سروده ی مولوی
بازنویسی: مهرداد آهو
داستانی از داستانهای مثنوی معنوی
در روزگاران بسیار دور و در یکی از شهرهای دور، فقیری زاهد و بسیار درمانده زندگی میکرد که هیچ چیزی در این دنیا برای خود نداشت. او نه جایی برای استراحت و خوابیدن داشت و نه غذایی برای خوردن و نه پوشاک مناسبی برای پوشیدن و خلاصه همانطور که گفتیم هیچ چیز نداشت که با آن امرار معاش کند و فقر و بی چیزی کم کم داشت او را از پای درمی آورد.
ناگفته نماند که او مردی بسیار مومن و متقی بود و زهد و تقوای بسیاری داشت. ضمناً او همیشه در دعاهایش از خدا میخواست که فرجی نماید و او را از این تنگدستی و فقر نجات دهد.
کم کم این فقر و نداری داشت از ایمان او میکاست و پرهیزکاریش را کم میکرد، اما سعی میکرد که ایمان و تقوای خود را حفظ کند و همیشه دعا میکرد که خدا برای او فتح بابی کند و دری از درهای رحمتش را به سوی او بگشاید و او را از فلاکت و بدبختی رهایی بخشد.
اما روزها از پی هم میگذشت و این مرد فقیر و زاهد همچنان با فقر و نداری اش دست و پنجه نرم میکرد و شب و روز به درگاه خداوند متعال مینالید و از او طلب روزی حلال مینمود و با ناله و التماس از او میخواست که دعایش را مستجاب کند.
روزی بعد از اینکه او مانند همیشه مشغول دعا و نیایش به درگاه خدا بود و از او مسئلت میکرد که فرجی در زندگیش نماید، ناگهان احساس خستگی بسیار کرد و چشمانش سنگین شد، پس او چشمهایش را روی هم گذاشت و خوابش برد. سپس در خواب دید که یک نفر به او میگوید: ای مرد زاهد در همسایگی تو مردی زندگی میکند که در فلان جای شهر دکانی دارد. تو آن دکان را میشناسی، پس در داخل آن دکان و در زیر میز آن چندین ورقه و کاغذ است. تو برو و در بین آن کاغذها بگرد و اگر کاغذی به این رنگ و نشانی دیدی بردار، که آن نسخه یک گنج است و تو به وسیله این نسخه میتوانی به گنج بسیار کلانی برسی و تا عمر داری راحت و آسوده باشی و در رفاه بسر بری. مرد زاهد از خواب پرید و کمی فکر کرد، بعد از آن آماده شد و به سمت دکان آن مرد که در همسایگی او بود رفت، پس مرد زاهد که او را میشناخت، جلو رفت و سلام کرد و پس از احوالپرسی و جویای احوال شدن، در یک فرصت مناسب به زیر زمین رفت و در بین ورقهها و کاغذهای زیر میز آن نسخه را که در خواب به او وعده اش را داده بودند دید و برداشت و با همسایه اش خداحافظی کرد و به سمت خانه خود رفت.
وقتی که مرد به خانه رسید، آن نسخه را باز کرد و آن را خواند، در آن نسخه نوشته بود که در فلان جا، خارج از شهر بیابانی است که در آن یک کوه است به این نام و این نشانی، پس هر کس که میخواهد به این گنج برسد، باید نزدیک این کوه رفته، یک تیر و کمان هم با خود ببر و در پشت این کوه رو به قبله یک تیر بیاندازد. هر کجا که آن تیر رفت همانجا را بکند تا به گنج برسد. مرد زاهد بسیار خوشحال شد و بلافاصله رفت و یک تیر و کمان تهیه کرد و بعد از آماده شدن به سمت جایی که در نقشه پیش بینی شده بود رفت. او با سختی زیاد آن کوه را پیدا کرد و به پشت آن کوه فرود رفت و در آنجا یک تیر را به طرف قبله پرتاب کرد و جائی که تیر فرود آمده بود را کند و آنقدر حفر کرد که خسته شد، اما گنجی پیدا نکرد. پس باز با تیرکمان، تیری دیگر انداخت و جای فرود آمدن آن را هم کند، ولی این بار نیز چیزی نیافت و گنجی در کار نبود، پس او این کار را چند بار در جهات مختلف تکرار کرد ولی هیچ چیزی نیافت. در آخر مرد زاهد ناامید شد و به خانه بازگشت.
او سپس باز هم در خواب دید که آن مرد به او گفت ای مرد زاهد ناامید نشو، زیرا آن گنج فقط به تو تعلق دارد و نه به کس دیگری. پس آن زاهد باز هم به آنجا رفت و کار روز گذشته اش را تکرار کرد و بسیاری از جاها را کند ولی به جایی نرسید.
در این حال مردم شهر به کارهای او مشکوک شدند، چون او هر روز کارش این بود که به آن نقطه از بیرون شهر برود و با تیر و کمان تیر بیاندازد و محل فرود آمدن تیر را بکند. پس مردم بعد از تحقیق و تفحص فهمیدند که او به دنبال گنج است. خبر پیدا کردن نقشه گنج توسط مرد زاهد به گوش شاه رسید و او بی درنگ آن مرد زاهد را خواست. پس سربازان شاه آن مرد زاهد را پیش شاه بردند و شاه از آن مرد پرسید: ای مرد زاهد، آیا این حقیقت دارد که تو نقشه گنج داری، مرد زاهد گفت: آری. شاه گفت: پس آن را به من بده تا برایت پیدایش کنم و هر چه یافتیم با هم تقسیم کنیم.
پس مرد زاهد نقشه را به شاه داد و شاه عده ای از ماموران خود را برای پیدا کردن آن گنج روانه بیابان کرد. ولی آن عده بعد از شش ماه گشتن و کندن، موفق نشدند که آن گنج را بیابند، پس پیش شاه بازگشتند و به او گفتند: پادشاها، ما در طول این مدت طولانی تمام زمینهای در تیر رس آن منطقه را حفر کردیم و جستجو نمودیم ولی چیزی نیافتیم. شاه عصبانی شد و آن مرد زاهد را طلبید و به او گفت: ای مرد زاهد، این نقشه گنج تو ارزانی خودت و هر چه پیدا کردی نیز مال خودت باشد بیا و این نقشه را بگیر و شرت را از سر ما کم کن.
زاهد نقشه را گرفت و رفت و با خیال راحت دنبال گنج گشت و باز هم با تیر و کمانی که همراه خود میبرد، تیری رها کرد و آن تیر به بالای کوه رفت که آنجا را هیچ کس تا به حال، حفر نکرده بود، سپس آنجا را کند و به گنج رسید و خوشحال و شادمان گشت.
او حالا به مال و دارایی بسیار زیادی رسیده بود که بیشتر آن را خرج فقیران و مفلسان کرد و خودش نیز از آن بهره مند شد و شاه نیز آن گنج را نخواست و تمامش را در اختیار مرد زاهد گذاشت و سهمی هم برای خزانه اش در نظر گرفت. ان زاهد بسیار دعا و نیایش کرد و وضعش خوب شد و جزو ثروتمندان آن شهر گشت. او سپس به همه کمک و مساعدت میکرد و از تمام فقیران و درویشان آن شهر دستگیری مینمود و به این ترتیب شکر گنج و نعمتی را که به دست آورده بود، بجا میآورد. مرد زاهد توانست زندگی اش را به خوبی و خوشی بگذراند تا اینکه به سوی خدا بازگشت.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم