حضور برادران یوسف (ع) در نزد او

حضور برادران یوسف (ع) در نزد او

در آن هفت سال قحطی، که سراسر مصر و اطراف را قحطی فرا گرفته بود، مردم سرزمین کنعان (فلسطین) نیز قحطی زده شدند، و حتی یعقوب و فرزندان او نیز از این بلای عمومی برخوردار بودند. آوازه عدالت و احسان عزیز مصر به کنعان رسیده بود. مردم کنعان با قافله‎ها به مصر آمده و از آن جا غلّه و خوار بار، به کنعان می‎آوردند.
حضرت یعقوب ـ علیه السلام ـ به فرزندان خود فرمود: این طور که اخبار می‎رسد، فرمانفرمای مصر شخص نیک و با انصافی است، خوب است نزد او بروید و از او غلّه خریداری کنید و به کنعان بیاورید. فرزندان یعقوب آماده مسافرت شدند. فرزند کوچک یعقوب ـ علیه السلام ـ بنیامین (که از طرف مادر هم برادر یوسف بود) به تقاضای پدر که با او مأنوس بود، نزد پدر ماند (تا به انجام کارهای داخلی خانواده بزرگ یعقوب بپردازد) ده فرزند دیگر با به همراه داشتن ده شتر روانه مصر شدند. وقتی که چون مشتریان دیگر در مصر، به محل خریداری غلّه آمدند، یوسف ـ علیه السلام ـ که شخصاً به معاملات نظارت داشت، در میان مشتریها، برادران خود را دید و آنان را شناخت، ولی آنان یوسف ـ علیه السلام ـ را نشناختند، زیرا به نقل ابن عباس از آن زمانی که یوسف را به چاه انداختند تا این وقت، چهل سال فاصله بود. یوسف ـ علیه السلام ـ نه ساله که اینک در حدود پنجاه سال دارد، طبعاً قیافه‎اش تغییر کرده. از طرفی برادران به هیچ وجه به فکرشان نمی‎آمد که یوسف ـ علیه السلام ـ سلطانی مقتدر شده باشد و روی تخت رهبری بنشیند.
حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ طبق مصالحی که خودش می‎دانست خود را معرفی نکرد و از راههایی با ترتیب خاصی که خاطر نشان می‎شود، با برادرانش گفتگود کرد، تا در فرصت مناسب خود را معرفی نموده و ترتیب آمدن خانواده یعقوب را به مصر با شیوه ماهرانه‎ای ردیف کند.
علی بن ابراهیم روایت می‎کند: یوسف پذیرایی گرمی از برادران کرد و دستور داد بارهای آنها را از غلّه تکمیل کردند و قبل از مراجعت آنان، بین آنها چنین گفتگویی ردّ و بدل شد:
یوسف: شما کی هستید؟ خود را معرفی کنید.
برادران: ما قومی کشاورز هستیم که در حوالی شام سکونت داریم. قحطی و خشکسالی ما را فرا گرفت، به حضور شما آمده‎ایم تا غلّه خریداری کنیم.
یوسف: شاید شما کارآگاههایی باشید که آمده‎اید پی به اسرار کشور من ببرید!
برادران: نه به خدا سوگند، ما جاسوس نیستیم، ما برادرانی هستیم که پدر ما یعقوب ـ علیه السلام ـ فرزند اسحاق بن ابراهیم ـ علیه السلام ـ است. اگر پدر ما را بشناسی بیشتر به ما کرم می‎کنی، چون پدر ما پیامبر خدا، فرزند پیامبران خدا است و اندوهگین است.
یوسف: چرا پدر شما اندوهگین است؟ شاید به خاطر جهالت و بیهوده کاری شما، او محزون است.
برادران: ای پادشاه! ما جاهل و سفیه نیستیم، حزن پدر از ناحیه ما نیست، بلکه او پسری از ما کوچکتر داشت، روزی به عنوان صید با ما به بیابان آمد، گرگ او را در بیابان درید. از آن وقت تا حال پدرمان محزون و گریان است.
یوسف: آیا شما همگی از یک پدر هستید؟
برادران: همه ما از یک پدر هستیم، ولی مادرانمان یکی نیستند.
یوسف: چه باعث شده که پدر شما همه شما را آزادانه به سوی مصر فرستاده، ولی یکی از برادران شما را پیش خود نگهداشته است؟
برادران: پدرمان با او مأنوس بود. از طرفی برادر مادری او (به نام یوسف) مفقود شد. خاطر پدر ما به واسطه او (بنیامین) تسلّی داده می‎شود و با او مأنوس است.
یوسف: به چه دلیل آن چه را که شما می‎گویید باور کنم؟
برادران: ما در سرزمینی دور ساکن هستیم و در این جا کسی ما را نمی‎شناسد، چه کسی را به عنوان گواهی بیاوریم؟
یوسف: اگر راست می‎گویید برادر خودتان را که در نزد پدرتان است نزد من بیاورید، من راضی خواهم شد.
برادران: پدر ما از فراق او محزون خواهد شد. او با بنیامین مأنوس است، چگونه او را بیاوریم؟
یوسف: یکی از شماها را به عنوان گرو نزد خود نگه می‎دارم تا پدر شما به خاطر حفظ فرزندش که در گرو ما است، برادرتان را با شما نزد ما بفرستد.
به دستور یوسف ـ علیه السلام ـ ، بین برادران قرعه زدند، قرعه به نام شمعون افتاد. این هم از درسهای دستگاه خلقت است که به این وسیله شمعون که نسبت به برادران، برای یوسف ـ علیه السلام ـ بهتر بوده و سابقه خوبی داشته نزد یوسف بماند.
برادران به قصد مراجعت به کنعان آماده شدند. بارها را تکمیل کرده و عزم حرکت کردند. یوسف گفت: اگر برادرتان را در سفر بعد نیاورید، دیگر نزد من نیایید و آن گاه برای شما غلّه‎ای پیش من نخواهد بود.
برای این که حتماً، برادران هنگام مسافرت دیگر، برادرِ خود را بیاورند، یوسف ـ علیه السلام ـ دستور داد که محرمانه سرمایه (پول) آنها را در میان بارشان گذاشتند تا همین موضوع هم باعث شود که به عنوان ردّ امانت یا به عنوان حسن ظنّ پیدا کردن آنان، به لطف و کرم و احسان یوسف ـ علیه السلام ـ ، ناچار مسافرت دیگری به مصر کنند.
برادران از یک سو با کمال خوشحالی، ‌و از سوی دیگر نگران که چگونه یعقوب ـ علیه السلام ـ را راضی کنند تا بنیامین را با خود به مصر ببرند، به سوی کنعان روانه شدند و این راه طولانی (که به نقلی دوازده روز و به نقلی هیجده روز راه رفتن فاصله بین مصر و کنعان بود) را پیمودند و به کنعان رسیدند…[1].
بنیامین در محضر یوسف ـ علیه السلام ـ
وقتی که فرزندان یعقوب نزد پدر آمده و سلام کردند، یعقوب ـ علیه السلام ـ از کیفیت برخورد آنان احساس کرد که رنجی در دل دارند، و در میان آنان شمعون را ندید. فرمود: علت چیست که صدای شمعون را نمی‎شنوم؟
فرزندان: ای پدر! ما از پیش پادشاه بزرگی که هرگز از نظر علم، حکمت، وقار، تواضع و اخلاق، مثل او دیده نشده آمده‎ایم، اگر کسی را به تو تشبیه کنند، او به طور کامل به تو شباهت دارد، ولی ما در خاندانی هستیم که گویا برای بلا آفریده شده‎ایم، او به ما بدبین شد، گمان کرد که ما راست نمی‎گوییم تا بنیامین را به طرف او ببریم، تا به او خبر بدهد که حزن تو از چه رواست، و به چه علت این طور زود پیر شدی و چشمهای خود را از دست داده‎ای؟ بنیامین را با ما بفرست تا بار دیگر وقتی به حضور او رفتیم بارهای ما را از غلّه تکمیل کند. از طرفی غلّه‎ها را که از بارها خالی کردیم، متاع و سرمایه خود را (که با آن، غلّه خریده بودیم) در میان آن دیدیم، به این حساب هم باید به مصر برگردیم، کسی که این گونه به ما احسان می‎کند هیچ وقت به برادرمان بنیامین آسیبی نمی‎رساند. از طرفی این مقدار غلّه‎ها چند روز دیگر تمام می‎شود؛ ناگزیر باید به طرف مصر رفت، به ما عنایتی کن!
یعقوب، گرچه نسبت به فرزندانش به خاطر آن که یوسف را بردند و برنگرداندند اطمینان نداشت، ولی اصرار فرزندان و اطمینان دادن صد در صد آنان، و ردّ شدن سرمایه و اطلاع از این که سلطان مصر شخصی با کرم و عادل است و گروگان شدن شمعون و… باعث شد که اجازه داد در این سفر،‌ بنیامین را هم با خود ببرند، از خداوند حفظ بنیامین را خواستار شد، و در این باره خدا را درباره گفتار فرزندان شاهد گرفت.
فرزندان با پدر خداحافظی کردند و روانه مصر شدند؛ بارها را گشودند به وضع خود و حیوانات سر و سامان دادند. به یوسف ـ علیه السلام ـ که در انتظار برادرش بنیامین دقیقه شماری می‎کرد، بشارت ورود برادر را دادند. یوسف ـ علیه السلام ـ بسیار خوشحال شد. برادران به همراه بنیامین بر حاکم مصر (یوسف) وارد شدند و با کمال احترام گفتند: این (اشاره به بنیامین) همان برادر ما است که فرمان دادی تا او را نزد تو بیاوریم، اینک آورده‎ایم؛ یوسف ـ علیه السلام ـ به برادران احترام کرد، به افتخار آنان ضیافتی تشکیل داد؛ سپس (طبق روایت امام صادق ـ علیه السلام ـ) فرمود: «هر یک از شما با کسی که از طرف مادر برادر است با هم کنار سفره‎ای بنشیند، هر کدام که از ناحیه مادر با هم برادر بودند، پیش هم در کنار سفره نشستند، ولی بنیامین تنها ایستاد.
یوسف: چرا نمی‎نشینی؟
بنیامین: توفرمودی هر کس با برادر مادریش کنار سفره بنشیند، من در میان اینها برادر مادری ندارم.
یوسف: تو اصلاً برادر مادری نداری و نداشته‎ای‎؟!
بنیامین: چرا برادر مادری به نام یوسف داشتم، اینها (اشاره به برادران) می‎گویند که گرگ او را خورد.
یوسف: وقتی این خبر به تو رسید، چقدر محزون شدی؟
بنیامین: خداوند یازده پسر به من داد، نام همه آنان را از نام یوسف اخذ کردم (این قدر مشتاق دیدار او هستم واز فراق او می‎سوزم و در یاد اویم).
یوسف: به راستی بعد از یوسف با زنان همبستر شدی، فرزندان را بوئیدی و بوسیدی! (یاد یوسف تو را از این کارها باز نداشت؟).
بنیامین: من پدر صالحی دارم، او به من فرمود: «ازدواج کن تا خداوند از تو فرزندانی به وجود آورد که زمین را به تسبیح خداوند بگیرند.»
یوسف: بیا جلو، با من در کنار سفره من بنشین. در این هنگام برادران گفتند: «خداوندا (همان گونه که به یوسف لطف داشت به برادرش هم لطف دارد) به بنیامین لطف کرد و او را همنشین پادشاه قرار داد.»
آن گاه یوسف ـ علیه السلام ـ فرمود: «ای بنیامین! من به جای برادرت که می‎گویی به قول برادرانت، گرگ او را دریده است، هیچ محزون مباش و گذشته‎ها را فراموش کن.»[2][1] . تفسیر مجمع البیان، ج 5، ص 245 و 246.
[2] . اقتباس از مجمع البیان، ج 5، ص 251 و 252.
@#@
هنگامی که فرزندان حضرت یعقوب ـ علیه السلام ـ ، پدر را راضی کردند و به همراه بنیامین به طرف مصر روانه شدند ـ چنان که خاطر نشان گردید ـ یعقوب به پسران نصیحت مشفقانه کرد و این درس را به جهانیان آموخت. به آنان فرمود: «فرزندانم! وقتی که وارد مصر شدید از یک در وارد نشوید، بلکه متفرق شده و از درهای متفرّق وارد گردید».[1] این نصیحت پدر از دلِ مهربان او ظاهر شد، و خواست فرزندانش از چشم بد، محفوظ بمانند، چه آن که فرزندان یعقوب ـ علیه السلام ـ دارای قامت رشید و رعنا بودند، یعقوب می‎خواست مردم آنها را چشم نزنند.
حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ خیلی علاقه داشت که بنیامین در حضورش بماند، ولی از نظر قانون، هیچ راهی برای نگه داشتن او نبود، جز این که (شاید با تصویب خود بنیامین) با طرح توطئه‎ای وارد شود. این توطئه چون به خاطر مصالح اهمّی بود (و خود بنیامین راضی بود) هیچ اشکال شرعی نداشت.
وقتی که فرزندان یعقوب که بنیامین هم جزء آنها بود، بارها را بستند، و هر یک از آن یازده نفر در فکر بار شتر خود بود، در حین بستن بارها، یوسف ـ علیه السلام ـ یا مأمور یوسف به اشاره او به طور محرمانه یکی از ظرفهای مخصوص سلطنتی (آبخوری) را در میان بار بنیامین گذاشتند، سپس طبق نقشه قبلی، ‌منادی به کاروان کنعان رو کرد و گفت: «شما دزد هستید.»[2] فرزندان یعقوب گفتند: «چه متاعی از شما گم شده است که ما را دزد می‎خوانید؟»
به آنها گفته شد که یکی از ظرفهای مخصوص سلطنتی گم شده، هر کسی آن را بیاورد یک بار شتر جایزه می‎گیرد.
فرزندان یعقوب گفتند: به خدا سوگند،‌شما می‎دانید که ما نیامده‎ایم که در این سرزمین فساد کنیم، ما هرگز دزد نبودیم «وَ ما کُنّا سارِقِینَ».[3] این که فرزندان یعقوب گفتند: شما می‎دانید و نسبت علم به یوسف ـ علیه السلام ـ و مأموران یوسف دادند، از این رو
است که یعنی شما در این چند بار ملاقات به روش وامانت داری ما که سرمایه (بضاعت) در میان بار مانده بود و به شما برگرداندیم، و این که وقت ورود به مصر دهان شترها را می‎بندیم از این رو که مبادا به زراعت کسی صدمه‎ای برسد، درک کرده‎اید که ما این کاره (دزد و فاسد) نیستیم.
حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ و اطرافیان گفتند: «اگر این ظرف در بارِ یکی از شما پیدا شود، جزایش چیست؟»
برادران گفتند: «طبق سنّت و قانون ما باید سارق را به عنوان عبد نگه دارید، جزای سارقین پیش ما چنین است.» «کَذلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ».[4] حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ و اطرافیان برای رفع اتّهام، اول بارهای غیر بنیامین را تفتیش کردند، سپس هنگام تفتیش بار بنیامین، آن ظرف مخصوص را در آن یافتند. فرزندان یعقوب خیلی شرمنده شدند. با چهره‎های خشمگین و غضبناک به بنیامین رو کرده و گفتند: «تو ما را مفتضح کردی و روی ما را سیاه نمودی! کی این ظرف را در میان بار خود گذاشتی؟»
بنیامین گفت: در سفر قبلی چطور شما بضاعت (سرمایه) را با بار به کنعان آوردید، همان کسی که بضاعت را در بار گذاشت، همان کس این ظرف را در بار گذاشته است.
در این جا فرزندان یعقوب سخت لرزیدند، نفس امّاره بر وجودشان چیره شد و تهمت عجیبی زدند. گفتند: «اگر بنیامین دزدی می‎کند عجیب نیست. زیرا در سابق، او برادری (به نام یوسف) داشت که او هم دزدی کرد.[5] ما از این دو (که از مادر با ما جدایند) خارج هستیم. ما را به خاطر آنها کیفر نکن.»
حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ با شنیدن این سخن، اگر آدم عادی می‎بود، با آن قدرتی که داشت، سخت آنها را گوشمالی می‎داد، ولی با جوانمردی و عفو مخصوصی که داشت، ‌این تهمت را نادیده گرفت و رخ نکشید و در دل نگه داشت، و به آنان گفت: «شما در مقام پستی هستید (خیلی پست‎تر از این که چنین خود را جلوه می‎دهید. شما برادر خود را از دست پدر دزدیدید) خداوند بهتر می‎داند که گفتار شما راجع به دزدی برادر‎تان بنیامین نادرست است».
ده فرزند یعقوب، خود را سخت در بن بست دیدند. از درِ تقاضا و خواهش وارد شدند و گفتند: ای عزیز مصر! بنیامین، پدر پیر و بزرگواری دارد. یکی از ما را به جای او بگیر، و او را با ما بفرست. بدون تردید ما تو را نیکوکار می‎بینیم،‌ در حق ما نیکی کن.
حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ گفت: پناه به خدا! که اگر غیر از کسی را که متاع خود را در بار او دیدیم بازداشت کنیم، در این صورت ستمکار خواهیم بود «إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ».[6] وقتی که برادران از عزیز مصر مأیوس شدند، در شورای محرمانه، بزرگ آنان (لاوی یا شمعون) به برادران رو کرد و گفت: شما می‎دانید که یعقوب راجع به بنیامین پیمان موثّق از ما گرفته است که او را به پدر برگردانیم، اینک با این پیشامد، چگونه پدر را قانع کنیم؟ پدرِ ما با آن سابقه خرابی که نزدش داریم (که یوسف را از او گرفتیم و برنگرداندیم) چطور سخن ما را می‎پذیرد؟ من که به طرف کنعان نمی‎آیم و با این وضع نمی‎توانم با پدر ملاقات کنم، تا خود پدرم به من اجازه بدهد و یا خداوند در این باره حکمی کند و تا خدا چه بخواهد. این رأی من است. بروید نزد پدر و بگویید که فرزند تو (بنیامین) دزدی کرد و ما طبق آن چه خودمان دیدیم گواهی دادیم، از شهری که ما در آن بودیم و از کاروانی که ما با آن آمدیم، حقیقت مطلب را بپرس، بدون تردید ما در این مورد راست می‎گوییم.
لاوی یا شمعون این سخنان را به برادران تعلیم داد و آنها را روانه کنعان کرد و خودش در مصر ماند. وقتی آنها نزد پدر آمدند، تمام آن مطالبی را که برادر بزرگشان به آنها دیکته کرده بود به پدر گفتند: یعقوب ـ علیه السلام ـ پس از آن همه انتظار با این وضع روبرو شد، و به خاطر سابقه خراب فرزندانش، گفتار آنها را نپذیرفت و فرمود: «نه، چنین نیست، بلکه اینها همه از نفس امّاره است. نفس شما اینها را به نظرتان جلوه داده است. بدون بی‎تابی، صبر می‎کنم. امیدوارم خداوند همه آنها (هر سه فرزندم) را به من برگرداند. او آگاه و حکیم است.» (اینها لباسهای امتحان و مکافات و پاداش عمل است!!»[7] نامه یعقوب به یوسف
حضرت یعقوب ـ علیه السلام ـ از فرزندانش کناره گرفت و در دنیایی از حزن و غم فرو رفت. آن قدر از فراقِ یوسف نارحتیها کشیده بود که دیدگانش سفید شده و نابینا گشت. نابینایی و فراقِ بنیامین، بر ناراحتی او افزود. با این که فرزندانش او را از آن همه ناراحتی نهی می‎کردند و می‎گفتند: سوگند به خدا تو پیوسته در یادِ یوسف هستی، تا سخت ناتوان گردی یا جانت را از دست بدهی.
حضرت یعقوب ـ علیه السلام ـ گفت: شکایت خود را فقط به خدا می‎کنم، و می‎دانم آن چه را که شما نمی‎دانید، می‎دانم که روزی خداوند این رنجها را رفع خواهد کرد.
حضرت یعقوب ـ علیه السلام ـ از طریق الهام (و رؤیای یوسف در سابق) فهمیده بود که یوسفش زنده است، ولی نمی‎دانست در کجا است و کی به یوسفش می‎رسد![8] از امام باقر ـ علیه السلام ـ روایت شده: یعقوب ـ علیه السلام ـ از خداوند خواست که «ملک الموت» (عزرائیل) را پیش او بفرستد. دعایش مستجاب شد. عزرائیل نزد یعقوب آمد و عرض کرد: «چه حاجتی داری؟»
یعقوب گفت: به من خبر بده آیا روح یوسف به وسیله تو قبض شد؟
عزرائیل گفت: نه.
یعقوب درک کرد که یوسف از دنیا نرفته است.
حضرت یعقوب ـ علیه السلام ـ به فرزندان خود گفت: «ای پسرانم! بروید از یوسف و برادرش (بنیامین) جستجو کنید، از عنایت خداوند مأیوس نباشید، ‌زیرا جز مردم کافر کسی از لطف خداوند ناامید نمی‎شود.»[9] فرزندان، دستور پدر را گوش کردند، و به خاطر غلّه آوردن و جستجوی برادر آماده حرکت به سوی مصر شدند.
مطابق حدیث مفصّلی که از امام صادق ـ علیه السلام ـ نقل می‎کنند، یعقوب ـ علیه السلام ـ برای عزیز مصر نامه‎ای نوشت و توسط فرزندان برای او فرستاد. در آن نامه چنین نوشت:
«از طرف یعقوب، اسرائیل الله بن اسحاق، ذبیح الله بن ابراهیم خلیل الله، به عزیز مصر. اما بعد: ما از اهل بیتی هستیم که مشمول بلای خداوند شده‎ایم. جدّم ابراهیم را با دست و پای بسته به آتش افکندند تا سوخته شود. خداوند او را حفظ کرد و آتش را برای او سرد و ملایم نمود. به گردن پدرم اسحاق کارد گذاشته تا قربانی[10] گردد. خداوند به جای او فدا فرستاد. اما من پسری داشتم که نزدم بسیار عزیز بود. برادرانش او را به همراه خود به صحرا بردند. سپس پیراهن خون آلودش را برگرداندند و گفتند: او را گرگ خورد. از فراقِ او آن قدر گریه کرده‎ام که چشمم را از دست داده‎ام. او برادر مادری (به نام بنیامین) داشت، به او مأنوس بودم و به وسیله او دلم را تسلّی می‎دادم. او را برادرانش بردند و برنگرداندند و گفتند: او دزدی کرده و تو (ای عزیز مصر) او را به خاطر دزدی نگه داشته‎ای! ما از اهل بیتی هستیم که در میان ما دزدی نیست. اینکه غم و غصّه‎ام زیاد شده و کمرم از بار مصیبت خمیده است. بر ما منّت بگذار، او را آزاد کن. به ما احسان نما و از غلّه‎ها نیز به ما لطف فرما…»[11] فرزندان یعقوب ـ علیه السلام ـ با داشتن این نامه، به طرف مصر رهسپار شدند تا به مصر وارد شده و با اجازه قبلی به حضور عزیز مصر (یوسف) رسیده و نامه را به او دادند و گفتند: «ای عزیز مصر! سختی قحطی ما و خانواده ما را آزار می‎دهد.[1] . سوره یوسف، آیه 67.
[2] . «اِنکم لَسارِقُونَ» (سوره یوسف: آیه 70). در روایت است که بنیامین از این توطئه خبر داشت،‌و این نسبت دزدی به فرزندان یعقوب، در ظاهر بود و چون مصلحت اهمی در پیش بود اشکال نداشت (مجمع البیان، ج 5، ص 252) ولی طبق روایت دیگر از امام صادق ـ علیه السلام ـ پرسیدند با این که برادران یوسف دزدی نکرده بودند، چرا یوسف ـ علیه السلام ـ دروغ گفت؟ حضرت فرمود: «مراد یوسف، دزدی ظرف نبود، بلکه (توریه کرد) مرادش دزدیدن یوسف از پدرش بود.» (تفسیر جامع، ج 2، ص 362).
[3] . سوره یوسف، آیه 73.
[4] . سوره یوسف، آیه 75.
[5] . بعضی گویند: برادران یوسف، به این خاطر نسبت دزدی به یوسف ـ علیه السلام ـ دادند که سابقاً دیده بودند یوسف ـ علیه السلام ـ بتی از جد مادریش را دزدیده و او را شکسته بود و در راهی انداخته بود.
[6] . سوره یوسف، آیه 79.
[7] . مجمع البیان، ج 5، ص 253ـ257.
[8] . اگر سؤال شود با این که یوسف به مصر آمد و از کنعان تا مصر خیلی راه نیست، چگونه یعقوب ـ علیه السلام ـ و فرزندانش یوسف را نجستند؟ جواب این است که: یوسف وقتی وارد مصر شد، مدتی غلام مخصوص عزیز بود،‌ و مدتی در زندان، در این چند سال با مردم تماس نداشت. بعد هم بر اثر رشد سنّی و تغییر قیافه، شناخته نشد. وانگهی بین کنعان و مصر، با وسایل آن زمان زاده یا نُه روز راه بود.
[9] . سوره یوسف، آیه 87.
[10] . بنابر قول به اینکه ذبیح، اسحاق بوده نه اسماعیل.
[11] . مجمع البیان، ج 5، ص 261.
@#@ مدتی است با حال پریشان به سر می‎بریم، اینک با این حال به سوی تو آمده‎ایم. از روی تصدّق پیمانه ما را تمام بده. خداوند صدقه دهندگان را پاداش خواهد داد، و به ما لطف کن، برادرمان بنیامین را با ما بفرست تا به وطن برویم، این نامه پدرمان یعقوب است که برای شما در مورد آزادی او نوشته است.
یوسف نامه را بوسید و به چشم کشید. بعد از قرائت نامه، سخت متأثّر شد، و شروع به گریه کرد، به طوری که پیراهنش از اشک تر شد. سپس به برادران رو کرد و گفت: «آیا می‎دانید که شما با برادران یوسف چه کردید؟ آن موقعی که نادان بودید! شما با چه نقشه‎ای یوسف را در عنفوان جوانی از خاندان یعقوب دور کردید؟»
در این موقع که برادران با شنیدن این سخن، خود را جمع و جور کرده و کاملاً متوجه عزیز مصر بودند، و با دقت به او نگاه می‎کردند (یوسف تبسّم کرد. وقتی آنها همانند مروارید منظوم دندانهای او را دیدند، یا یوسف تاج خود را برداشت) او را شناختند، گفتند: آیا تو همان یوسف هستی؟!
یوسف خود را معرفی کرد و فرمود: «من یوسف هستم و این (اشاره به بنیامین) برادرم است. خداوند به ما انعام فرمود. بدون شک، نتیجه پرهیزکاری و صبر این است. خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمی‎سازد.» «فَإِنَّ اللَّهَ لا یضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ.»
اینک که برادران، خود را از نظر سرمایه معنوی چنین تهیدست دیدند، با یک دنیا شرمندگی، به خطای خود و عزّت برادرشان یوسف ـ علیه السلام ـ اعتراف کردند و گفتند: «به خدا سوگند، خداوند تو را برگزید و ما به خطا رفته بودیم.»[1] جزا و نتیجه اعمال
در این جا به دو نکته جالب درباره نتیجه اعمال اشاره می‎کنیم:
1. نامه نوشته شده یعقوب ـ علیه السلام ـ برای عزیز مصر مشروع و بلا مانع بود، ولی نظر به این که او پیامبر بود و می‎بایست توکلش صد در صد به خدا باشد، ترک اولی نمود و به عزیز مصر برای آزادی بنیامین متوسّل شد. طبق روایتی از طرف خداوند، جبرئیل بر یعقوب نازل شد و گفت: خداوند می‎فرماید: چه کسی تو را به این بلاها مبتلا کرد؟
یعقوب عرض کرد: «خداوند مرا برای تأدیب به این رنجها مبتلا کرد.»
جبرئیل گفت: خداوند می‎فرماید: آیا کسی غیر از من قدرت دارد که این بلاها را از تو رفع کند؟
یعقوب عرض کرد: نه.
جبرئیل گفت: خداوند می‎فرماید: پس چرا شکایت خود را به غیر من بردی و از دیگری خواستی تا از تو رفع بلا کند؟!
حضرت یعقوب ـ علیه السلام ـ ، از درگاه خدا استغفار کرد و نالید. از طرف خداوند به او خطاب شد:
«آن چه از گرفتاریها که می‎بایست بر تو وارد شود، شد. اگر توجه به من می‎کردی با این که مقدّر بود، این رنجها را از تو بر می‎گرداندم. ای یعقوب! یوسف و برادرش را به تو بر می‎گردانم، ‌ثروت و قوای بدنی به تو خواهم داد. چشمهایت را بینا می‎کنم، آن چه کردم به خاطر تأدیب بود.[2]»
از رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ نقل شده، فرمود: جبرئیل در این موقع به نزد یعقوب نازل شد و گفت: «خداوند سلام می‎رساند و می‎فرماید: بشارت باد به تو، دل تو خشنود باشد. به عزّت خودم سوگند، اگر یوسف و بنیامین مرده هم باشند آنها را زنده خواهم کرد تا به وصال آنها برسید. برای مستمندان، ‌طعام تهیه کن، زیرا محبوبترین بندگان من تهیدستان هستند. آیا می‎دانی که چرا بینایی چشمت را گرفتم، و کمرت را خم کردم؟ زیرا شما گوسفندی ذبح کردید، فقیری که روزه بود به سوی شما آمد، تقاضای غذا کرد او را ردّ کردید.»
گویند: از این به بعد، هرگاه یعقوب ـ علیه السلام ـ می‎خواست غذا بخورد، به منادی امر می‎کرد که ندا کند هر کس میل به غذا دارد بیاید با یعقوب غذا بخورد. هرگاه یعقوب روزه می‎گرفت، هنگام افطار به منادی امر می‎کرد که ندا کند کسی که
روزه است بیاید با یعقوب افطار کند.[3] 2. پاداش عمل، کار خود را کرد و یوسف به چاه افتاده را آن همه عزّت و شوکت بخشید، اما برادران او کارشان به جایی رسید که با کمال شرمندگی به گناه و خطای خود اعتراف کردند، و در برابر یوسف ـ علیه السلام ـ چون بنده‎ای حلقه به گوش قرار گرفته، حتی با زبان عجز و تمنّا، تقاضای صدقه (وَ تَصَدَّقْ عَلَینا) نمودند. مکافات عمل اینک آنان را به این صورت در آورده است، کسی که جو بکارد، حاصل او گندم نیست، بلکه جو است.
گذشت جوانمردانه یوسف از برادران
وقتی که برادران، از ستم خویش درباره یوسف پشیمان گشتند، و به خطای خود اقرار کردند، هم در نزد یوسف ـ علیه السلام ـ و هم در نزد یعقوب ـ علیه السلام ـ زبان به عذر خواهی گشودند و تقاضای عفو کردند. یوسف مهربان آن همه مصائب را که از ناحیه آنها به او وارد شده بود، نادیده گرفت و بی‎درنگ فرمود:
«لا تَثْرِیبَ عَلَیکُمُ الْیوْمَ یغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ؛ اکنون بر شما ملامتی نیست (شما را بخشیدم) خداوند نیز شما را ببخشد که او مهربان‎ترین مهربانان است.»[4] هنگامی که برادران نزد یعقوب ـ علیه السلام ـ آمدند، گفتند: «ای پدر بزرگوار! تقاضا داریم از درگاه الهی برای ما طلب عفو و مغفرت نمایی، ما به خطاهای خود اعتراف داریم.»
حضرت یعقوب ـ علیه السلام ـ به درخواست فرزندان جواب موافق داد، ولی انجام آن را به بعد موکول کرد و فرمود: «در آتیه نزدیکی از خداوند برای شما طلب بخشش خواهم کرد.» (سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی).[5] از امام صادق ـ علیه السلام ـ سؤال شد که: «چرا حضرت یعقوب ـ علیه السلام ـ طلب عفو فرزندان را به تأخیر انداخت، ولی یوسف فوراً برادران گناهکار خود را بخشید؟»
امام صادق ـ علیه السلام ـ در پاسخ، دو جواب فرمود: اول آن که قلب جوان از قلب پیر، مهربانتر و رقیق‎تر است. از این رو، یوسف ـ علیه السلام ـ از عذرخواهی برادران متأثّر شد و آنان را فوراً بخشید. دوم آن که فرزندان یعقوب به یوسف ـ علیه السلام ـ ستم کرده بودند. یوسف خودش صاحب حق بود و حق خود را فوراً بخشید، ولی یعقوب ـ علیه السلام ـ که باید حق دیگری را ببخشد، به تعویق انداخت تا سحر شب جمعه برای آنان طلب آمرزش کند.[6] از این مسیر نیز از این دو پیامبر بزرگوار، درس عفو و کرم را می‎آموزیم، که چگونه آن همه مصائب را که از ناحیه برادران به آنها وارد شده بود، نادیده انگاشتند و به طور کلی در صدد انتقام و نفرین بر نیامدند و آنها را بخشیدند که گفته‎اند: «در عفو لذتی است که در انتقام نیست.»
پیراهن یوسف ـ علیه السلام ـ و بوی خوشِ آن
حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ ، پیراهن خود را به برادران داد و فرمود: این پیراهن را ببرید، بر روی پدر افکنید تا او بینا گردد، سپس همه شما (خاندان یعقوب) از کنعان کوچ کرده و به سوی من بیایید (وَ أْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ).[7] وقتی که برادران، پیراهن را گرفتند و از طرف یوسف ـ علیه السلام ـ مرخّص شدند، با کمال شوق و شعف به سوی کنعان روانه شدند. یعقوب گفت: «من بوی یوسف را احساس می‎کنم، اگر مرا سبک عقل نخوانید.»
فرزندان یعقوب که فهم درک این مقام بلند را نداشتند؛ از روی انکار گفتند: «ای پدر به خدا قسم تو در همان گمراهی دیرین خود هستی!!»
برادران وقتی که به کنعان رسیدند، مژده رسان، پیراهن یوسف ـ علیه السلام ـ را به روی یعقوب ـ علیه السلام ـ افکند، یعقوب بینا شد و گفت: «آیا به شما نگفتم که من از خدا چیزها می‎دانم که شما نمی‎دانید.»[8] این که چگونه، پیراهن یوسف، چشم یعقوب را بینا کرد؟ جوابش روشن است، زیرا یوسف ـ علیه السلام ـ پیامبر بود، از نشانه‎های پیامبران، معجزه است. همان طور که عیسی ـ علیه السلام ـ کور مادر زاد را بینا می‎کرد، برادران و دیگران به خصوص از این راه درک کردند که حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ پیامبری از پیامبرانِ خدا است.
