پیاده و سواره

پیاده و سواره

داستانی از داستان‌های مرزبان نامه
… در زمانهایی نه چندان دور در یک شهر قدیمی مردی پیراهن فروش زندگی می کرد.
آن مرد کارش به این صورت بود که هر روز مقداری پیراهن را از این شهر به شهر دیگری که زیاد از آنجا دور نبود، می برد و می فروخت.
روزی از همین روزها که این مرد برای فروش پیراهنها از شهر خارج شده بود و پیراهنهای زیادی را بر دوش گذاشته و به سوی شهر مجاور در حال حرکت بود و از سنگینی بارش به ستوه آمده بود و سواری را دید که از دور به او نزدیک می شود. مرد در همان لحظه فکری کرد و با خود گفت که چه خوبست به این سوار بگویم تا بارهای مرا بر روی اسبش گذاشته و با خود به شهر مجاور ببرد تا من هم کمی استراحت کنم و تجدید قوا نموده بعد به راه خود ادامه دهم. پس به سوار گفت: ای جوانمرد! بیا و نیکی کن و بار مرا بر اسب خویش گذار. و با خود به شهر مجاور ببر. تا من قدری بیاسایم. زیرا که خیلی خسته شدم و تو نیز راهت با من یکی است. پس انجام اینکار برای تو مشکل نیست.
سوار گفت: مرا از این کار معذور دار زیرا اسب من، تحمل بار تو را ندارد و من هیچگاه بر روی این اسب باری نگذاشته ام و با گفتن این سخن به راه خود ادامه داد که ناگهان خرگوشی را که از میان علفزار بیرون می آمد دید.

این مرد که به قصد شکار آمده بود، در آن لحظه به تاخت به دنبال خرگوش رفت و مدتی را مشغول به تعقیب خرگوش بود و چون نتوانست خرگوش را بگیرد، به راه خود ادامه داد. در حین رفتن با خود فکر کرد حالا که من اسبی چنین تیزرو و چابک دارم، می توانستم پیراهنهای آن مرد را گرفته و با خود به شهر ببرم و خود آنها را فروخته و پولش را نیز برای خود بردارم.
از طرف دیگر آن مرد پیاده که در حال بردن بار سنگین خود بود، وقتی تاختن اسب را دید با خود فکر کرد که اگر من بار خود را به او می دادم، او می توانست به سرعت با اسب خود پیراهنهای مرا ببرد و من هیچگاه نمی توانستم به او برسم.
سوار نیز که در همین فکر بود، برگشت و به مرد پیاده رسید و به او گفت: ای مرد! من حاضرم لباسهای تو را بر اسبم گذاشته و با خود به شهر مجاور ببرم تا تو استراحت کنی و سنگینی بارها، تو را بیش از این نیازارد.
مرد پیاده نیز به او گفت: دیگری نیازی به این کار نیست زیرا که انچه تو در راه می اندیشیدی، من نیز به آن اندیشیدم.
پس تو راه خود در پیش گیر و من نیز به راه خود با هر سختی که دارد ادامه می دهم.
مرد سوار از عمل و گفته خود شرمنده شد و به راه خود ادامه داد.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید