یونس پیغمبر ـ علیه السّلام ـ پس از آنکه سی سال قوم خود را به ایمان دعوت نمود هیچ کدام ایمان نیاوردند مگر دو نفر که یکی عابدی بود به نام «تنوخا» و دیگری عالمی بود به نام «روبیل».
حضرت صادق ـ علیه السّلام ـ فرمود: خداوند عذاب وعده داده شده را از هیچ امتی برطرف نکرد مگر قوم یونس، هر چه آنها را به ایمان خواند نپذیرفتند. با خود اندیشید که نفرینشان کند، عابد او را بر اینکار ترغیب مینمود ولی روبیل میگفت نفرین مکن زیرا خداوند دعای تو را مستجاب میکند، از طرفی دوست ندارد بندگانش را هلاک نماید.
بالأخره یونس ـ علیه السّلام ـ ، گفتار عابد را پذیرفت و آنها را نفرین کرد، به او وحی شد که در فلان روز و ساعت عذاب نازل میشود، نزدیک تاریخ عذاب، یونس به همراهی عابد از شهر خارج شدند ولی روبیل در همانجا توقف کرد، ساعت نزول بلا فرا رسید، آثار کیفر ظاهر شد، قوم یونس آشفته شدند «چون هر چه گشتند یونس را نیافتند» روبیل به آنان گفت اینک که یونس نیست به خدا پناه ببرید، زاری و تضرع کنید شاید بر شما ترحمی فرماید.
پرسیدند چگونه پناه ببریم؟ روبیل فکری کرد و گفت فرزندان شیر خواره را از مادرانشان جدا کنید بین شتران و بچههایشان و گوسفندان و برّهها و گوسالهها و ماده گاوها، تفرقه بیندازید و در میان بیابان جمع شوید، آنگاه اشک ریزان ازخدای یونس، خدای آسمانها و زمینها و دریاها طلب عفو و بخشش کنید.
به دستور روبیل عمل کردند منظرهای بس تأثر انگیز ایجاد شد اطفال شیرخوار گریه را آغاز نمودند پیران کهنسال صورت بر خاک گذاشته اشک میریختند، آوای حیوانات و اشک و آه قوم یونس با هم آمیخته بود، شاید خاشاک بیابان را نیز با خود هم آهنگ کردند رحمت بیانتهای پروردگار جهان بر سر آنها سایه افکند، عذاب نازل شده برطرف گردید، و به جانب کوهها روانه شد.
پس از گذشتن تاریخ عذاب، یونس به طرف قوم خود بازگشت تا ببیند آنها چگونه هلاک شدهاند با کمال تعجب مشاهده کرد مردم به طریق عادی زندگی میکنند، عدهای مشغول زراعتند، از یک نفر پرسید قوم یونس چه شد آن مرد یونس را نمیشناخت، پاسخ داد او بر قوم خود نفرین کرد، خداوند نیز تقاضای ایشان را پذیرفت، عذاب نازل شد، ولی آنها گرد یکدیگر جمع شدند گریه و زاری نمودند، از خدا خواستند بر آنها رحم کرده عذاب را بر طرف نمود، اینک در جستجوی یونس هستند، تا ایمان آورند.
یونس خشمگین شد باز از آن محیط دور شد، و نزدیک دریا رفت چنانچه خداوند نیز داستان خشم یونس را در این آیه بیان میکند وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ.
کنار دریا رسید در آنجا یک کشتی را در حال حرکت مشاهده کرد، تقاضا نمود او را نیز سوار کنند مسافرین موافقت کرده، یونس سوار شد، کشتی حرکت کرد، میان دریا که رسید خداوند یک ماهی بزرگ را مأمور نمود به طرف کشتی رود، یونس در ابتداء جلو نشسته بود حمله ماهی و هیکل درشت او را که مشاهده کرد از ترس به آخر کشتی رفت ماهی باز به طرف یونس آمد، مسافرین گفتند: در میان ما نافرمانی است باید قرعه بیاندازیم بنام هر کس که در آمد او را طعمه همین ماهی قرار دهیم، قرعه کشیدن بنام یونس خارج شد او را میان دریا انداختند، ماهی یونس را فرو برد و او خویشتن را سرزنش میکرد «فالتقمه الحوتُ و هو ملیم» در روایت ابی الجارود حضرت باقر ـ علیه السّلام ـ میفرماید: سه شبانه روز در شکم ماهی بود در دل دریاهای تاریک خدا را خواند، دعا کرد مستجاب شد.
فنادی فی الظلمات ان لا اله الّا انت سبحانک انی کنت من الظالمین فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجی المؤمنین.
فریاد برداشت در تاریکیها؛ تاریکی شکم ماهی و تاریکی شب و تاریکی دریا، پروردگارا به جز تو خدائی نیست منزهی تو من از ستمکارانم، دعایش را مستجاب کردیم و او را از اندوه نجات دادیم و این چنین مؤمنین را نجات میدهیم. ماهی یونس را به کنار دریا میان ساحل انداخت، چون موهای بدن او ریخته و پوستش نازک شده بود خداوند درخت کدوئی برایش در همانجا رویانید تا در سایه آن از حرارت آفتاب محفوظ بماند، یونس در آن هنگام پیوسته به تسبیح و ذکر خدا مشغول بود تا آن ناراحتی و نازکی پوست برطرف شد، خداوند کرمی را مأمور کرد که ریشه کدو را خورد، کدو خشک شد، یونس از این پیش آمد اندوهگین گردید، خطاب رسید برای چه محزونی چه شده؟ عرض کرد در سایه این درخت آسوده بودم، کرمی را مأمور کردی تا او را خشک کرد. فرمود، یونس اندوهگین برای خشک شدن یک درخت میشوی که آن را خود نکاشتهای و نه آبش دادهای و به آن اهمیت نمیدادی، هنگامیکه از سایهاش بینیاز میشدی امّا تو را اندوه فرا نمیگیرد برای صدهزار مردم بینوا که میخواستی عذاب بر آنها نازل شود اکنون آنها توبه کردند، به جانب ایشان برگرد، یونس بسوی قوم خود بازگشت همه گِردش را گرفتند ایمان آوردند.
بیا ای اشک خونین تا که بر بخت زبون گریم کشم آهی زدل و زابر آزار فزون گریم
اگر منعم کند از گریه عقل مصلحت بینم ز کیشش رو بگردانم به فتوای جنون گریم
دمی با خویش پردازم به آه و ناله در سازم بجان آتش در اندازم بر احوال درون گریم
زدست خود در آزارم که محنت را سزاوارم برای خود خودم هم خود بخود بر نفس دون گریم
خودم محبوس و خود مَحْبس ندارم شکوهای از کس بپای خویش ماندم بس، زدست خویش خون گریم