سر در زیر عطر چادر پرترانه ات
نزهت بادی
بی خبر نیامده بودم که بهانه بیاوری؛ قول و قرار هر روزمان بود.
دیگرتمام خشت های نمناک بیت النور نیز صدای پای مرا می شناختند .
آن شب نیز آمدم؛ آمدم تا همان کاشی لب پریده آبی
تا همان کاشی باران خورده شب آشنایی.
اما جز پرهای فرو ریخته ام بر بام خلوت و عطر غریبی از چادر پرترانه تو، چیزی نبود.
آمدم، در زدم .
بوی خرمای نارس و سوره الرحمن می آمد.
تو نبودی و تمام همسایگانت، پشت پنجره های خیس، نگاه پر سکوت خود را بر پهنای تنهایی کوچه می ریختند.
دیگر از آن همه کاشی
از آن همه آیه، کبوتر و بوی یاس
هیچ نشانه امیدی نبود.
کسی از کوچه نمی گذشت
تنها سیدی آمده از محرم ترین لحظه تو
آوازه گریه های پنهانی اش را
در خلوت پر از سؤال چشم هایت ریخت.
ادامه عطر یاس گمشده
گونه هایت، به ارغوان اندوه نشسته بود،
دلت از فراق برادر پرپر شده بود،
خواهر غمگین ترین خاطرات آفتاب هشتم بودی،
رنج سفر غربت، همدم شب های تنهایی ات بود،
عمر کوتاهت مجال دیدار نداد،
اما قول و قرار هر روزه مان چه شد؟
می دانم قولمان پابرجاست.
کوچه، همان کوچه قدیمی و کاشی، همان کاشی باران خورده شب آشنایی است.
خانه، همان بیت النور است و بغض من که سراسیمه از راه می رسد،
و سجاده ات، خالی است.
حالا می دانم تو نیز ادامه عطر یاس گمشده و دنباله آن معجز نیم سوخته ای.
دیگر نه بی خوابی به پای کبوتران پر بسته ات و نه ترانه خوانی برای گلدان های شکسته ات.
سر قرارمان نشسته ایم
من و تو، وابسته دیر سال اندوه و علاقه ایم.
گلایه نمی کنم که بی خبر، از بام نگاهم پر کشیدی.
لابد من هم اگر جای تو بودم، در آن برگ ریزان پر اندوه جدایی، پاره های دل را در شولای مرگ، پنهان می کردم.
تو ای زلال تر از ستاره، نازک تر از نسیم، معصوم تر از فرشته، بی بی جان!
هنوز رو به آن پنجره های طلایی، در زیر گلدسته های بلندتر از دل من، نزدیک به همان میل پر از ملاقات، بر سر قرارمان نشسته ام؛ این چشم های خیس از غروب غربتت را دریاب!
کوچه های سیاه پوش قم
محمدکاظم بدر الدین
دستان سرنوشت، گلاب عزا بر مرثیه های امروز پاشیده است.
چشمان خونبار و غم انگیز«قم»، فراق نامه های اشک را در قالب مثنوی ریخته است و به محضر حضرت نجابت آورده است. در حیاط حرم، آهی سوزناک می دوزد. گرد گنبد، نورهای معصوم، به سوگ نشسته اند. کبوترهای این کوچ غریبانه را پر می سوزانند. میوه ساعات امروز قم، شروه های آتشناک است. طرحی از سفر بانویی از تبار قرآن، کوچه های دل را سیاه پوش کرده است.
خیل بی شمار اشک، پشت در حرم، «اذن دخول» می طلبند تا بیایند و بر نقره های ضریح، دخیلی از شفاعت ببندند.
امروز، در «مسجد بالا سر»، بیت هایی در حریق افتاده است که سرشار از زیارتنامه خوانی هاست. بیت هایی که حسب الحال دل های زائران است. قم، جگر گوشه ای از دیار سبز امامت را در خاک خود، به افتخار نگه داشته است تا توجه همیشه باران برکت را جلب کرده باشد.
شکری است بسیار، اینکه امروز، حریمش پناهگاهی است برای دل های گنه کار.
امروز، همه، گدای آستانه سپید عفت اند؛ با جانسوزترین مثنوی های تیره پوش بر لب. امروز… و همیشه در انتها، دو سه بیت نگفته از بغض باقی می ماند.
پس از تو…
حسین امیری
روزها می گذرد بی تو؛ کبوتری به آشیانه ای رسیده و نه پرستویی به سرزمین آفتاب. تو در نیمه راه دیدار برادر، جان سپردی؛ در حالیکه بیماری، تمام جاده ها را گرفته بود. بعد از تو، مسافران شیعه را حج غربتی است مدام و جاده ها را بوی اشکی غریب. بعد از تو، شاید دانه اشکی در گونه برادری، تا ابد بماند؛ برادری که در غربت توس، مدفون است.
قم، به یمن قدومت، پناهگاه اندیشه شیعه شد
دلم به هوای گنبدت، راه دوری را پیموده است.
ای نگین انگشتری کویر خسته قم! به ستاره چینی آمده ام؛ شب های آسمانی ات را و باران را بهانه کرده ام به هنگام بهار؛ بال خیسم، تمنای سرپناهی دارد و پای خسته افکارم، امید مأمنی. اینجا به یمن قدوم تو پناهگاه اندیشه شیعه شده است. اندیشه ام را نورانی کن، ای دختر نور، ای خواهر نور!
کریمان، نخواسته می بخشند
در انبوه عزادارانت، کبوتری خسته ام که نیمه دلم، در حرم رضا و نیم دیگر، زائر اخت الرضاست. منم، ذره ای ، گردی و غباری از خیل جمعیت عزادرانت که روز پر کشیدنت را بهانه یادآوری رنج های سفر و زخم هایت کرده اند.
منم، این ناچیز به میقات آمده . به چه زبانی باید شفاعت کریمه اهل بیت را خواست که کریمان، نخواسته می بخشند و نگفته می دانند. تمنای صله دارم. منم؛ این شاعر غزل خداحافظی باران. کویر دلم، چون تاول پایم، ترک خورده است. به بارگاه کریمه آمده ام؛ بانوی صدر نشینی که جمله زمان ها و مکان ها، بار عام اوست. به تمنای صله آمده ام؛ منم، شاعر عشق نافرجام بشر؛ مداح پادشاه سر کرده زمین. تحفه اشک آورده ام و نامه آرزو.
قم، آشیانه آل محمد شد
روح الله حبیبیان
… و چه جانسوز است رحلت بانویی که سالهای کوتاه عمر خود را در غم فراق گذراند؛ سال های کودکی را در فراق پدر و سال های جوانی را در فراق برادر. کیست چون فاطمه معصومه علیهاالسلام که ولی خدا و حجت زمان خود را با بصیرت علوی، بشناسد و مشتاق درک محضر او باشد، ولی از جور ظالمان زمان، هم نفس حرمان و مبتلای فراق برادر گردد؟! مگر سختی راه و دوری مسافت، می تواند در عزم دختر موسی بن جعفر علیه السلام، خللی ایجاد کند؟!…
اما چه می توان گفت از قساوت و کینه دشمنان اهل بیت علیهم السلام و ترسی که از اراده فرزندان فاطمه علیهاالسالم به دل دارند… .
آه این جسم نحیف، در این راه پر خطر، چه سختی ها کشید و چه غم ها بر داغ های بی شمارش افزون شد؛ چنان که تاب رسیدن به مقصد نیاورد و در نهایت رنجوری خود را به قم کشاند. پرنده جان گرامی اش به آسمان پر کشید، ولی جسم نحیف و رنجیده اش را ارزانی قم کرد تا آشیانه آل پیغمبر را آباد کند و یتیمان امت، زیر پر و بال رحمت و کرامتش مأوا گزینند…
حرمت، پناهگاهی امن است
دلت از این همه سیاهی، به تنگ آمده است. گویا تاب ماندن در این دنیا را نداری. به هر سو نظر می افکنی. عصیان می بینی و ظلمت؛ سیاه چالی شده است پر از نکبت و فتنه ها از در و دیوار، بر سر این مردم غرق در غفلت و فراموشی می بارد.
ناگهان می شنوی که: «هر گاه فتنه ها، همه شهرها را در بر گرفت، به قم پناه ببرید که همانا بلاها از این شهر، دفع شده است» (1)
چشم که باز می کنی، نگاهت به گنبد زیبای حرم می افتد و بی اختیار، اشک از دیدگانت جاری می شود. تو گویی آغوش پر مهر حضرت معصومه علیهاالسلام را حس می کنی که تو را زیر پر و بال خویش گرفته، بر زخم های سینه خسته ات مرهم می نهد. نگاهی به آسمان زیبای حرم می کنی و آهسته می گویی: «الحمد لله رب العالمین».
مقدر نبود نگاهت به نگاه رضا علیه السلام گره بخورد
فاطره ذبیح زاده
انگار همین دیروز بود که قدم گذاردی در افق بی تاب چشم هایمان!
دلمان می تپید برای ورود کجاوه سبز و پرنور تو. هلهله و شادی، میهمان خانه دل های اهل قم، شده بود. چه زود گذشت این هفده روز حضور زمینی ات!
چه زود از میهمانی مردم قم، به میهمانی خدا رفتی!
آن روز که آمدی، پای قدم هایت، قربانی می کردیم تا بلا از وجود نازنین تو دور شود و کریمه خاندان موسوی، حرارت خورشید رضا علیه السلام را برایمان سوغات بیاورد.
ولی بهار جوانی ات، چه زود در ناباوری چشمانمان به خزان نشست! گویی قسمت نبود دیدگان مشتاق تو، به چشمان منتظر رضا علیه السلام گره بخورد! انگار تو به میهمانی بیت النور نیامده بودی؛ مقدر بود که خانه باصفای تو، میزبان هر روزه دل های اهالی قم شود.
قم، چشمه سار کرامت تو شد
ای عمه جواد الائمه علیه السلام! حرم تو، حرم پاک همه خاندان نور است که پای زائر عارف تو را تا نهرهای جوشان بهشتی می کشاند. گوهر وجودت، در صدف خاندانی که معدن علم الهی اند پرورده شده و کوثر معارف آسمانی از وجود عالمه و محدثه ات می جوشد!
قدم بر خاک قم نهادی و از فوران علم آسمانی و عبادات روحانی ات، چشمه های علم و زهد، بر قلب نورانی قم جوشیده است.
به یاد مزار پنهان مادرت
«سلام بر تو ای دختر ولی خدا، سلام بر تو ای عمه ولی خدا، سلام بر تو ای دختر موسی بن جعفر علیه السلام»!
ما خستگان و راه ماندگان طریق عشق، به شفاخانه تو پناه آورده ایم تا به آیین کرامت، از دریای شفاعت سیرابمان کنی!
معصومه جان! بغض دلتنگی در هوای بارانی چشم هامان شکسته شده است . یاد بانوی تنها کوچه های مدینه، صبر از کف احساسمان برده است و برای زیارت قبر پنهان مادر مظلومه ات، تاب نداریم. پس به سایه امن حرم تو می شتابیم تا در کنج خلوت حریمت آرام بگیریم.
ای خواهر کریمه رضا علیه السلام! چقدر گلدسته های حرم تو، به آستان آسمانی رضا علیه السلام نزدیک است! انگار طنین صدای او، هر لحظه در هوای قلب هایمان می پیچد که: «هرکس معصومه علیهاالسلام را در قم زیارت کند، گویی مرا زیارت کرده است» .
پی نوشت :
1. ر.ک بحارالانوار ، ج 57 ، ص 214 .
منبع:ماهنامه ی اشارات شماره ی 96