یکی از تجار بصره، هر سال اموالی را به وسیله کشتی به کشور چین حمل و نقل میکرد. در یکی از سالها، پیرمردی از اهالی بصره به او گفت: یک خروار قلع به تو میدهم و تقاضا میکنم هنگامی که دریا توفانی میشود، آن را به دریا اندازی تاجر هم پذیرفت. از قضا، تاجر این موضوع را فراموش کرد، وقتی به مقصد رسید، جوانی آمد و از او پرسید: آیا هیچ قلع همراه داری تا بخرم؟ تاجر ناگهان سفارش پیرمرد به خاطرش آمد، با خود گفت: اکنون که وصیت پیرمرد را فراموش کردم، خوب است آن را بفروشم و برای او کالایی که صرفه داشته باشد، خریداری کنم. از این رو، قلع را به آن جوان فروخت و با پول آن، جنسی برای پیرمرد خرید. چون به بصره رسید، احوال پیرمرد را پرسید، گفتند: وی از دنیا رفته و وارثی هم ندارد، مگر یک برادر زاده که چون در حال حیاتش با او مخالف بوده، وی را از خود رانده است. جوان هم به دیار غربت سفر کرده است. مرد بازرگان، جنس او را در کیسهای گذاشت و مهر کرد و نام آن پیرمرد را بر آن نوشت تا آن را به وارثش برساند. روزی در دکان نشسته بود، دید جوانی آمد و گفت: ای مرد! آیا مرا میشناسی؟
ـ نه!
ـ من همان جوانی هستم که در کشور چین، از تو یک خروار قلع خریدم، در میان آن قلع، طلای بسیاری پنهان کرده بودند. با خود گفتم: من قلع خریدهام و تصرف در این طلاها بر من حرام است. آدرس تو را گرفتم تا آن را به تو تحویل دهم. تاجر بصری گفت: آن قلعها از من نبود، از پیرمردی از اهل بصره بود به نام فلان، که در فلان محلّه زندگی میکرد. جوان لبخندی زد و خدای را سپاسگزاری کرد و گفت: آن پیرمرد، عموی من بود و مقصود او از غرق اموال، این بود که مرا از ارث محروم کند. ولیکن خداوند خواست که آن اموال به من برسد. و پس از آن که ادعای خود را اثبات نمود، آن اموال را نیز به عنوان میراث از آن بازرگان دریافت کرد.[1]
[1] . «ابواب الجنه» محمود استعلامی، ص 27، انتشارات دارالتبلیغ اسلامی، 1397 ق.
داستانهای جوانان / محمد علی کریمی نیا
مجید
داستان جالبی بود حق به حق دار رسید.