«لعنت بر تو ای زبان نفرین شده من! ای کاش لال شده بودم و هرگز آن حرف نابجا را در پیشگاه امام صادق بر زبان نمی آوردم اما آیا همه گناه ها بر گردن زبان من است؟ نه. بی شک زبان وسیله ای برای بیان افکار، عواطف و احساسات انسان است. نعمت بزرگی است که باید همیشه در مهار عقل باشد. پس چه طور شد که من برای لحظه ای از خود بی خود شدم و مستی قدرت و ثروت باعث شد تا گرفتار چنین عذاب دردناکی شوم. عذابی که چون سوهان، روح مرا می تراشد و به یاد آوردن آن چون پتکی سنگین مغز مرا در هم می کوبد.» مرد بازرگان سال ها بود که در خلوت و انزوای غم انگیز خویش این کلمات را با خود زمزمه می کرد و گاه چون دیوانگان، گریبان خویش را در تنهایی می گرفت و برای لحظه ای غفلت که او را به چنین سرنوشت دردناکی دچار کرده بود بر خود و بر زبان خود لعنت می فرستاد. او چه بسیار شب ها که تا سپیده صبح به خاطر همین لغزش با چشمانی اشکبار و دلی اندوهگین به درگاه خدا تضرع و استغاثه کرده بود تا او را مورد عفو و بخشایش خویش قرار دهد و از خطای بزرگ او درگذرد.
بازرگان در شهر مدینه مرد خوشنامی بود. او همه آن چیزهایی را که آرزو داشت به دست آورده بود و در تجارتخانه و املاک او کارگران بسیاری برایش کار می کردند و در سایه همین کار و تلاش بی وقفه بود که روز به روز بر شهرت و ثروت مرد بازرگان افزوده می شد و او که در جستجوی یافتن موقعیت اجتماعی بالاتری بود، می کوشید تا با نزدیک شدن به شخصیت های مطرح و محبوب روزگار خویش، احترام جامعه را نسبت به خود جلب نماید و اعتبار خود را افزایش دهد و در این راه تا حد بسیار زیادی هم موفق شده بود. او می دانست که نه تنها در مدینه، بلکه در تمام جهان اسلام هیچ شخصیتی محبوب تر و مورد احترام تر از جعفربن محمد (ع) وجود ندارد. آوازه زهد و تقوا و علم و معرفت آن حضرت در تمام آفاق پیچیده بود و هر روز از اطراف و اکناف جهان برای زیارتش به مدینه می آمدند، تا روح عطش زده خود را در کنار این دریای بی کران که کلامش عطر آسمانی داشت و سیمایش چون سیمای پیامبر بزرگوار اسلام بود، سیراب سازند.
بازرگان می دانست که هیچ کس دستگاه خلافت را به رسمیت نمی شناسد و تمامی مردم در دل خویش هیچ کس را به اندازه جعفر بن محمد (ع) برای رهبری جامعه قبول ندارند، و نیز می دانست که بی اعتنایی آن حضرت برخاسته از شخصیت الهی و منش والای ایشان است. پس از هر فرصتی که پیش می آمد برای تقرب سود می جست. زیرا دریافته بود که در نظر مردم، همراهان و معاشران آن حضرت اشخاص محترم و مورد اعتمادی محسوب می شوند.
بازرگان اگرچه در آغاز، هدفی جز این نداشت اما هر چه می گذشت بیشتر به امام دل می بست و شیفته اخلاق، ادب و فضایل بی شمار او می شد. دیگر حتی کمتر به تجارتخانه و املاکش سرکشی می کرد و از هر لحظه ای برای حضور در محضر آن حضرت استفاده می کرد. او مجذوب مردی شده بود که پدرانش همه از اسوه های ایمان و اعتقاد بودند و ایستادگی آنان در راه شرف و آزادگی تا پای جان، بر هیچ کس پوشیده نبود.
در ابتدا، بازرگان در گوشه ای می نشست و در سکوت به سخنان آن حضرت گوش فرا می داد و از ترس آنکه خطایی مرتکب نشود، لب از لب نمی گشود و به سلام و درودی اکتفا می کرد. ولی رفته رفته جرأتی پیدا کرد و پرسش های خود را با امام در میان گذاشت و پاسخ شنید و با معرفی خود از امام تقاضا کرد تا اجازه دهد او نیز چون دیگران در جلسات درس و بحث حضور داشته باشد و در شمار ملازمان و اصحاب آن حضرت درآید. بازرگان که از این سعادت خرسند بود، از هیچ تلاشی برای جلب نظر امام فروگذار نمی کرد و با خود می اندیشید که علاوه بر تأمین دنیای خود، آخرتش را نیز تضمین کرده است. به لطف همنشینی با آن حضرت، محبوبیت و احترام او در نزد خانواده اش دو صد چندان شده بود. در شهر نیز او را مردی معتمد و امین به شمار می آوردند و به همین اعتبار، هیچ تجارتخانه ای رونق تجارتخانه او را نداشت. حتی کارگرها هم دوست داشتند که کارفرمایی چون او داشته باشند و برای کار به او مراجعه می کردند. همه چیز به خوبی می گذشت و بازرگان، خود را از سعادتمند ترین انسان ها می دانست تا اینکه روزی متوجه شد که امام صادق (ع) قصد حضور در بازار را دارد. سراسیمه خود را به آن حضرت رساند و اجازه شرف حضور خواست. امام با خوشرویی او را پذیرفت و درخواستش را قبول کرد. به همراه غلامش به دنبال امام روان شدند.
بازار پر بود از همهمه کاسب هایی که هر یک کوشش می کردند با سر و صدا و تبلیغ اجناس شان رغبت مشتریان را برای خرید از آنان بیشتر کنند. در هر گوشه ای فروشندگان مشغول فروش یا مرتب کردن کالاهای خود بودند و چون چشمشان به امام می افتاد، سکوت می کردند و با سلام و احترام از آن حضرت درخواست می کردند تا از آنان خرید کنند. امام با لبخند و گشاده رویی، سلام آنان را پاسخ می گفت و با حوصله به حرف هایشان گوش فرا می داد و به آرامی از کنار بساط شان می گذشت. فروشندگان از دیدار امام خشنود بودند و حضور ایشان را به فال نیک گرفته و به یکدیگر نوید می دادند که به برکت حضور امام، روزی آنان امروز بیشتر خواهد بود.
اجناس متنوع و زیبای بازار، بی اختیار هر بیننده ای را وادار به توقف و تماشا می کرد و غلام که با علاقه بر سر هر بساطی می ایستاد و با حسرت به اجناس نگاه می کرد، دیگر حواسش نبود که عقب نماند. مرد بازرگان هنگامی که غیبت غلام را احساس کرد به خشم آمد و چند بار با صدای بلند او را صدا زد. غلام که غرق در رؤیاهای حسرت آلود و لذت تماشا بود صدای بازرگان را نمی شنید، تا اینکه رو برگرداند و هنگامی که چهره عصبی بازرگان را دید با عجله خود را به او رساند. اما بازرگان که عصبانیت تمام وجود او را فرا گرفته بود فریاد کشید:
– مادر… کجا بودی؟!
غلام چشم از صورت بازرگان برداشت و لحظه ای به صورت امام نگاه کرد و بی هیچ پاسخی، شرمگین سر به زیر انداخت.
ناگهان صدای امام صادق (ع)، سکوت را شکست:
– سبحان الله. چرا به مادرش دشنام دادی؟ من خیال می کردم که تو مردی پارسا و خویشتنداری و می توانی بر نفس خود چیره شوی. اما امروز بر من آشکار شد که تو از تقوا به دوری و اراده ای بر اعمال خود نداری. پس دیگر از من جدا شو و هرگز همراه من مباش.
بازرگان و غلام هر دو به چهره امام نگریستند. چهره امام که تا لحظه ای قبل چون خورشید می درخشید در هاله ای از اندوه و ناراحتی بود و دیگر از آن لبخند زیبا و دلنشین که همواره بر لبانش بود اثری نبود. بازرگان بی اختیار به یاد جلسات اخلاق امام افتاد و به یاد آورد که امام بارها و بارها در باره پرهیز از ناسزاگویی سخن گفته و خاطر نشان کرده بود که چنین گناهانی محرومیت از رزق را در پی خواهد داشت. عرق سردی بر پیشانی بازرگان نشست. گویی بین زمین و آسمان معلق بود و زندگی برای او به پایان رسیده بود. از شدت شرمساری توان نگاه کردن به چشم های امام را نداشت و در دل، خود را سرزنش می کرد که چه طور به خود این جسارت را داده است که در حضور پاک ترین انسان روزگار خود، چنین جمله زشتی را بر زبان بیاورد؟ ناگاه نیرویی در درون او به صدا درآمد: «آیا این خدمتکار پست، ارزش دفاع را دارد؟ آیا این غلام زرخرید لیاقت آن را دارد که با او به ادب و خوشرویی سخن گفته شود؟ آیا…»
بازرگان با خود فکر کرد که باید از ناسزایی که گفته دفاع کند و ناگریز گستاخانه لب گشود:
– «یابن رسول الله! این غلام از اهالی سند است و مادرش هم اهل سند است و مسلمان نیست!»
امام که از استدلال گستاخانه بازرگان به خشم آمده بود به بازرگان فرمود:
– «آیا می دانی که غیر مسلمان نیز آدابی در ازدواج دارد که نمی شود او را حرامزاده نامید و به او توهین کرد؟»
بازرگان سر به زیر افکند. احساس کرد که زانوانش می لرزد و تحمل وزن او را که در زیر بار سنگینی از خجالت در حال مچاله شدن بود، ندارد. او هرگز به یاد نداشت که امام، شخصی را مورد دشنام و اهانت قرار دهد و یا با کسی به تحقیر رفتار نماید و او را کوچک و ناچیز بشمارد. به یاد آورد روزی را که کسی در باره کمترین مرتبه کفر از آن حضرت سؤال کرد و امام در پاسخ گفت: «کبر، نازل ترین مرحله کفر است و کبر یعنی که آدمی دیگران را با دیده پستی و حقارت نگاه کند و حق را خوار و ناچیز ببیند.»
بازرگان دیگر سخنی برای گفتن نداشت و می ترسید که هر حرف دیگری که برای توجیه خطایش بزند، کار او را دشوار تر کند و بر سنگینی بار گناه او بیفزاید. صدای غم آلود و با صلابت امام صادق (ع) بار دیگر سکوت را شکست:
– «توبه کن و دیگر همراه من مباش.»
بازرگان با خود فکر کرد که باید از امام عذرخواهی کند، دستش را ببوسد، به پایش بیفتد و… اما دیگر دیر شده بود و امام به سرعت در حال دور شدن بود. بازرگان گرچه از غلام خود عذرخواهی کرد و حلالیت طلبید، اما دیگر هیچ گاه نتوانست سعادت همراهی آن حضرت را داشته باشد. تنها همراهان او شرمساری و حسرت بودند که تا واپسین دم حیات، لحظه ای از او جدا نشدند.
منابع و مآخذ:
1- معانی الاخبار، ص 242
2- اصول کافی، جلد 2، ص 309 و 324
3- وسائل الشیعه، جلد 2، ص 477
4- الحدیث، جلد 2، ص 80