چون هنگام وفات عمرو عاص وزیر و همه کاره معاویه رسید، می گریست ، فرزندش گفت : ای پدر این گریه چیست ؟ از سختی مرگ می گریی ؟ گفت : از مرگ ترس ندارم ، ترسم بعد از مرگ است که چه بر سر من خواهد گذشت . عبدالله گفت : تو صاحب رسول خدائی و روزگار را به نیکوئی برده ای ؟ گفت : ای فرزند من با سه طبقه از مردم روزگار بودم . اول کافر بودم و از همه کس بیشتر با رسول خدا دشمنی داشتم ، اگر آنوقت می مردم بی شک به جهنم می رفتم . بعد با رسول خدا بیعت کردم و او را نیک دوست می داشتم اگر آنروز می مردم جای من در بهشت بود. بعد از پیامبر به کار سلطنت و دنیا مشغول شدم و نمی دانم عاقبتم چه خواهد بود… چون عمر و عاص به دستگاه معاویه وارد و به دنیا مشغول بود، به اندازه هفتاد پوست گاو پر از پول و طلای سرخ ذخیره کرده بود. چون این مقدار را حاضر ساخت به فرزند خود گفت : کیست این مال را با آن وزر و وبالی که در اوست بگیرد؟ فرزندش گفت : من نمی پذیرم چون نمی دانم مال کدام شخص است که به صاحبش بدهم . این خبر به معاویه رسید، گفت : این اموال را با همه خرابیهایش می پذیرم و آن را از مصر به دمشق نزد معاویه حمل کردند.
یکصد موضوع 500 داستان / سید علی اکبر صداقت