سرانجام ماجرای حکمین و فریب ابوموسی اشعری پایان یافت و در آنجا عهد نامه ای ترتیب یافت، که بسیار ننگین بود، با این وجود سپاه عراق در جبهه صفین بودند و اصل بر مبنای جنگ قرار داشت و می بایست روحیه رزمندگان را در سطح بالا نگه داشت، تا افکارشان پریشان نشود و آنها در جنگ با طاغوتیان، سست و ناتوان نشوند.
ولی ناگهان شعاری زیبا ـ اما با هدفی زهرآگین ـ از حلقوم دل مردگان بلند شد و به عنوان اعتراض به عهدنامه حکمین، در میدان جنگ صفین این شعار را علم کردند که: لا حُکمَ الّا للهِ (حکومت جز برای خدا برای هیچکس روا نیست) هر لحظه ای که می گذشت، این شعار اثر بیشتری بر سپاهیان می گذاشت و به قدری خطرناک جلوه گری می کرد که علی ـ علیه السلام ـ فرموده بود: «هر کس این شعار را سرداد، او را بکشید هر چند به زیر عمامه من پناه آورده باشد».[1]
چرا که این «شعار اغواگر»، موجب «تفرقه» سپاه عراق می شد افرادی مانند اشعث بن قیس به این شعار دامن می زدند، گوئی از معاویه رشوه کلانی برای سردادن این شعار گرفته بودند.
کم کم این شعار، بعضی از سران ارتش علی ـ علیه السلام ـ را نسبت به ادامه جنگ سرد و وامانده کرد. رفته رفته موجی از تشویش و اضطراب در میان نظامیان عراق پدیدار شد، با اینکه سرنوشت جنگ به دست آنها بود، ولی نظم و نظام سپاهیان بر اثر همین تفکّرات غلط بهم ریخته بود و در حال پاشیدگی قرار داشت.
کار به جائی رسید که توقف ارتش عراق در قرارگاه صفین، کاملاً بی معنی و بی نتیجه به نظر می رسید. امام علی ـ علیه السلام ـ دستور مراجعت به کوفه را صادر کرد، سربازان با دلسردی وسائل را جمع آوری کرده و راه کوفه را در پیش گرفتند، علی ـ علیه السلام ـ غرق در اندوه بود، اندوه از غفلت یاران کوردل و بی وفا که به جای جنگ با دشمن، راه تفرقه و خطاکاری را برای خود برگزیده بودند.
اینک سپاه به کوفه باز می گردد، افراد بسیاری شهید شده اند، از این ناگوارتر اینکه: ناگهان تفرقه افکنان با خود گفتند: ما که شعار لا حُکمَ الّا لله سر داده ایم، درست نیست که با طرفداران علی ـ علیه السلام ـ وارد کوفه گردیم. پس همانجا در مسیر راه، راه خود را جدا کردند و در جادّه فرعی قریه «حروراء» منحرف شده و در کنار آن محل (نهروان) اجتماع نمودند و قریب ده هزار نفر از یاران دیروز علی ـ علیه السلام ـ و دشمنان پرکینه امروز آن حضرت به نهروان رفتند و اعلام جنگ با علی ـ علیه السلام ـ نمودند.
علی ـ علیه السلام ـ همچنان خاموش بود و صلاح نبود که عکس العمل نشان دهد، چرا که پس از واقعه فرساینده صفین، جنگ دو گروه از سپاه عراق در برابر چشم مردم کوفه از زن و کودک و پیر بسیار دردآلود بود. آن حضرت به شعارهای کفرآمیز و اغواگر مخالفان، اعتنا نکرد تا سپاه خود را به دروازه کوفه رساند.[2]
در این هنگام ناگاه گورستان کوفه نظر علی ـ علیه السلام ـ را جلب کرد، در این حال گویا فرصت را مناسب دید تا با مردگان زنده دل سخن بگوید تا شاید اینکار باعث هشدار و عبرت زندگان شود و آنها با عاقبت اندیشی، از هوسها و حرصها بیرون آیند و تحت پرچم حق، بدون اضطراب باقی بمانند.
بعضی می نویسند: مردم کوفه، مردگان خود را جلو خانه های خود دفن می کردند، خبّاب بن ارّت، یار راستین پیامبر و علی (علیهما السلام) در بستر بیماری افتاده بود، وصیت کرد که مرا در بیرون کوفه دفن کنید، او از دنیا رفت و طبق وصیتش او را در بیرون کوفه دفن کردند و پس از آن مردم وصیت می کردند که در کنار قبر «خبّاب» دفن گردند و حدود هفت یا هشت قبر در بیرون کوفه دیده می شد.
امام از جریان قبرها پرسید، یک نفر داستان را شرح داد. امام فرمود: خدا خبّاب را رحمت کند که وصیت خوبی کرده است، او که با میل و رغبت خودش اسلام را پذیرفت و با میل خود هجرت کرد و در تمام دوران زندگی جهادگری فعّال بود، در راه اسلام بلاهای زیادی را تحمل نمود، و پاداشش در پیشگاه خدا محفوظ است.[3]
به هر حال امام نزدیک قبرها آمد و در برابر آنها ایستاد و با این جمله ها ساکنان قبرها را زیارت کرد و با آنها سخن گفت:
یا اهل الدّیار المَوحشه، و المحال المقفره، و القبور المظلمه، یا اهل التّربه، یا اهل الغربه، یا اهل الوحده، یا اهل الوحشه، انتم لنا فرط سابق و نحن لکم تبع لاحقّ…
: «ای ساکنان خانه های ترسناک، و جاهای خالی و قبرهای تاریک ای خاک نشینان! ای دورماندگان از وطن، ای اهالی تنهائی و وحشت، شما پیشرو مائید که جلو رفته اید و ما پیروانی هستیم که به شما خواهیم پیوست. به شما بگویم که در خانه های شما، دیگران ساکن شدند، و دیگران با زنان شما ازدواج کردند و اموال شما را قسمت نمودند».
سپس فرمود: «این خبری بود که در نزد ما است، اما از شما چه خبر؟!»
پس از آن به همراهان رو کرد و فرمود: اَما لو اذنَ لهم فی الکلام لآخبروکم انّ خیر الزّاد التّقوی: «آگاه باشید، اگر اجازه سخن گفتن به آنها داده می شد، به ما می گفتند بهترین توشه سفر آخرت، تقوی و پرهیزکاری است.»[4]
[1] . نهج البلاغه، خطبه 127. شرح این مطلب در داستان 38همین کتاب آمده است.
[2] . المجموعه الکامله، ج 5، ص 161 تا 165.
[3] . اسد الغابه ج 2 ص 98؛ سفینه البحار، ج 1، ص 372 (در داستان 108 شرحی درباره خباب گذشت).
[4] . نهج البلاغه، حکمت 130 (انّ خیرَ الزادِ التّقوی).
محمد محمد اشتهاردی – داستان های نهج البلاغه