صدای زنگوله های آویخته شده بر گردن شترهای کاروان، سکوت بیابان را در هم می شکست. مسافران قافله خسته و آفتاب سوخته و در عین حال صبورانه به پیش می رفتند. « ابوبصیر» در حالی که بر شتر راهوار خود سوار بود و با هر حرکت شتر به چپ و راست تکان می خورد، غرق در افکار خود بود. از وقتی از مدینه حرکت کرده بودند، لحظه ای از این افکار غافل نشده بود. و هر چقدر به کوفه نزدیک تر می شد هیجان و اضطرابش نیز بیشتر می شد. به شیوه ی مردان عرب دستاری بر سر بسته و طرف آزاد آن را از زیر گردن رد کرده و پشت سرش انداخته بود و عبای گشادی بافته شده از موی بز هیکل درشت و استخوانی اش را می پوشاند. در حالی که افسار شتر را در دست هایش داشت و تکان تکان می خورد با خود می اندیشید: خداوندا ! به من آرامش بده. این شک و تردید و هیجانی که به جانم افتاده است دارد مثل خوره روحم را متلاشی می کند. می ترسم.
کسی از درون به او نهیب زد: ابو بصیر! شرم بر تو باد. آیا به حرف فرزند رسول خدا ایمان نداری؟
– البته که دارم. اما این « مالک » پاک دین باخته شده است. نور خدا از قلبش رفته. عیاشی و هرزه گرایی روحش را پژمرده کرده است. می ترسم حرف فرزند رسول خدا در او کارگر نشود.
آهی کشید و ناخودآگاه سرش را به نشانه ی تأسف تکان داد. مالک همسایه اش بود. به عشرت طلبی مشغول شده بود و به شکایت ها و ابراز ناراحتی های دیگران و از جمله ابوبصیر اعتنایی نمی کرد. ابوبصیر چند بار به نزدش رفته بود و با نصیحت و اندرز سعی کرده بود تا او را متوجه اشتباهش بکند. اما مالک به هیچ وجه زیر بار نمی رفت و دست از کارش بر نمی داشت. یک بار که ابوبصیر زیاد به او اصرار کرده بود، مالک مدتی به او خیره مانده و بعد با تمسخر گفته بود :« ببین ابو بصیر! شیطان مرا از راه به در برده است. امیدی به بهبودی و نجات من نیست!»
بعد مکثی کرده و سپس آهسته افزوده بود: « شنیده ام قصد رفتن به مدینه را داری و می خواهی به ملاقات جعفر بن محمد بروی. خب! تو که او را از بهترین سادات اهل بیت می دانی و در زهد و تقوی او را سرآمد همگان برمی شماری، چرا حال مرا به او نمی گویی؟ شاید خدا مرا به وسیله ی تو و واسطه ی آن بندگی برگزیده اش از این گرفتاری برهاند. هان؟
مالک این حرف ها را با لحنی گفته بود که معلوم نمی شد از روی تمسخر می گوید یا از روی جدیت. اما هر چه بود این حرف ها به دل ابو بصیر کارگر افتاده بود و او در اولین فرصتی که به دیدار امام صادق(ع) رفته بود، شرح حال همسایه ی از راه به در شده ی خود را به گوش او رسانده و از او در حل این مشکل یاری خواسته بود.
یک نفر از جلوی کاروان فریاد زد: « کوفه! به کوفه رسیدیم!»
مردان کوفه، گروه گروه به دیدار ابوبصیر می آمدند تا از او درباره ی مدینه و اوضاع و شرایط آنجا بشنوند. ابوبصیر در میان مراجعه کنندگان چشم انتظار آمدن مالک بود. تا اینکه بالاخره او نیز آمد.
در میان جمعی که به دیدار ابوبصیر آمده بودند و بلند بلند صحبت می کردند و می خندیدند، مالک در گوشه ی اتاق خاموش و بی اعتنا نشسته بود. گاهی دستش را زیر پیراهنش می برد و شکم و سینه اش را می خاراند یا خمیازه ای می کشید. ابوبصیر از گوشه ی چشم او را نگاه می کرد و در انتظار به سر می برد. بالاخره بعد از ساعتی همه برخاستند تا بروند. مالک نیز برخاست تا برود. اما ابوبصیر فوراً خود را به او رساند و در حالی که دستش را گرفته بود، زیر گوشش زمزمه کرد: « تو بمان! پیغامی دارم!»
مالک با چشمان کسل و بی حالتش نگاهی به او انداخت و دماغش را خاراند. بالاخره همه رفتند و خانه خالی شد. مالک با بی حالی پرسید: « گفتی برایم پیغامی داری. چه پیغامی؟»
ابوبصیر او را روی زمین نشاند و خود رو به رویش نشست و گفت: « یادت نیست که از من خواسته بودی ماجرای تو را برای جعفر محمد تعریف کنم؟»
مالک چیزی در سکوت چند بار پلک زد و دماغش را بالا کشید. اما چیزی نگفت: ابوبصیر با خوشحالی گفت: « وقتی امام شرح حال تو را شنید. به من فرمود: وقتی به کوفه می رسی، مالک نزد تو آید. به او بگو جعفر بهشت را برای تو ضامن می شوم.»
