نام او در جاهلیت عبدالعزی (بنده بت عزّی) بود، از ناحیه پدر ارث کلانی به او رسیده بود، عمویش نیز ثروت فراوانی به او بخشید، اما او شیفته اسلام شد و قبول اسلام کرد، وقتی عمویش اطلاع یافت که او مسلمان شده ، او را تهدید کرد، ولی او در راه اسلام ، استقامت کرد، عمویش همه ثروت را از او گرفت و او را بیرون نمود، ولی او از اسلام برنگشت ، در حالی که بخاطر نداشتن لباس ، گلیمی را دو نیمه کرده بود و با یک نیمه آن عورتش را پوشاند و نیم دیگر آن را به جای پیراهن به شانه افکنده بود، نیمه شب مخفیانه به سوی مدینه حرکت نمود، و به مدینه رسید و در نماز صبح پیامبر (ص) شرکت کرد. پیامبر(ص) طبق معمول پس از نماز به پشت سرش نگاه کرد، و شخصی را دید که با دو نیمه گلیم ، خود را پوشانده ، فرمود: تو کیستی ؟ او عرض کرد: من عبدالعزی هستم . فرمود: بلکه تو عبدالله ذوالبجادین(بنده خدا و صاحب دو نیمه گلیم) هستی ، پیامبر (ص) با همان نگاه اول ، او را شناخت و به او فرمود: در خانه من باش ، از آن پس عبدالله از خادمان مخصوص پیامبر (ص) بود، آری به قول شاعر:
هر شیشه گلرنگ عقیق یمنی نیست
هر کس که برش خرقه ، اویس قرنی نیست
خوبی به خوش اندامی و سیمین زقنی نیست
حسن ، آیت روح است ، به نازک بدنی نیست
به این ترتیب ، مردی از مردان راه ، از همه چیز دنیا گذشت و شیفته حق گردید و حضور در خدمت پیامبر (ص) را بر همه چیز مقدم داشت . جالب اینکه در جریان حرکت سپاه برای جنگ تبوک (که در سال نهم هجرت واقع شد) او از سپاهیان اسلام بود. عبدالله بن مسعود می گوید: من نیز در میان سپاه بودم ، شبی از خواب برخاستم ، در گوشه لشگرگاه ، شعله آتشی را دیدم ، با خود گفتم : این آتش برای چیست ؟ اکنون که وقت روشن کردن آتش نیست به پیش رفتم ، دیدم پیامبر (ص) در میان قبری ایستاده و با افرادی ، جنازه ای را دفن می کنند، رسول خدا (ص) به حاضران گفت : جنازه برادرتان را نزدیک بیاورید، آنان جنازه را به حضرت دادند، و پیامبر (ص) او را به خاک سپرد، اطلاع یافتم جنازه عبدالله است ، وقتی پیامبر (ص) جنازه او را در خاک سپرد، به طرف آسمان رو کرد و عرض نمود: اللهم انی امسیت راضیا عنه فارض عنه : خدایا من از او راضی و خشنودم ، تو هم از او راضی و خشنود باش . ابن مسعود می گوید: من و همه حاضران گفتیم : کاش ما صاحب این قبر بودیم ، و پیامبر (ص) در مورد ما این گونه دعا می کرد.
داستان دوستان / محمد محمدی اشتهاردی