که درجای دیگر از زبان فرعون این غلبه و سیطرهی ظالمانه را نقل میکند که: «إِنَّا فَوْقَهُمْ قاهِرُونَ»[3] آنان زیر دست ما و ما فوق آنها هستیم و قاهر بر آنها.» و هم در جای دیگر از زبان فرعون نقل میکند که: «وَ قَوْمُهُما لَنا عابِدُونَ»[4] یعنی خویشاوندان موسی و هارون (بنیاسرائیل) بندگان ما هستند.» در این آیهی کریمه کلمهی «لَنا» (از برای ما) بهترین قرینه است بر اینکه مقصود پرستش نیست، زیرا فرضاً بنیاسرائیل مجبور به پرستش بودند، فرعون را پرستش میکردند نه همهی فرعونیان را. آن چیزی که از ناحیهی فرعون و همهی فرعونیان (به اصطلاح قرآن «ملأ» فرعون) بر بنیاسرائیل تحمیل شده بود اطاعت اجباری بود.
علی ـ علیه السّلام ـ در خطبهی «قاصعه» آنگاه که محکومیت بنیاسرائیل در چنگال فرعون و تسلط ظالمانهی فرعون را شرح میدهد با تعبیر «بنده گرفتن» ذکر میکند، میفرماید:
اِتَّخَذَتْهُمُ الْفَراعِنَهُ عَبیداً
فراعنه آنان را عبد خود قرار داده بودند.
آنگاه این بندگی را به این صورت توضیح میدهد:
فراعنه آنها را تحت شکنجه قرار دادند، جرعههای تلخ به آنها نوشانیدند، در ذلّت هلاکت کننده و در مقهوریت ناشی از سلطهی ظالمانهی دشمن بسر میبردند و راهی برای خود داری یا دفاع نداشتند.
از همه صریحتر و روشنتر مفاد آیهی کریمهی وعدهی خلافت الهی به اهل ایمان است که میفرماید:
خداوند نوید داده به آنان که ایمان آورده و شایسته عمل کردهاند که آنها را خلافت زمین دهد آن چنان که پیش از آنها به کسانی دیگر خلافت زمین داد، دینی را که خداوند برای آنها پسندیده است منتشر سازد و ترس آنها را تبدیل به امنیت نماید. مرا عبادت کنند و چیزی را شریک من قرار ندهند.[5] جملهی آخر این آیه که ناظر به این است که آنگاه که حکومت حق و خلافت الهی برقرار میشود اهل ایمان از قید اطاعت هر جبّاری آزادند، به این صورت بیان شده که تنها مرا عبادت میکنند و شریکی برای من نمیسازند. از این معلوم میشود که از نظر قرآن هر اطاعت امری عبادت است؛ اگر برای خدا باشد اطاعت خداست و اگر برای غیر خدا باشد شرک به خداست.
این جمله عجیب است که فرمانبرداریهای اجباری که از نظر اخلاقی به هیچ وجه عبادت شمرده نمیشود از نظر اجتماعی عبادت شمرده میشود رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ فرمود:
اِذا بَلَغَ بَنُو الْعاصِ ثَلثینَ اِتَّخَذوا مالَ اللهِدُوَلاً وَ عِبادَ اللهِ خِوَلاً وَ دینَ اللهِ دَخَلاً.[6] هرگاه اولاد عاص بن امیه (جدّ مروان حکم و اکثریت خلفای اموی) به سی تن رسد، مال خدا را میان خود دست به دست میکنند، بندگان خدا را بندهی خود قرار میدهند و دین خدا را مغشوش میسازند.
اشاره است به ظلم و استبداد امویان. بدیهی است که امویان نه مردم را به پرستش خود میخواندند و نه آنها را مملوک و بردهی خود ساخته بودند، بلکه استبداد و جبّاریّت خود را بر مردم تحمیل کرده بودند. رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ با آیندهی نگری الهی خود، این وضع را نوعی شرک و رابطهی «ربّ و مربوبی» خواند.
[1] . تفسیر المیزان (متن عربی)، ذیل آیهی «قُلْ اِنْ کُنْتُمْ تُحِبّونَ اللهَ فَاتَّبِعونی».
[2] . شعراء / 22.
[3] . اعراف / 127.
[4] . مؤمنون / 47.
[5] . نور / 55.
[6] . شرح ابن ابی الحدید بر نهج البلاغه، شرح خطبهی 128.
شهید مطهری- با اندکی تلخیص از مجموعه آثار، ج2، ص119 ـ 127