ابوبصیر دید که رنگ از چهره ی مالک پرید. صاف نشست و یکباره تمام حواسش به او معطوف شد و نگاهش برق خاصی زد. ابوبصیر با نگاهی او را می نگریست و منتظر عکس العمل او بود تا ببیند چه می گوید. بالاخره مالک به حرف آمد و پرسید: « جعفر بن محمد چنین گفته است؟»
– آری سوگند می خورم که او این حرف ها را زد و به من گفت که پیغامش را به تو برسانم.
مالک با چشمان وق زده اش به ابوبصیر نگریست و یک دفعه از جا برخاست. ابوبصیر هم از جا پرید و به مالک که با شتاب نعلین خود را می پوشید. گفت: « چه شد به کجا می روی ؟»
مالک برگشت و دوباره نگاه عمیقی به ابوبصیر انداخت و بعد بدون آنکه چیزی بگوید با عجله خانه را ترک کرد. ابوبصیر آهی کشید و با خود گفت: « فکر نمی کنم که چیزی از حرفم فهمیده باشد.»
چند روز بعد، ابوبصیر به دیدار مالک رفت. وقتی وارد خانه شد، از تعجب بر جا خشکش زد. خانه لخت و خالی شده بود و از اسباب و اثاثیه و پرده ها و وسایل زندگی در آن هیچ خبری نبود. خانه در سکوت و غمی معنادار فرو رفته بود و مالک در گوشه از حیاط برهنه و آشفته نشسته و در حالی که دست هایش را به دور زانویش حلقه زده بود و به نقطه ای نامعلوم می نگریست، مثل گهواره خودش را به چپ و راست تکان میداد . ابوبصیر که از مشاهده ی وضعیت خانه و مالک در حیرت فرو رفته و چشمانش از فرط تعجب گشاده شده بود، فوراً خود را به کنار مالک رساند و با ناباوری پرسید: « مالک! چه شده است؟ با خانه ات چه کردی؟ چرا وضعیت اینگونه است؟»
مالک گویا از دنیای دیگر به ابوبصیر می نگرد، نگاهی به او انداخت و زیر لب گفت:« هر چه داشتم در راه خدا دادم. »
ابوبصیر با تعجب گفت: « همه چیز را؟» حتی برای خود پیراهنی نگذاشتی ؟»
مالک سرش را به علامت تصدیق تکان داد. ابوبصیر در حالی که ناباورانه به اطرافش می نگریست. گفت: « اما چرا؟ چرا این کار را کردی؟»
ولی وقتی به چشمان مالک نگریست، پشتش لرزید و زمزمه کرد: « تو را چه می شود مالک ؟»
مالک لبخند کوچکی زد و چیزی نگفت.
ابوبصیر دستمال نمدار را روی لب های خشکیده ی، مالک گذاشت و با دلسوزی به مرد محتضر نگریست. مالک رو به قبله دراز کشیده بود و هرازگاه تکانی می خورد و چیزی نامفهوم زیر لب می گفت. ابوبصیر به چهره ی استخوانی و هیکل نحیف مالک که در عرض مدت کوتاهی تحلیل رفته بود، می نگریست و لبش را از روی تاسف می گزید. این مرد هیچ شباهتی به آن مرد فربه خوشگذران نداشت. بدن مالک تکان تندی خورد و چانه اش شروع به لرزیدن کرد. ابوبصیر با نگرانی روی او خم شد و گفت: « مالک! برادرم! چه شده؟!»
لحظاتی بعد مالک در حالی که عرق روی پیشانی اش نشسته بود. به آرامی چشمان ناخوش خود را گشود.در نگاهش حالت خاصی از خوشحالی موج می زد. ابوبصیر با مهربانی گفت: « مالک! بهتری؟ احساس می کنم حالت بهتر شده است. »
مالک به ابوبصیر نگریست. آرامش و شادی عجیبی در چهره اش پیدا بود. لب های خود را به زحمت از هم گشود و چیزی زمزمه کرد. ابوبصیر سرش را نزدیک تر برد و گفت: « چه گفتی؟ نشنیدم.»
مالک تمام نیرویی را که در بدن داشت، جمع کرد و به آهستگی گفت: « ابوبصیر! امامت به وعده ی خود وفا کرد.»
ابوبصیر سر بلند کرد و به چشمان مرد که لبریز از ایمان و آرامش و مهربانی بود، نگریست. مالک لبخند شیرینی زد و بعد پلک چشمانش روی هم افتاد و از دنیا رفت. ابوبصیر در حالی که به چهره آرام مالک می نگریست، قطره ی اشکی را که گوشه ی چشمش جمع شده بود پاک کرد و زیر لب زمزمه کرد: « امام! جانم فدایت!»
منبع : شاهد نوجوان شماره 60