اما این که: یعقوب چگونه از دور بوی یوسف را استشمام کرد؟ پاسخ آن که: یا منظور یعقوب این بود که این مطلب کنایه از وصال نزدیک باشد، یعنی (طبق الهام) به زودی به وصال یوسف خواهم رسید، و یا در حقیقت بوی یوسف که در میان پیراهن مانده بود توسط باد صبا، به اذن الهی به مشام یعقوب رسید.
حرکت یعقوب و فرزندان برای دیدار یوسف
یعقوب و فرزندان آماده حرکت از کنعان به سوی مصر شدند، به نقلی آنها هفتاد و سه نفر بودند، بر مرکبها سوار شده و به سوی مصر روان گشتند. پس از نه روز با خوشحالی بسیار به مصر رسیدند. یوسف با کمال احترام و عزّت، از پدر و دودمانش استقبال کرد. پدر و مادر[9] خود را بر تخت بالا برد و پیشِ خود نشانید. آنان (پدر و مادر و یازده برادر یوسف) در برابر شکوه یوسف ـ علیه السلام ـ به خاک افتادند و وی را به عنوان شکر پروردگار، سجده کردند. یوسف ـ علیه السلام ـ به یاد خوابی افتاد که در زمان طفولیت دیده بود که خورشید و ماه و یازده ستاره او را سجده می‎کنند. به پدر رو کرد و گفت: «ای پدر! این منظره، تعبیر خوابِ سابقِ من است، پروردگارم آن را محقّق گردانید.»[10] حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ اینک در اوج عزّت قرار گرفته و غمهایش رفع گشته، فرمانفرمای عظیم کشور پهناور مصر شده، لحظه‎ای از یاد خدا غافل نیست، غرور نورزید، بلکه شروع کرد با سخنانی ارزنده، در درگاه خداوند شکرگزاری کردن و گفت: پروردگارم به من لطف کرد، مرا از زندان نجات داد و شما را از بیابان (کنعان)، پس از آن که شیطان بین من و برادرانم فتنه کرد، به سوی من آورد.[1] . کشکول شیخ بهایی، ج 1، ص 310؛ سوره یوسف، آیه 91.
[2] . بحار، ج 12، ص 314.
[3] . مجمع البیان، ج 5، ص 258.
[4] . سوره یوسف، آیه 92.
[5] . سوره یوسف، آیه 98.
[6] . سفینه البحار، ج 2، ص 442 (واژه قلب).
[7] . سوره یوسف، آیه 93.
[8] . سوره یوسف، آیات 94 و 95 و 96.
[9] . ظاهر قرآن دلالت دارد که در این موقع مادر یوسف زنده بوده است؛ ولی اکثر مفسّرین گویند: او که زنده بود خاله یوسف بوده است، و در میان عرب معمول بود که گاهی به خاله، مادر می‎گفتند.
[10] . سوره یوسف، آیه 100؛ یعقوب ـ علیه السلام ـ به یوسف گفت: «اخبار خود را راجع به برادرانت برای من بگوی. یوسف عرض کرد: از من مپرس که برادرانم بامن چه کردند، بلکه از من بپرس که خداوند به من چه (لطفها) کرد (سفینه البحار، ج 1، ص 412). ناگفته پیداست که این پاسخ نیز حکایت از بزرگی روح یوسف ـ علیه السلام ـ و کرم و نظر بلندی او می‎کند.
@#@
«إِنَّ رَبِّی لَطِیفٌ لِما یشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ…؛ پروردگارم برای هر که بخواهد به لطف عمل می‎کند. او دانای حکیم است.»
پروردگارا! تو به من فرمانروایی و علم تعبیر خواب دادی. ای آفریدگار آسمانها و زمین! تو در دنیا و آخرت صاحب اختیار منی، در حالی که مسلمان (تسلیم درگاهت) باشم جانم را بگیر و مرا به مردم صالح ملحق گردان.»[1] خاندان اسرائیل در پرتو حمایت و لطف خداوند زیر سایه رهبر و پیامبر مهربان حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ با کمال امن و آسایش به زندگی خود سر و سامان دادند و به این ترتیب زندگی را از نو شروع نمودند.
یعقوب ـ علیه السلام ـ که از عمرش 130 سال گذشته بود وارد مصر شد. پس از هفده سال که در کنار یوسفش زندگی کرد، دارِ دنیا را وداع نمود. طبق وصیتش جنازه او را به فلسطین آورده و در کنار مدفن پدر و جدّش (اسحاق و ابراهیم) در «حبرون» دفن کردند. سپس یوسف به مصر بازگشت و بعد از پدر، بیست و سه سال زندگی کرد تا در سن صد و ده سالگی دارِ دنیا را وداع نمود. او وصیت کرد که جنازه‎اش را کنارِ قبور پدران خود دفن کنند.
حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ اوّلین پیامبری است که از بنی اسرائیل برخاست. مطابق روایت «وهب» در آن موقعی که خاندان یعقوب (اسرائیل) وارد مصر شدند، 73 نفر بودند. وقتی که در حدود چهارصد سال بعد با حضرت موسی ـ علیه السلام ـ از مصر خارج شدند، تعداد آنان به ششصد هزار و پانصد و هفتاد و چند نفر رسیده بود.[1] . سوره یوسف، آیات 100 و 101.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید