زیر نظر: دکتر محمد کاظم حسینیان
گزیدهایازخاطرات مرحومعبدالله مستوفی(1329-1255ش)
اشاره : آنچه می آید مطلبی از مرحوم مستوفی است به مناسبت ایام محرم و سوگواری امام حسین (ع).
نمایش تعزیه در شبانهروز دو نوبت یکی عصر از سه تا نیم ساعت قبل از غروب و دیگری از دو تا پنج شش ساعت از شب گذشته بود. اتاق شاه یکی از غرفههای فوقانی بود که جلوی آن پردهای از گاز مشکی آویخته و شبها هم چراغی در آن روشن نمیکردند که شاه و مردم آزادانه به تماشای خود مشغول باشند. معهذا در غرفههای روبهروی غرفه شاه، حاضرین ادب را رعایت کرده مؤدبتر از سایر غرفهها مینشستند.
دفعه اولی که من به تکیه دولتی رفتم شش هفت ساله بودم. دایه شمیرانی به خانه ما آمد، شب را در منزل ما بیتوته کرد و با اجازه مادرم صبح زود مرا به تکیه دولتی برد.
با اینکه بیش از دو ساعتی از آفتاب برنیامده بود، تکیه از جمعیت پر و اگر ملاحظه قوم و خویشی یکی از فراشهای دم در با دایه نبود، شاید ما را راه نمیدادند. ناهار آن روز به نان کماج و پنیر میوه و آجیلی که دایه پیشبینی و در راه خریداری کرده بود واگذار شد. با سفارش قبلی دایه، فراش گاهی سری به ما زده و مرا برای رفع خستگی بیرون میبرد، گردش میکردم و برگشته به انتظار تماشای تعزیه سرجای خود بدون هیچ اظهار کسالت مینشستم. معلوم بود دایه سابقه ممتدی به این تعزیه رفتن دارد زیرا همه چیز را توضیح میداد و جزئیات را درست حالی و مرا متوجه نکات باریک این تماشا میکرد. اگرچه من هم در محله خودمان به تکیه عزتالدوله خیلی رفته و در موضوع تعزیه، عامی بحت بسیط نبودم ولی در هر حال توضیحات دایه برای من بسیار ذیقیمت و مفید بود.
از صبح تا ظهر جز قال و قیل زنها که گاهی هم در سرجای نشستن به هم تعدی میکردند و سر و صدای بزرگتر راه میانداختند و به حکمیت و گاهی تشر فراشها سر و صدای آنها خاموش میشد، خبری نبود. بعد از ظهر سر روضهخوانها باز شد، تمام روضهخوانهای شهر یکی بعد از دیگری آمده از پلههای منبر مرمری که امروزه هم موجود است بالا رفته، چند کلمه روضهای میخواندند، ولی هیچکس گوش به آنها نمیداد. حتی یک ناله هم از زنها که در روضههای معمولی به شنیدن اسم حضرت سیدالشهداء صدای ضجه خود را بلند میکردند، شنیده نمیشد. فصل هم پاییز و شاید ماه مهر بود. دو سه ساعتی این روضهخوانی بیمستمع امتداد پیدا کرد، بالاخره سیدی بالای منبر رفت، زنها که چشمشان به این سید افتاد یکمرتبه از سر و صدا افتادند. اگرچه باز هم ناله و گریهای در کار نبود، ولی چون این سید، سیدابوطالب روضهخوان شیرازی و معلوم بود که او روضه را ختم خواهد کرد و تعزیه به میان خواهد آمد، زنها آرام گرفته از صحبت و قال و قیل معمولی خود با کمال افسوس دست برداشتند. سید هم چند کلمه ولی قدری زیادتر از سایرین روضهخوانده و در موقع «یاالله» همگی از مرد و زن که در تکیه بودند، به شکرانه تمام شدن روضه و رسیدن موقع تماشا، دستها را بالا کرده با آقا یاالله را تکرار کردند و آقا به پادشاه اسلام دعا کرده پایین آمد.
تکیه دو سه مدخل و مخرج داشت، همین که سید رفت بلافاصله از سمت یکی از مدخلها نوای دسته موزیک نظامی بلند شد. شکرالله خان، موزیکالچی باشی، در جلو و دسته کامل العیار موزیک سلطنتی از دنبال وارد شدند. موزیکالچیها لباس آسمانی با نوار و مغزی سفید پوشیده، آلات موزیک آنها از نقره و سر هم رفته بسیار زیبا بود. این دسته نیم دوری به دور تخت وسط که محل نمایش تعزیه بود زده در جای خود قرار گرفته و ساکت شدند. بلافاصله از همان مدخل، دسته نقارهچی با کرنا و دهل و طبل وارد شدند و این دسته هم که لباسشان تقریباً لباس فراشی و آلات نوازندگیشان مزین و قشنگ و حتی دهلهایی که زیربغل داشتند خاتم کاری بود، آمده نیمدوری زدند و در جای مخصوص خود قرار گرفتند.
بعد چندین دسته سینهزن با علم و نوحهخوان آمده دوری زدند و روبهروی طاقنمای شاه توقفی کرده، سینهای زده و از در خارج شدند. در میان این دستههای سینهزن دسته بروجردیها از همه سادهتر و با هیمنهتر به نظر من آمد. فرض کنید یک دسته دویست نفری که افراد آن جز یک پیراهن متقالی کبود و یک تنبان گشاد به همان رنگ تا ساق پا و کلاه نمدی گنده، لباسی ندارند، بدون هیچ علم و بیرق فقط با نوحهخوان خود که او هم جز یک لنگ چیزی در دست ندارد، وارد شده و هم صدا، برگردان آخر نوحه را تکرار کرده، دوری زده، بالای تخت بروند و دور نوحهخوان حلقه زده بنشینند و نوحهخوان، نوحه سینهزنی را شروع کند و این مردمان قوی که اکثر نمدمالهای شهر بودند و آستینهای پیراهن آنها تا بیخ کول بالا زده بود، در هر پا ضربی که تکان لنگ نوحه خوان مورد آن را معین میکرد، دستها را عمودوار بالا برده و دو دستی به سینه بکوبند. اگرچه بروجردیهای آن دوره مثل لرهای امروز همگی ارادت زیادی به ریش داشته و اساساً مردمان پریال و کوپالی بودند، ولی گویا مخصوصاً این دسته را از ریشوترین بروجردیها انتخاب کرده بودند که از سینه تا زیر چشم آنها در انبوه موهای پرکلاغی پوشیده و دماغهای گنده آنها مانند چادر دوسری که در میان علفزار کوههای سرحدی ایران و عراق زده باشند، نمایان و کلهها همه تراشیده و بیمو بود. صدای رعدآسای چهارصد دست نمدمال که با آن شدت به سینهها کوفته میشد به صدای توپ شبیه بود. من اعتراف میکنم با اینکه بچه ترسویی نبودم از این دسته و این طرز سینهزنی خیلی ترسیدم.
دسته دیگر که خیلی توجه مرا جلب کرد، دسته سنگ زن کاشی بود که با لباس متحدالشکل خود وارد شدند. لباس آنها یک ارخالق الجه و یک شال کرمانی حمایل و کلاهی شبیه کلاه شاطرها بود و هریک دو پارچه چوب هشت گوشه قطوری با تسمه به کف دستهای خود بسته بودند. نوحهخوان میخواند و اینها به جای پاضرب نوحه، چوبهای کفهای دست خود را به هم میزدند. وقتی جلوی غرفه شاه معمولاً توقف کردند، نوحه سه ضربی شد. کاشیها ضربه اول را محاذی سینه و ضربه دوم را محاذی سر و در ضربه سوم خیز برداشته دو دست را در بالای سر به هم میکوفتند و صدای گوشخراش زیلی از این تخته به هم زنی ایجاد میکردند. به نظر من در همان عالم بچگی هم این کار به رقاص بازی شبیهتر از عزاداری بود.
میگویند در کاشان وقتی که برای سنگزنی افراد، دسته جمع میشوند، سر دسته برای اعلان محلی که باید به آنها جهت این عزاداری(؟) بروند میگوید: «در دو مچدو» (به در دو مسجد برویم)، افراد علامت اطاعت را هم صدا میگویند: «حساین»، سردسته برای تشویق افراد، سجع جور رده میگوید: «ناز مچدو» (مچتان را بنازم) باز هم افراد به تکرار «حساین» تشکر خود را از سر دسته اعلام میدارند و به در دو مسجدان عازم میشوند که قدرت مچهای خود را ظاهر کنند. باید گفت نه عزاداری کاشیها به عزاداری میماند و نه از لهجه آنها شخص خارج مقصود را میفهمد.
عبید زاکانی چون خودش قزوینی است خیلی تو کوک قزوینیها رفته، در حکایات فکاهی خود میگوید: [قزوینی نزد طبیب رفته گفت: «موی سرم درد میکند.» طبیب از او پرسید: «دیشب چه خوردهای؟» گفت: «نان و یخ!» طبیب گفت: «مرد عزیز! برو پی کارت که نه مرضت به مرض انسان شبیه است نه غذا خوردنت.»]
آخرِ همه دسته فراشها آمدند. فراشهای شاهی هزار نفری میشد، تمام آنها با سرداری دبیت مشکی یخه حسنی و شلواری از همین پارچه و همین رنگ پوشیده، کلاه تخممرغی که کلمه فراش با خط ثلث از نقره بریده شده و به سمت راست بالای آن نصب بود، با فراشباشی «حاجب الدوله» و نایبان فراش خانه و یوزباشیان و پنجاهباشیان و دهباشیان خود در صفوف چهار پنج نفری، تنگدرز، وارد تکیه شده دوری زدند و خارج گشتند و دویست نفری از آنها مقابل غرفه شاه ایستاده نوحهخوانی و سینهزنی کردند. اگر شب بود، نصف عده آنها هریک، یک لاله فنری با کاسه بلوری در دست داشتند که موقع بیرون رفتن، تنگ درز، دور تخت وسط میچیدند. این هم یکی از وسایل افزایش نور در تکیه بود که جوابگوی چراغهای طاقنماها میشد و تخت وسط را برای دیده شدن عملیات تعزیه که عن قریب به میان میآمد، روشنتر میکرد. نوحهای که فراشها در این روزها میخواندند این شعر بود:
جان به فدای شهدا میکنم امروز
شه ناصر دین را دعا میکنم امروز
این دسته چه از حیث عده و چه از حیث لباس و چه از حیث نظم، از همه دستهها بهتر بود. سینهزنی آنها هم طبیعی بوده و رقاصبازی در ضمن نداشت.
بعد از سینهزنی نوبت زنبورکچیها، که هریک بر یک شتر سوار بوده و زنبورک او به طور مورب در جلوش نصب بود، رسید که به عده صدنفری از یک در آمده و از در دیگر خارج شدند. بعد قاطرهای زیاد که بار هریک، یک جفت تجیر لوله کرده و وسط آن یک عرقچین چادر تا کرده و بالای هریک، یک نفر فراش نشسته بود، با عده زیادی بارها یخدان مخمل و مفرشهای قالیچهای آمده، گذشتند. بعد آبداری با خرجین مخمل زردوزی و قبل منتقل که یراق و منقل آن نقره بود، با یدک زیاد با زین و یراق مرصع و زینپوشهای گلدوزی و زردوزی آمده، گذشتند. مخصوصاً اسب سواری شاه «جهانپیما» که دم آن را ارغوانی کرده بودند، با زین و قاب تپانچه مرصع و یراق طلای دانه نشان از همه زیباتر بود. همچنین عدهای نقارهچی با لباسهای قرمز بر شترها سوار شده دهل و طبل آنها جلوی شترها بسته و سرنا و کرنا میزدند. آخر همه، کالسکه لاکی شاه که دوره بالای آن شبکه مطلا داشت و هشت اسب سفید بسیار زیبا آن را میکشید، در حالی که عده زیادی سواران زرینکمر و غلامان کشیک خانه جلو و عقب آن بودند، آمده دوری زده، گذشت.
در هنگامی که این تجملات سلطنتی میگذشت، دسته موزیک نظامی مشغول نواختن مارشهای مختلف بود.
بعد از اندکی سکوت و سکون، بالاخره تعزیهخوانها وارد مجلس شدند. معین البکاء با ریش پهن خرمایی که تمام سینه او را پوشانده و لباده مشکی و عصای چوب آلبالوی سر و ته نقره، و ناظم البکاء پسرش که او نیز جز ریش همه چیزش مثل پدر بود در جلو و دنبال آنها شبیهزنها و مردهایی که در تعزیه نقش داشتند. همه با لباس نقش خود در صفوف چهار نفری در حالتی که نوحه میخواندند وارد شدند. هماهنگی صدای زیر بچه و صدای بم مردها و قدم آهسته و آرام آنها، بر هیمنه و شکوه هیئت میافزود. در این وقت تصنیفی در کار عمل چهارگاه متداول بود که از روی آن نوحهای ساخته و میخواندند که عبارات آن به قرار ذیل بود:
بزن چهچه بلبل بلبل/گل به گلستان آمد
بیا پیچان سنبل سنبل/نوبت بستان آمد
بنالای عندلیب!/از داغ اکبر شب و روز
فغان کنای قمری!/از هجر اصغر شب و روز
اینها دور تمامی به دور تخت زده و از پلههای وسط که رو به روی غرفه شاه بود بالا رفتند و به امر و اشاره معین البکاء هریک در ناحیهای از این تخت بزرگ بر صندلیهایی که روکش طلا داشت و قبلاً با رعایت تناسب با تعزیه این گوشه و آن گوشه گذاشته شده بود، قرار گرفتند.
بچهها هم در ناحیهای، درهم روی زمین نشستند و تعزیه شروع شد. نظرم نیست چه تعزیهای بود، در هرحال در وسط تعزیه آبداری و قبل منقل و بارها چادر و یخدان و سوارهای زرینکمر و کشیکخانه و شاطرها و زنبورکچیها هم به مناسبت وارد تکیه شدند و دوری زده خارج گشتند.
معینالبکاء نسخههای نقش تمام شبیهخوانها را همراه داشت که به شکل یک دسته یک رطلی کاغذ، مرتب کرده و به جلوی شال خود جا داده بود. این کار محض احتیاط بود که اگر یکی از شبیهخوانها نسخه خود را گم کند، عوضش حاضر باشد. این مرد واقعاً شغل خود را بسیار خوب اداره میکرد، اوامر او نسبت به تمام این صد نفر شبیهخوان و دسته موزیک بیچون و چرا و بیاندک وقفهای اجرا میشد، پسرش هم در فرماندهی به او کمک میکرد. فرمانهای او به تعزیهخوانها با اشاره دست، و نسبت به دسته موزیک برای نواختن یا ساکت کردن آن با بلند کردن عصا بود که بدون هیچ دستپاچگی با متانت و وقار خاصی تمام کارها را اداره میکرد. حتی اگر اتفاقاً در یکی از گوشههای مجلس یا طاقنمایی، جزیی صدای خارج بلند میشد، با نگاه متین خود آنها را آرام کرده و به سکوت میآورد. خلاصه، نیم ساعت به غروب مانده تعزیه تمام شد و مردم متفرق شدند و فراشها مراقب بودند که همه از تکیه خارج شوند. زیرا خیلی از زنها بودند که اگر مانع نمیشدند، بدشان نمیآمد که تا نصفشب برای تماشای مجلس شبانه بمانند.
در ظرف سه چهار سال بعد، من دو مرتبه دیگر به این تعزیه رفتهام و بر حسب تصادف هر دو دفعه شب بود و در یکی از طاقنماها نشسته بودم. شکوه تعزیه شب به واسطه جارها و چهلچراغهای بلورین جلو و داخل طاقنماها چیزی بود که نظیر آن در آن دوره در هیچ موقع دیده نمیشد. پنج شش هزار شمع در کاسههای بلورین لالهها و جارها و چهلچراغ و دیوارکوبها میسوخت. مخصوصاً یک شب که تعزیه یوسف بود، آمدن تاجر مصری بر سر چاه و فروش یوسف به توسط برادران خیلی تماشا داشت. عدلهای قماش و صندوقهای مالالتجاره سربسته را بر شترها بار کرده و روی هر یک از آنها یک کاکا سیاه با پیراهن عربی سفید کلاه فینه سرخ نشسته بود. شاید دویست شتر به این ترتیب آمده و گذشت تا بالاخره تاجر و زیردستان و همراهان با آبداری و قبل منقل و بارهای آشپزخانه و چادر و دستگاه رسید و در سر چاه رحل اقامت افکند. فروش یوسف در مصر موقع نمایش تجملات سلطنتی بود که از دستگاههای سلطنتی آنچه نخبه و زبده بود، هر یک در موقع خود نمایش داده شد.
در یکی از شبهای دهه تکیه قرق بود. اشخاص خارج را که معمولاً در سطح تکیه مینشستند راه نمیدادند. در این شب نمایندههای دول که در تهران بودند در طاقنمای بزرگ میآمدند و البته در انتخاب نمایش هم رعایت همه چیز میشد که موضوع عامیانه و زننده نباشد. شب نهم هم تعزیه تعطیل بود. شاه به طاقنماها میرفت، صاحب طاقنما به شکرانه این تفقد قبله عالم، پیشکشی از قیبل صددانه یا زیادتر، اشرفی با یک طاقه شال یا هدیه نفیس دیگر تقدیم میکرد.
ناصرالدین شاه در نیاوران هم تکیهای ساخته بود که تابستانها که به محرم تصادف میکرد و به ییلاق میرفت در آنجا تعزیهخوانی میشد. البته این تکیه ییلاقی به طول و تفصیل تکیه تهران نبود و چون فضای آن کم بود، با اسباب و ادواتی مختصرتر این عزاداری را برپا میکردند
تکیههای اعیان و رجال
از شاهزادگان و اعیان و رجال هم هریک که خانه آنها وسعت پذیرایی بساط تعزیه و خود آنها توانایی پرداخت انعامات قاطرچی و ساربان و نقارهچی و موزیکالچیهای دولتی که در تعزیه ناگزیر بود، داشتند، تعزیه میخواندند.
حتی بعضی همانطور که چادر خاص به اندازه حیاط بزرگ تدارک دیده بودند، حیاط را هم طوری ساخته بودند که در ایام تعزیهخوانی بتوانند به تکیه تبدیل بشود.
در محله ما عزتالدوله خواهر ناصرالدین شاه که بعد از میرزاتقیخان امیرنظام و نظامالملک و عینالملک قاجار، همسر یحییخان معتمدالملک، که در این وقت لقب و شغل میرزاحسینخان سپهسالار برادرش را هم گرفته، مشیرالدوله و وزیرخارجه شده بود، تعزیهخوانی باشکوهی میکرد.چادر سهدیرکه بسیار بزرگی در دیوانخانه وسیع او زده میشد و تخت بسیار بزرگ چوبی برای محل نمایش تعزیه روی حوض بزرگ وسط دیوانخانه میزدند و دیوارها را سیاهپوش میکردند. این تکیه از سمت مغرب متصل به باغچه بزرگی بود، در فاصله این دو محوطه طاقنمایی از چوببندی ساخته بودند که پشت آن را با تجیر پوشانده و جبهه آن را با قالیچهها و پردههای گلدوزی و نقده و نقره و پولکدوزی و دیوارکوب و چهلچراغ مزین میکردند. طاقنما دوطبقه بود که دو ایوان زیر و رو و چهار نیمایوان در طرفین داشت که این بنای موقتی دارای شش مکان و قسمت تحتانی برای جوانها بود. اول روزی که من و برادرم با للـه و نوکر به این تکیه رفتیم، ما را به تالار نهدهنهای که سمت شمال ساخته بودند، هدایت کردند.
دم ارسی، یحییخان مشیرالدوله نشسته بود. ما وارد شدیم. احترام لازم را بجا آوردیم. ما را نشاند، امر داد چای آوردند. بعد از کمی توقف پیشخدمت را احضار کرد و گفت: «آقایان را به طاقنما ببرید!» ما را به این محل هدایت کردند. بعد از این روز ما تکلیف خود را دانسته، هر وقت که با اجازه مادرم به تماشای تعزیه میرفتیم، جای ما در این محل بود. شاهزادگان و رجال و اعیان که به این تعزیه میآمدند، در تالار نهدهنه سابقالذکر، خود مشیرالدوله از آنها پذیرایی میکرد. روبهروی طاقنما در سرتاسر بنای سمت مشرق، چندین اتاق بود که جلوی آنها پرده زنبوری زده و محل جلوس خانم عزتالدوله و مهمانهایش بود و بنای سمت جنوب که آن هم سه اتاق بزرگ داشت مخصوص مردهای متوسط، و سطح تکیه به زنها تخصیص داشت. نقارهچیها با کرنا و دهل خود در غرفهای ایوان مانند، در پشتبام جای گرفته بودند. شکرالله خان با موزیکالچیان خود در سمت مقابل در گوشهای میایستادند. کوچه هم کولوار بود و قاطرها و شترها و بارها و آبداری و قبل منقل و سایر بار و بندیلهایی که در تعزیه لازم میشد در آن میایستاد.
این تعزیهخوانی از حیث لوازم خیلی باشکوه و تمامعیار بود. معینالبکاء با دسته دولتی ولی مختصرتر و دسته سینهزنی که قبل از تعزیه باید دور تخت بگردند، منحصر به یکی دو دسته بود که علمهای خود را از روز اول به دیرک چادر در طرفین تخت بسته بودند. حقالزحمه این دسته هم طاقه شال امیری بود که روز آخر به علم بسته میشد و این دسته از بچهمحلههای سرچشمه و سرتخت بودند. دسته بروجردی و سایر دستههای شهر گاهی و اکثر شبها، به این تکیه میآمدند. چون شبها هم تا سه ساعت از شب گذشته در این تکیه روضهخوانی بود، در روضه شبها به مردم چای و قلیان و قهوه هم میدادند ولی در تعزیه روز جز برای مهمانهای اعیان که نزد مشیرالدوله میرفتند و جوانها که در طاقنما و در حقیقت مهمان میرزا حسینخان پسر مشیرالدوله بودند، برای سایرین چای و قلیانی درکار نبود. این میرزاحسینخان پسر منحصر به فرد مشیرالدوله و بسیار زیبا و عزیز پدر و مادر بود چنان که در آتیه قمرالسلطنه دختر مظفرالدینمیرزا را هم برای او به خانه آوردند ولی این دختر در این خانواده دوامی نکرد و خودش در جوانی و یک دو طفلش هم قبل از خودش تلف شدند. میرزا حسینخان به لقب معتمدالملکی سابق پدرش هم ملقب شد. میرزا حسینخان سپهسالار عموی این جوان چون اولاد نداشت، اسم خود را در زمان حیات خود به او داده بود. زندگی شخصی معتمدالملک، آخر عمری چندان خوب نبود و زن بعدیاش دختر نصرالله خان سپهسالاری او را اداره میکرد و دو سال قبل بیاولاد مرحوم شد.
تکیههای محلات
هر محله و تقریباً هر گذری تکیهای داشت که بانیان خیر از اهل محل در سابق ساخته بودند. بعضی یکی دو یا چند دکان وقفی هم برای مصارف تعزیهداری داشتند، که متولی به مصرف تعمیر تکیه و عزاداری میرساند. ولی اکثر بیموقوفه و اهالی محل هر سال در ایام عزاداری تکیه را راه میانداختند. گاهی هم این تکیهها مانند تکیه رضاقلیخان و تکیه سرتخت در معبر عام اتفاق افتاده بود. این تکیهها اگر سر راه نبود سرتاسر سال خالی افتاده و زبالهدان اهل محل بود یا بقالهای گذر در غرفههای آن پیاز خشک میکردند و اتاقهای آن را انبار خواربارهای فروشی خود قرار میدادند ولی همین که ایام عزاداری نزدیک میشد به سعی و همت داشهای محل و تحت اوامر باباشمل تعمیر شده و چادری در آن برپا و عزاداری به راه میافتاد.
مخارج این عزاداریها را اهالی محل که خانه آنها وسعت بساط روضهخوانی، حتی در شبهای جمعه هم نداشت، و میخواستند به ثواب برسند، میدادند و چون عده زیاد بود پول معتنابهی جمع میشد. بعضی که هیچ پول نداشتند یا نمیخواستند بدهند، لوازم و اسباب از قبیل چراغ و پرده گلدوزی و میز و سماور و اسباب چای و از این قبیل چیزها میدادند و طاقنماهای تکیه با این لوازم تزیین میشد.
هر طاقنمایی در اداره یکی از نیمه باباشملها بود، سعی و همت او در جمعآوری اسباب و لوازم خیلی مداخله داشت و البته رقابت هم در کار میآمد و این تکیهها که در هشت نه روز پیش از محرم زبالهدانی بیش نبود، به قشنگترین مکان مبدل میگشت.شبها متصدی هر طاقنما از واردین پذیرایی میکرد. به مجرد ورود وارد، بعد از دادن گلاب، در سینی کوچک ورشو و نعلبکی بلور، قهوه و قند ساییده تقدیم و سپس اگر تابستان بود فوراً شربت و اگر زمستان بود چای میآوردند. وارد، قلیانکش بود یا نبود قلیان سر و پا آبچکان تمیزی، پذیرایی را ختم میکرد.