سال پنجم هجرت بود، احزاب مختلف شرک و نفاق، با هم، هم پیمان شده و با لشکر مجهزی برای سرکوبی مسلمین و نابودی اسلام، روانه مدینه شدند، قبل از رسیدن آنها، مسلمین از جریان، اطلاع یافتند و به دستور پیامبر (ص) به حفر کانال بزرگ (خندق) در اطراف مدینه پرداختند، تا دشمن نتواند وارد مدینه گردد، دشمنان با غرور و ساز و برگ به مدینه رسیدند، وقتی که خندق را دیدند، پشت خندق ماندند، نتوانستند وارد مدینه شوند، ولی رابطه مدینه با بیرون از مدینه قطع گردید، و مردم مدینه در محاصره سخت اقتصادی و…قرار گرفتند، حدود یکماه جریان به همین منوال بود،کم کم خوراکیها به پایان می رسید، هوا سرد بود، رنج ها و دشواریهای فراوانی، مسلمانان را فرا گرفت.
شبی سخت فرا رسید پیامبر (ص) آن شب مشغول نماز و عبادت شد، و از خداوند خواست که رفع و دفع مشکلات کند.
حذیفه(یکی از یاران هوشیار و زبردست رسول خدا (ص)) می گوید: وحشت و گرسنگی و رنج و دشواریهای فراوانی، ما را فرا گرفته بود، پیامبر (ص) آن شب، مشغول نماز و راز و نیاز بود، سپس به حاضران رو کرد و فرمود: آیا کسی هست که برود از سپاه دشمن خبری برای ما بیاورد؟!(با توجه به اینکه انجام این مأموریت، بسیار خطرناک بود) تا رفیق من در بهشت باشد.
حذیقه می گوید: سوگند به خدا، بخاطر وحشت و گرسنگی و رنج بسیاری که بر ما وارد شده بود، هیچکس جواب رسول خدا (ص) را نداد، پیامبر (ص) مرا طلبید و مأمور این کار کرد، و من نیز ناگزیر پذیرفتم، به من فرمود: برای شناسائی دشمنان برو، و برای ما از آنها خبر بیاور و غیر از این کار، هیچ کاری انجام مده، و به سوی ما باز گرد.
حذیفه می گوید: من (با تاکتیک مخفی کاری) به سوی دشمنان رفتم، وقتی به نزدیک آنها رسیدم، دیدم طوفان شدیدی برخاسته،آنچنان همه ابراز و وسائل جنگی و غذائی و چادرهای آنها را در هم ریخته، و هر چیزی را به جائی انداخته است.
در این هنگام ناگهان فرمانده دشمن، ابوسفیان از چادر خود بیرون آمد و فریاد زد هر کسی، بغل دستی خود را شناسائی کند (تا جاسوسان محمدص نباشد) من پیش دستی کردم و به شخصی که در طرف راست من بود، گفتم تو کیستی (با توجه به اینکه شب بود و هوا تاریک) او هم گفت: من فلان کس هستم، آنگاه ابوسفیان گفت: ای جمعیت قریش سوگند به خدا اینجا دیگر جای ماندن نیست، حیوانات سم دار و بی سم ما هلاک شدند، و از طرفی بنو قریظه (هم پیمانان سرّی ما) با مخالفت کردند، و این طوفان، هیچ پناهگاهی را برای ما نگذاشت.
ابوسفیان بقدری گیج و دستپاچه بود که با شتاب به سوی شترش رفت و به بسته بودن یک پای آن توجه نکرد، و سوار بر آن شد، و بعدا فهمید که پایش بسته است، من در این هنگام به فکر افتادم که ابوسفیان را غافلگیر کرده و سر به نیست کنم که بیاد دستور پیامبر(ص) افتادم که فرموده بود: کار دیگری انجام مده.
پس از شناسائی کامل دشمن، به سوی پایگاه خود، باز گشتم، دیدم رسول خدا(ص) هنوز نماز می خواند پس از نماز به من فرمود: چه خبر؟.
من ماجرای دشمن را گفتم که طوفان الهی، تمام زندگی آنها را در هم ریخت و فرار را بر قرار ترجیح دادند.
به این ترتیب حذیفه این سرباز هوشیار و با انظباط، مأموریت خطیر خود را با کمال زیرکی انجام داد، و نماز و دعای پیامبر (ص) و مسلمین (ع) باعث امداد غیبی بزرگی شد و خداوند با لشکر طوفان و فرشتگان نامرئی خود، دشمنان را با ذلت و خواری، به و دریوزگی وا داشت.
داستان دوستان / محمد محمدی اشتهاردی