داستانی از داستان های مثنوی معنوی
… در زمان حضرت موسی علیه السلام شخصی بود که بسیار زیاده خواه بود و دوست داشت هر آنچه که ندارد را بدست آورد و آنچه را که نمیداند، بداند و آنچه را که نمیتواند انجام دهد.
این شخص که مردی ثروتمند بود روزی از روزها پیش حضرت موسی آمد و به آن حضرت گفت: ای پیامبر خدا، من از تو میخواهم که به درگاه خداوند دعا کنی تا خداوند به من علم سخن گفتن با حیوانات و جانوران را بیاموزد و همچنین از او بخواهی که قدرت صحبت کردن با آنها را نیز به من عطا بفرماید و مرا قادر سازد تا صحبت کردن حیوانات و جانوران را بفهمم و درک کنم و بگونه ای که خودمان با یکدیگرصحبت میکنیم با آنها صحبت کنم و بتوانم با تمامی حیوانات ارتباط برقرار کنم و از دنیای آنها با خبر شوم.
موسی (علیه السلام) گفت: ای مرد، اینکه تو از من میخواهی بسیار خطرناک است و بدان که خداوند هر قدرتی را به هر کسی نمیدهد و تا تو به درجه ای از ایمان و تقوی و علم و دانش نرسی، نمیتوانی به قدرتی که مورد نظرت است، دست یابی و خداوند نیز به بندگانش به قدر ظرفیت و استعدادشان قدرت و توانایی عطا فرموده است و تو از من کار محال میخواهی.
آن مرد گفت: تو هرآنچه از خدا بخواهی به تو میدهد، پس بیا و این لطف را در حق من بکن و از خدا بخواه که این قدرت را به من عطا فرماید.
موسی فرمود: ای مرد، حال که تو اینطور میخواهی و اصرار میکنی. من از خداوند بزرگ و مهربان میخواهم که این قدرت و توانایی را به تو عطا کند، اما قبل از آن تو را از این امر مطمئن میسازم که این قدرت در حد تو نیست و برای تو بسیار زیان آور است و تو قادر نیستی این قدرت را درخود ببینی و در آخرهم ترا به مصیبت و بلا دچار میکند. ولی باز هم آن مرد اصرار بسیار کرد که موسی دعا کند تا او بتواند با جانوران ارتباط برقرار سازد، پس از مدتی حضرت دست به دعا برداشت و از خداوند خواست تا خواسته آن مرد را اجابت کند.
از طرف خدا وحی رسید که ای موسی ما هر چه که تو ازما بخواهی به تو عطا میکنیم اما بدان که این مرد نمیتواند امانتدار خوبی برای قدرتی که به او اعطا میکنیم باشد، پس برای امتحان فقط به او توانایی اندکی میبخشیم تا تنها بتواند با سگ و خروس خود ارتباط برقرار سازد و صحبتهای آنها را درک کند.
پس موسی علیه السلام رو به مرد کرد و گفت: ای مرد! خدا دعایت را مستجاب کرد و من از او خواستم که این قدرت را به تو عنایت فرماید. اما خداوند برای امتحان تو، فقط قدرت صحبت کردن با سگ و خروست را به تو داده است و تو از این به بعد میتوانی حرفهای آنها را بفهمی.
مرد از موسی بسیار تشکر کرد و به سرعت به سمت خانه خویش رفت، و بعد از رسیدن منتظر شد تا خروس و یا سگ چیزی بگویند تا او بفهمد. پس برای خروس نانی انداخت و خروس آن را برداشت و به نوک خود گرفت و مشغول خوردن شد و مرد به سگ چیزی نداد، پس سگ رو به خروس کرد و گفت: ای خروس! خوش به حالت. تو میتوانی هر چند روز غذایی خوب و لذیذ بخوری و هر چه میخواهی میتوانی به دست آوری. ولی من هر چند وقت یکبار اگر چیزی گیر بیاورم، حالا هر چه که میخواهد باشد، میتوانم بخورم و این ظلم است. سپس خروس رو به سگ کرد و گفت: ای سگ عزیز، بدانکه اسب این مرد فردا خواهد مرد و تو به نوایی خواهی رسید و تا مدتی میتوانی غذای سیر بخوری، پس مرد که این را شنید، فورا رفت و اسبش را همان روز فروخت و فردای آن روز آمد و پیش خروس و سگ نشست و تکه نانی برای خروس انداخت که بخورد. پس سگ رو به خروس کرده و گفت: ای خروس دروغگو! پس کو آن اسب که گفتی میمیرد و من به غذای لذیذی میرسم.
