نویسنده:رقیه ندیری
روز مباهله پیامبر اکرم (صلی الله علیه و اله و سلم )
همه را درشهر به انتظار گذاشتیم و را ه افتادیم . این موضوع برایشان آن قدر مهم بود که یکی دو ماه منتظرمان باشند. هر کدام از ما اسب یدکی همراه خودش آورد تا در راه نمانیم.
همه چیز از آن نامه شروع شد . و آرامش کلیسای مرکزی و هفتاد آبادی اطرافش را به هم ریخت. سرمان به زندگی خودمان گرم بود . زمین هامان حاصل خیز بود. اوضاع تجارتمان به راه .
بازرگانان دیگر سرزمین ها ،نجران را با اسم می شناختند . کلیسا برای خودش جاه و جلالی به هم زده بود . حتی معبدی با اسم کعبه در شهر ،قد علم کرده بود برای برابری با عبادتگاه معروف مکه ؛ولی از تقدیر نمی شود گریخت . روزی نامه ای به دست اسقف اعظم رسید که با نام خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب شروع شده بود و اهل نجران با به سه پیشنهاد به فکر فروبرد . نوشته بود:«من شما را از عبادت بندگان به عبادت خدا فرا می خوانم. اگر دعوتم را نپذیرفتید باید جزیه بدهید و اگر از این هم روی گردان شدید شما را به جنگ اخطار می دهم. »خبرش را داشتیم مکه را فتح کرده بود اصلا در بسیاری از موارد پیروز میدان های جنگ بود.
اما فکر نمی کردیم ما را هم به دین خود بخواند. به هر حالاسقف همه را برای مشورت جمع کرد و نامه را خواند. سرلشکر نجران طرفدار جنگ بود. ولی نیروی نظامی ما از پس آنها بر نمی آمد . رابط خارجی نجران گفت کافی ست به آنها نزدیک شویم و چنین وانمود کنیم که تسلیم آنهاییم و افرادی را به سرزمین های همسایه بفرستیم تا نیروی کمکی بیاورند آن وقت تا پشت در خانه اش برویم و غافلگیرش کنیم . سکوت مردم شکست اما صدای حارثه ابن اثال همهمه را خاموش کرد. اکثر مردم او را می شناختند . به خیر خواهی و دانش و فراست مشهور بود .
وقتی از رسا بودن صدایش مطمئن شد فرازی از انجیل را خواند که در آن از پیامبر تازه با نام احمد سخن به میان آمده بود .
دو مقام دار بعد از اسقف از کار حارثه خشمگین شدند که زحمات چند صد ساله کلیسا را در چند لحظه بر باد داد . آنها هر کجای کتاب های مقدس را که مصلحت بود می خواندند. حارثه صاف رفته بود سراغ قستم ممنوعه کتاب ،باید فکری دیگر می کردند . بگو مگوها شروع شد. باید با حرف هاشان سپر می گرفتند. و تیر می زدند .
گفتند :احمد و محمد شاید دو نفرند .
گفتند :ازکجا معلوم شاید هم مُسَیلمه (یکی از مدعیان دروغین پیامبر )پیامبر باشد .
گفتند :دو پسرش از دنیا رفته اند و او فرزندی ندارد تا جانشینش باشد در حالی که امیر پیروز از نسل اوست .
و….
حارثه گفت :کتاب های نازل شده بر پیامبران گذشته را بیاورید. آن دو گرما و خستگی را بهانه کردند و بحث به روز بعد موکول شد تا شاید ماجرا ختم به خیر شود .
اما فردای آن روز مردم پیله کردند و غوغا به راه انداختند و کتاب ها راخواستند . همه کتاب ها در یک مجلد جمع بود با نام جامعه و هر فراز از جامعه به یکی از شبهه ها پاسخ می داد .
مردم حرف های می شنیدند که برایشان تازگی داشت. ولی باز هم تصمیم نهایی با آن دو مقام دار بود. و آنها به این نتیجه رسیدند که اهلی سرزمینشان به دین خود باقی بمانند تا گروهی از بزرگان به مدینه بروند و درباره پیامبر تازه تحقیق کنند .
وقتی نزدیک مدینه رسیدیم گرد راه از سر و رو شستیم لباس های تازه تن کردیم و انگشترهای طلا به دست صلیب ها را هم از روی لباس ها به گردن آویختیم غافل از این که پیامبر تازه اینها را ناخوش می دارد و این نکته را علی پسر عمویش به ما تذکر داد . آن هم وقتی که پیامبر جواب سلاممان را نداد و ما از علی دلیلش را خواستیم . علی گفت :لباس های ساده بپوشید و برگردید. و ما چنان که گفته بود نزد پیامبر برگشتیم. و پیامبر با خوش رویی جواب سلاممان را داد. هدیه هامان را پیشکش کردیم پارچه های منقش را رد کرد و حله های ساده را پذیرفت و گفت تا سه روز پیش هر کس که می شد رفتیم و درباره اش به گفتگو نشستیم.
درمانده بودیم که چه کنیم. از یک طرف او را همان طور که در کتاب ها آمده بود یافته بودیم از طرف دیگر همه ما سردم داران سرزمینی بزرگ بودیم و با دین تازه موقعیتمان تغییر می کرد. نمی دانم چه کسی فکر مباهله را بر زبان ها انداخت قبلا شنیده بودیم که از قدیم دو گروه مخالف رو به روی هم می ایستادند و همدیگر را نفرین می کردند .
و گروه دروغگو هلاک می شد. ما هم چنین پیشنهادی به پیامبر تازه دادیم و او به راحتی پذیرفت روز رویارویی معین شد. قرار بود هر گروه با عزیزترین کسانش حاضر شود. در کاروان به این نتیجه رسیدم که اگر پیامبر تازه با یارانش آمد دروغ گوست ولی اگر خانواده اش را آورد باید از نفرینش ترسید.
صبح روز وعده بود و ما برای رفتن این پاو آن پا می کردیم . خبر آورده بودند از طلوع آفتاب منتظرمان نشسته است. می گفتند زنی جوان ،دو کودک و پسر عمویش همراه اویند و مردم شهر دورترها به تماشا ایستاده اند .
می گویند خود کرده را تدبیر نیست و ما خود را در مهلکه ای بزرگ انداخته بودیم. در راه به هر که می رسیدیم ما را از نفرین بر حذر می داشت حتی یهودیان مدینه پیشنهاد می کردند زیر بار نفرین نرویم می گفتند چه بسا که شما هم مثل اقوام گذشته مسخ شوید .
رسیدیم .سایه بانی از پارچه روی دو درخت کنار هم انداخته بودند و او زیر سایه بان نشسته بود با همان افرادی که می گفتند . اوصافشان را در کتاب های مقدس یافته بودیم . آن دو مقام دار برای مذاکره می رفتند و می آمدند. سرشان به وقت کشی گرم بود
از انتظار خسته شده بودم کم کم ظهر شد. ولی ابرهای تیره آسمان را انباشت. رنگ آفتاب تغییر کدر و بلادی تند درخت ها را خم می کرد برگ هاشان می ریخت و و پرنده ها با سر به زمین می افتادند . برادر اسقف وقتی چنین دید فریاد زد :بس کنید. لج بازی هم حدی دار دو آن دو مقام دار سر جای خود میخکوب شدند و به افق خیره ماندند که هر لحظه تیره تر می شد از قبل هم می دانستیم پیامبر تازه راست می گوید. این بار برادر اسقف را فرستادیم تا پیامبر تازه را از نفرین باز دارد . رفت و با خبر خودش برگشت . جزیه را پذیرفتم و پسر عموی پیامبر را حکم قرار دادیم تا بین مان داوری کند .
دیگر با باقی قضایا کار ندارم خودم دیدم که برادر اسقف تا به حضور پیامبر رسید شهادت داد به پیامبری اش بعد مذاکره را آغاز کرد. می دانم آشوبی که در من است جز با چنین کاری التیام نمی یابد.
منبع: ماهنامه فرهنگی اجتماعی دیدار شماره110