خروس گفت: ای سگ عزیز، من دروغگو نیستم، اما این مرد بسیار زیرک بود. چون او اسبش را دیروز فروخت و امروز اسب او مرده است.
در حالی که اسب الان مال کسی دیگرست و او ضرر و زیان و آن را باید بپردازد، زیرا این مرد اسب را سالم به او فروخت. ولی تو ناراحت نباش زیرا فردا الاغ این مرد خواهد مرد و در این صورت تو میتوانی به غذای لذیذی برسی و تا مدتی شکمت را سیر کنی.
پس مرد با شنیدن این موضوع با سرعت رفت و الاغش را نیز فروخت و باز فردای آن روز آمد و تکه نانی برای خروس انداخت و سگ این بار نیز رو به خروس کرد و گفت: ای خروس تو چقدر دروغگویی، تو که گفتی امروز الاغ این مرد خواهد مرد. پس چه شد؟
خروس گفت: من دروغ نگفتم بلکه اکنون الاغ این مرد که البته دیگر مال او نیست مرده است. چون او الاغش را فروخته است و رفع بلا کرده است و بلا را برای دیگری خواسته است. ولی تو باز هم صبر داشته باش، که فردا غلام این مرد میمیرد و تو میتوانی شکمی از عزا دربیاوری. باز هم آن مرد رفت و غلامش را نیز فروخت. پس فردای آن روز باز هم مثل همیشه داستان تکرار شد و سگ به خروس گفت: دیگر چه میگویی؟
خروس گفت: باز هم این مرد پیش دستی کرد و غلامش را فروخت و از مصیبت و بلا رهایی یافت و تو از نعمت و غذایی بی بهره ماندی. ولی این را بدان که فردا خود این مرد خواهد مرد و گاوش او را خواهد کشت، پس دیگر تو به راحتی و اطمینان خاطر میتوانی به غذایت برسی و شکم سیری بخوری.
مرد بسیار هراسان شد و به سرعت پیش حضرت موسی علیه السلام رفت و ماجرا را به او گفت: پس موسی گفت: ای مرد تو کارهای بسیار بد و زشتی انجام دادی و خدا مرا از آن آگاه کرد. تو حیوانات و غلامت را که همگی رو به موت بودند و میدانستی که عنقریب مرگشان میرسد به دیگران فروختی تا ضرر نکرده باشی و دیگران ضرر و زیان کنند و در واقع مرگ را برای همسایه، خوب دانستی و برای خود بد. در این حال خداوند هم به جزای این کارت حکم کرده که اجلت رسیده و باید از این جهان بروی.
مرد شروع به زاری و عجز و التماس کرد و موسی دلش به رحم آمد و گفت: اگر قول بدهی که دیگر از این کارها نکنی از خدا میخواهم که اجلت را به تأخیر بیاندازد و نیز این قدرت الهی را از تو بگیرد که تو لایق آن نیستی.
پس مرد قبول کرد و خوشحال شد. در این حالت موسی (علیه السلام) دعا کرد و دعایش مستجاب شد و مرد از مرگ نجات پیدا کرد و دیگر چنین قدرتی نداشت که حرفهای حیوانات را بفهمد، پس او به زندگی عادی خود راضی شد و دیگر این چیزها را از موسی علیه السلام درخواست نکرد.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم